تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,415 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,363 |
آزادی | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 275، بهمن 1391 | ||
نویسنده | ||
رفیع افتخار | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
آقای حجاریان گندمگون بود. چند شوید موی حنایی وسط سر طاسش را که دورتادور موی کمپشت داشت، میپوشاند. ناظم دبیرستان ما قد بلندی داشت، لاغر و استخوانی بود. چشمهایی ماشیرنگ و دماغی عقابی داشت. هیکلش اتوکشیده و شق و رق بود. هیچوقت چوب دستش نمیگرفت. فوقِ فوقش گوش طرف را میپیچاند یا تیزی ناخنش را در لالهی گوشش فرو میبرد. گفت آقای قطب محبت کرده و وقتش را به او داده. خیلی خبر خوب و خوشحالکنندهای بود. کی حال هندسه را داشت؟ آقای حجاریان ابتدا یک نگاه سرتاسری، عمیق و ژرف به کلاس انداخت، سپس به حرکت درآمد. رفت روی صندلی بالای سکو نشست و رضایتمندانه یک پایش را روی پای دیگرش انداخت. یک چیز مرموز و ناشناخته در صورتش وول میخورد. من فکر کردم میخواهد باز هم نصیحتمان کند که بیشتر درس بخوانیم، که شلوغبازی درنیاوریم، که بعد از تعطیلی دبیرستان مستقیم به خانههایمان برویم، که سر به زیر باشیم، که اخلاقمان را درست بکنیم و از این قبیل حرفهایی که صد بار دیگر هم از او، مدیر، معلم و پدر و مادرهایمان شنیده بودیم. اما حدسم از اصل و اساس غلط از کار درآمد. آقای حجاریان بیمقدمه رفت سر اصل مطلب و با دهان پر از خنده گفت: «یک خبر دارم برایتان، توپ!» یکهو غافلگیر شدیم. چند ثانیهای گذشت که به خودمان آمدیم. همهمه میانمان درگرفت و حدس و گمانهایمان شروع شد. آقای ناظم به علامت سکوت دستش را روی عمودی نگه داشت و گفت: «بنا به امر شاهنشاه آریامهر...» و منتظر ماند. همه یکصدا گفتیم: «خدا، شاه، میهن.» و کف زدیم. آقای حجاریان با شوق و ذوق ادامه داد: «شاهنشاه آریامهر تصمیم گرفتهاند ما هم مثل همهی ملل مترقی عالم فقط یک حزب در کشورمان داشته باشیم؛ حزب رستاخیز...» و باز هم منتظر ماند. ما سه بار هورا کشیدیم: «هورا...هورا...هورا...» آقای ناظم دوباره دستش را عمود کرد: «حزب رستاخیز، اینطور که معلوم است و همه میگویند، همان گام بلند است برای رسیدن به تمدن بزرگ...» ما باز هورا کشیدیم. - حزب رستاخیز شاخههای مختلفی دارد. یک شاخهاش دانشآموزی است. و از روی صندلیاش بلند شد و هیجانزده ادامه داد: «اعلیحضرت شدیداً به آینده و پیشرفت شما دانشآموزان علاقهمند هستند. همهی مردم عضو حزب رستاخیز هستند، مگر اجنبیپرستها. آنهایی که نمیخواهند عضو حزب باشند خائن هستند، باید گورشان را گم کنند و با این مملکت بایبای کنند.» آقای حجاریان سینهاش را صاف کرد و همانطور با احساس ادامه داد: «بگذریم، حزب یک شاخهی دانشآموزی هم دارد که از شاگرد اولهای نخبه و وطنپرست تشکیل میشود.» سپس آب دهانش را قورت داد: «از هر کلاس یک نفر انتخاب و از میان کلاسها نیز یک نفر به عنوان نمایندهی دبیرستان انتخاب میشود تا مرحلهی استانی. آنجا او نمایندهی تمام دانشآموزان دبیرستانهای شهر خواهد بود.» به این جای حرفهایش که رسید انگار زانوهایش تحمل وزنش را نداشته باشند یک دستش را به میز گرفت و روی صندلی نشست. احمد روشندل بلند شد و با صدای لرزان پرسید: «آقا اجازه! اگر ما انتخاب بشیم تا استانش باید پیش بریم؟» آقای حجاریان محکم چشمهایش را روی هم فشار داد و با تأکید سرش را فرود آورد: «از این بالاتر. به تهران میروید و در مجلس ملی دانشآموزی به حضور ولیعهد شرفیاب میشوید.» ناگهان کلاس رفت روی هوا. همه دوست داشتیم به پایتخت برویم و ولیعهد را از نزدیک ببینیم. شانس درِ خانهیمان را زده بود! آقای حجاریان اجازه نداد زیاد در رؤیاهایمان سیر کنیم؛ چون بلافاصله مبصر کلاس، کریم رادمهر، را صدا زد و گفت اسامی داوطلبها را روی تخته بنویسد. برخلاف آن هیاهو و گرد و خاکمان فقط سه نفر دست بلند کردند: من، محمود رضوانبندری و احمد روشندل که با نگاهی دزدکی به دور و برش درجا پشیمان شد و دستش را انداخت. توی دلم گفتم: «ای بزدل! ترسیدی انتخاب نشوی؟» کریم، اسم ما دو نفر را روی تخته نوشت و بلاتکلیف منتظر ماند. آقای حجاریان از جایش بلند شد و جلو ما متفکرانه شروع کرد به قدم زدن. چند بار عرض کلاس را رفت و برگشت. صدای جیرجیر کفشهایش روی موزاییکهای کف کلاس میپیچید و سکوت را در هم میشکست. عاقبت ایستاد و رو به ما کرد: «وقتی شما آقاکامبیز را توی کلاستان دارید لزومی نکرده انتخابات بکنید، چه نمایندهای شایستهتر از آقای افجهای!» یکهویی چهرهاش سخت و نگاهش سرد شده بود. ناگهان نفس در سینهام حبس شد. بیاختیار به طرف افجهای چرخیدم. پدرش سرهنگ ارتش بود و زیاد با ما نمیجوشید. گماشتهای داشتند که او را با جیپ ارتشی به دبیرستان میآورد و میبرد. رفتارش حتی با معلمها خشک و رسمی بود. به زور لبخند میزد و یا کلمهای حرف از دهانش درمیآمد. صدای آقای حجاریان به خودم آورد: «آقاکامبیز شایستهی نمایندگی تمام دانشآموزان شهر است و ما اصلاً لزومی به رأیگیری نداریم.» سپس منتظر ماند. ما کاملاً سکوت کرده بودیم. افجهای با گردن برافراشتهی کلفت، صورت پرخون و چشمهای قهوهای پرغرور به جلوش خیره شده بود و هیچ عکسالعملی از خودش نشان نمیداد. انگار از قبل از همهچیز خبر داشت یا برایش انتخابات بیاهمیت بود! آقای حجاریان دستها را به هم مالید و با لحنی مطمئن گفت: «بسیارخب، آقاکامبیز را به عنوان نمایندهی کلاس شما معرفی میکنیم.» و راه افتاد که برود. ناگهان رضوانبندری از جایش بلند شد و گفت: «آقا اجازه! ما هم داوطلب هستیم. اجازه بدین شرکت کنیم. شاید برنده شدیم.» صدایش کمی میلرزید. آقای حجاریان سرجایش خشکش زد. مکثی کرد و برگشت. با قدمهای سنگین و بلند به سمتش میرفت. محمود نیمکت سوم، وسط مینشست. نگاهش کردم. ترس را به وضوح در چهرهاش میدیدم. عضلات صورتش منقبض و رنگ تیرهاش به سرخی میزد. آقای ناظم نزدیک آمد، دستهایش را روی میز ستون کرد و چشمهایش را برایش دراند: «که فکر میکنی رأی میآوری؟» پیش خودم گفتم: «ای بدبخت بیچاره! زیادهروی کردی!» رضوانبندری نه گذاشت و نه برداشت جوابش را آماده داشت: «آقا اجازه! آقا ما از کجا بدانیم. شاید بچهها بهمان رأی دادند و انتخاب شدیم. شاید رأی ندادند و انتخاب نشدیم.» دیگر حتم داشتم کارش ساخته است! آقای حجاریان همانطور که با چهرهی در هم و عبوس روی میزش خم شده بود یکمرتبه به طرف من که میز چهارم طرف مقابل نشسته بودم، چرخید: «تو چی اقبالپور؟ تو کجای کاری؟» موقعیتم را سبک و سنگین کردم. مثل فنر از جا جستم و فوری جا زدم. با تته پته گفتم: «آقا اجازه! ما فکر میکنیم همان آقاکامبیز برای این حزب رستاخیز خیلی خوب باشد و رضوانبندری مزخرف میبافد. ما خودمان را کنار میکشیم و به رضوانبندری هم پیشنهاد میکنیم تا دیر نشده خودش را کنار بکشد. به نفع همه است که آقاکامبیز نمایندهی کلاس باشد؛ چون بابایش سرهنگ است و هوایش را دارد...» آقای حجاریان اجازه نداد نطقم را تمام کنم. با اخم و تخم گفت: «بسه، بسه، بیخود فلسفهبافی نکن. بتمرگ سرِ جات!» و تا من سر جایم تا بخورم به طرف محمود برگشت. ناگهان حس کردم چیز سردی مثل مار از روی پوست پس کلهام راه کشید پایین و به پشت گردنم رسید. خیس عرق شده بودم. سردی دانههای عرق را حس میکردم. صدای یواشکی پیکپیک خندههایی به گوشم میرسید. اما باز هم رضوانبندری از رو نرفت: «آقا اجازه!... ما هم میخواهیم شرکت کنیم. اگر او بیشتر رأی آورد که نوش جانش، نمایندهی کلاس ما میشود و تا استان پیش میرود؛ اما اگر ما رأی آوردیم چی؟ در این صورت نمیتوانیم از حقمان بگذریم. ما هم بچهی همین شهر، همین مدرسه و همین کلاسیم و دوست داریم ولیعهد را از نزدیک ببینیم. آقا اجازه! آقا به خدا آنقدر حرف تلنبار شده توی دلمان داریم که میخواهیم به ولیعهد بزنیم... حالا که شانس به ما رو کرده شما...» چه دل و جرأتی! جیگرش را نداشتم؛ وگرنه میپریدم و محکم جلو دهانش را میگرفتم. حدسم درست بود! آقای حجاریان چشمهایش را برایش ریز کرد و سرد و بیرحم نگاهش کرد: «پسرهی زباندراز بیسروپا! خودت را با آقاکامبیز مقایسه میکنی؟» قُدبازی رضوانبندری تمامی نداشت: «آقا اجازه! مگر چیِ ما از او کمتره؟ تازه، هم درسمان بهتره، هم معدلمان بیشتره.» آقای ناظم داشت از عصبانیت منفجر میشد. زباندرازیهای رضوانبندری دیوانهاش کرده بود. چهرهاش را در هم فشرد و مشتش را بالا برد. از ترس خودم را روی نیمکتم سُر دادم پایین تا شاهد متلاشی شدن مغز محمود بیچاره نباشم. سرم به موازات میز بیرون بود و میدیدم. آقای حجاریان دستش را در هوا نگه داشت و از لای دندانهایش غرید: «بزمجه، مگر تو نمیدانی بابای افجهای چهکاره است؟» محمود پدر نداشت. رضوانبندری سرختر شد؛ اما باز هم عقبنشینی نکرد: «آقا اجازه! ما چه گناهی کردیم که بابا نداریم. از این گذشته، مگر بابای او میخواهد از حق و حقوق ما دفاع کند؟ ما که میگیم چون بابایش سرهنگه هوایش را دارید. اگر بابای خدابیامرز ما هم زنده بود، شاید حالا یه سرهنگی یا درجهداری بود و شما اینقدر به ما سرکوفت نمیزدین.» یکدفعه چشمهای آقای حجاریان گشادِ گشاد شدند. سیاهی چشمهایش به یک طرف کشیده شد و رنگش به شدت پرید و ناگهان شترق... صدای بلندی در کلاس پیچید و محمود یک طرف صورتش را دودستی چسبید. من به جای محمود سوزش اشک را در چشمانم حس کردم؛ اما اشکی در چشمان محمود نمیدیدم. صورتش را گرفته بود و خیره خیره آقای ناظم را نگاه میکرد. آقای حجاریان سرش داد کشید: «بتمرگ سرِ جات! پسرهی آشغال کله! تو اگر عقل داشتی از اقبالپور یاد میگرفتی که مثل بچهی آدم انصراف داد. یک کلمهی دیگر زباندرازی کنی پروندهات را میگذارم زیر بغلت و از این دبیرستان پرتت میکنم بیرون.» در این موقع انگار که محمود به خودش آمده باشد سرِ جایش لرزید، زانو شکاند و بیاختیار روی نیمکت فرود آمد. حالا میتوانستم جوشش اشک را ببینم که در چشمهای درشت میشیرنگش پرپر میزد. آقای ناظم داد کشید: «زود باشید! رأیهایتان را روی یک تکهکاغذ بنویسید، همه به افجهای رأی میدهند، شیرفهم شدن؟» بعد از لحظاتی که انگار کلاس مرده بود کمکم به خود آمدیم. صدای خش و خش کاغذ و کندن ورقهها از توی دفترها فضا را پر کرد. بچهها با هم حرف نمیزدند؛ حتی پچ و پچ هم نمیکردند. سرشان به کار خودشان گرم بود. مبصر جلو آمد و ورقهها را جمع کرد. آقای حجاریان با خشونتی که قبلاً از او ندیده بودیم سر کریم رادمهر فریاد کشید: «رأیهای این کرهخرها را یکی یکی روی تختهسیاه بنویس که اگر آقای مدیر هم آمد ببیند.» کریم رادمهر با ترس و لرز پای تابلو رفت و وسط تختهسیاه درشت با گچ نوشت: «کامبیز افجهای!» سپس از سکوی جلو تابلو پایین آمد و کاغذها را جمع کرد. هر کاغذی که باز میکرد ابتدا مات و مبهوت و نگاهی همراه با ترس به ناظم میانداخت. انگار از او اجازه میخواست تا نوشتهی روی کاغذ را بخواند! آنگاه بیصدا دهانش را باز و بسته میکرد. افجهای فقط یک رأی آورده بود و با همان یک رأی هم نمایندهی کلاس و همهی دبیرستان شد. بقیهی کاغذها سفیدسفید بودند. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 114 |