تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,219 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,135 |
آسمانه / زیارت | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 274، دی 1391 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
به مناسبت شهادت امام رضا(ع) دلم خیلی گرفته بود. دوست داشتم با کسی صحبت کنم. خورشید آرام آرام میرفت تا جایش را به ماه نقرهای بدهد. همیشه غروبها برایم دلگیر بوده. به سمت پنجره رفتم، خیابان شلوغ بود. صدای بوق ماشینها یک لحظه هم قطع نمیشد. انگار قرار بود به ماشینی که بوق بیشتری بزند، مدال قهرمانی بدهند! اخمهایم در هم رفت. پنجره را بستم و به حیاط رفتم. نگاهی به باغچه انداختم. مثل این که شمعدانی هم دلش گرفته بود. کنارش نشستم و برگهای سبزش را نوازش کردم. قطرهی آبی روی دستم چکید. سرم را بلند کردم. باران نم نم شروع به باریدن کرده بود. ایستادم و دستم را زیر باران گرفتم. به قطرههای بارانی که کف دستم را خیس میکرد، خیره شدم. در همین لحظه صدای اذان فضا را پر کرد. تنم لرزید. خاطرهی سال گذشته برایم زنده شد. در حیاط حرم امام رضا(ع) ایستاده بودیم. باران به شدت میبارید. من بدون هیچ احساس سرمایی، محو تماشای آن گنبدِ زیبا با کبوترهای سپیدش شده بودم که مؤذن با صوت گوشنوازش آوای ا...اکبر را سر داد. تا به حال صحنهای به این زیبایی ندیده بودم. با صدای مادر که تازه از سرکار به خانه رسیده بود خودم را کنار شمعدانی کوچکم دیدم. مادر لبخندی زد و گفت: «دخترم! چرا اینجا ایستادهای؟ سرما میخوری!» به مادر سلامی دادم و به اتاقم دویدم. با عجله تقویم را ورق زدم. دو روز دیگر ولادت آقا امام رضا بود. دلم لرزید. حالا دلیل دلتنگیام را میدانستم. سال گذشته همین روز، کنار ضریح مطهرش بودیم. خیلی با امام رضا درددل کرده بودم و از او خواسته بودم در امتحانات کمکم کند. نمرهی خوبی هم در امتحان گرفتم. امام رضا واقعاً مهربان است. بغض راه گلویم را بست و قطرهی اشکی از گوشهی چشمم سرازیر شد. به یاد کبوترهای حرمش افتادم که مثل فرشتههای سپیدبال، روی گنبد نورانی پرواز میکردند. هر بار که به حرم میرفتیم، میدویدم و برایشان دانه میریختم. شب آخر بود، ضریح امام را زیارت کرده بودیم و بعد از خواندن نماز در حیاط حرم نشسته بودیم که بابا با صورت خیس از اشک دستهایش را بالا برد و گفت: «یا امام رضا! اگر ما را دعوت کنی، هر سال به زیارتت میآییم.» اما مثل این که بابا اصلاً یادش نبود، یا شاید امام ما را فراموش کرده بود! ولی امام رضا کسی را فراموش نمیکند! باران همچنان میبارید. بابا هنوز به خانه برنگشته بود. به قاب عکس روی میز نگاه کردم، من، مامان و بابا در حیاط حرم ایستاده بودیم و میخندیدیم. چشمانم را بستم و از ته دل آهی کشیدم. در همین لحظه صدای زنگ در بلند شد. به سرعت دویدم و در را باز کردم. بابا بود. حسابی خیس شده بود، گفتم: «سلام بابا! چرا دیر آمدی؟» بابا لبخندی زد و سه تا بلیط قطار از جیبش بیرون آورد. اشک در چشمانم حلقه زد و گفتم: «میدانستم امام رضا هیچ وقت ما را فراموش نمیکند.» و در آغوش پدر پریدم. مریم قلعهقوند- تهران | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 54 |