تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,194 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,119 |
نمایشنامه | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 275، بهمن 1391 | ||
نویسنده | ||
حامد جلالی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
آخر بازی صحنهی اول: صحنهی کلاس درس است؛ با چند صندلی و یک تخته وایتبرد در انتهای صحنه. روی تخته علامت کشیده شده است، با ماژیک سیاه! بچهها روی صندلی نشستهاند که شاهرخ وارد کلاس میشود. یکدفعه کلاس ساکت میشود و چند نفری از جایشان بلند میشوند. شاهرخ به بچهها نگاه میکند و صندلیای را از انتهای کلاس برمیدارد و میگذارد جلو همه، و مینشیند. پشت سرش علی نشسته که پسری ریزنقش است و قدکوتاه. علی سرک میکشد تا تخته را ببیند؛ اما نمیتواند. صندلیاش را جابهجا میکند که باز شاهرخ صندلیاش را طوری جابهجا میکند که جلو دید علی را میگیرد. معلم وارد کلاس میشود. مبصر برپا میگوید که فقط علی بلند میشود. شاهرخ بچهها را نگاه میکند و با سر اشاره میکند که بچهها بلند میشوند و میایستند. معلم با دست اشاره میکند بنشینند و بچهها با اشارهی سر شاهرخ مینشینند. معلم به علامت روی تخته نگاه میکند و تختهپاککن را برداشته و میخواهد پاک کند که شاهرخ از جا بلند میشود. به طرف تخته میرود و علامت را پاک میکند. معلم: «دستت درد نکنه!» شاهرخ: «قابلی نداشت.» شاهرخ باز مینشیند جلو همه و در هنگام درس، علی هر چه سرک میکشد نمیتواند تخته را ببیند و به شانهی شاهرخ میزند که کنار برود که معلم او را میبیند و به او تذکر میدهد. باز هم علی تقلا میکند و این بار که به شاهرخ میگوید که خودش را کنار بکشد معلم او را صدا میکند. معلم: «شما!» (اشاره میکند به علی) علی: «بله آقا.» شاهرخ: «(طوری که معلم نفهمد) کی گفت وایستی؟» علی: «(طوری که شاهرخ فقط بفهمد) من هر وقت دلم بخواد میایستم.» شاهرخ: ««نه بابا، انگاری تنت میخاره؟» علی: «من که نمیفهمم شما چی میگید!» کامران: «شاهرخخان، تازهوارده، حالیش نیست. بزار ما توجیهش میکنیم.» علی: «آقاجان، معلم صدام کرد، بلند شدم ایستادم، این کجاش بده؟» معلم: «حالا هم که صدات کردن ولکن نیستیها، حال کلاس نشستن نداری برو بیرون؛ اگرم میخوای بشینی ساکت بشین و حواس بقیه رو پرت نکن. تازه اومدی انگار هنوز با جو کلاس آشنا نیستی!» علی: «اجازه آقا!» معلم: «بشین، نمیخواد فعلاً چیزی بگی.» بچهها میخندند. شاهرخ: «خوب حالت رو گرفت.» صحنهی دوم: حیاط مدرسه. سبد بسکتبالی سمت چپ صحنه قرار دارد. بچهها در حال بازی بسکتبال هستند. علی توپ را میگیرد و از بین پاهای شاهرخ رد میکند که شاهرخ به او پشتپا میزند و علی زمین میخورد. شاهرخ توپ را برمیدارد. کف دستش را باز نگه میدارد که کامران میدود و ماژیک مشکی را در دست او میگذارد. شاهرخ با ماژیک این علامت را روی توپ میکشد: و بعد به بچهها اشاره میکند، همگی میروند و علی تنها میماند. غلام وارد صحنه میشود و کنار علی میایستد. غلام: «من باید زود برم، اومدم یه چیزی بهت بگم.» علی: «چی؟» غلام: «با این شاهرخ کاری نداشته باش. سعی کن هر کاری میگه انجام بدی. معلمها هم کاریش ندارن.» علی: «چرا آخه؟ این که نمیشه اون هر چی میگه همون بشه؟» غلام: «چارهای نیست. زورش زیاده دیگه، همه هم طرفشن!» علی: «تو دوست داری هر کاری میگه انجام بدی؟» غلام: «به کسی نمیگی؟» علی: «به کی بگم آخه؟» غلام: «نه، من هم دوست ندارم؛ اما چارهای ندارم. زود برم الآن من رو با تو ببینه برام دردسر میشه.» علی: «برو، نمیخوام به دردسر بیفتی. دستت درد نکنه بابت حرفات!» غلام میخندند. دست علی را میگیرد، فشار میدهد و میرود. صحنهی سوم: صحنهی کلاس درس است. علی پای تخته ایستاده و ریاضی حل میکند. هیچکس نمینویسد. شاهرخ هم جلو همه نشسته و به تخته نگاه نمیکند. علی کارش تمام میشود و کنار معلم میایستد. معلم: «نوشتید؟» شاهرخ: «آقا شما بنویسید ما هم مینویسیم.» معلم: «نیازی نیست من بنویسم. اینقدر خوب نوشته و تمیز و خواناست که کار من را راحت کرد. آفرین! آفرین! دستت درد نکنه بشین!» علی در حال نشستن است که صدایش بلند میشود. کامران به او لگدی زده است که معلم میبیند. معلم کامران را بلند میکند تا از کلاس بیرون کند. علی: «نه آقا! پای من به پای ایشون خورد.» معلم: «پسر، من دیدم که لگد زد!» علی: «آقا! عمدی نبود. من و کامران با هم رفیقیم.» معلم تعجب میکند و کامران را سر جایش مینشاند. شاهرخ: «خوشم اومد ترسوخان!» علی: «شما هر طور دوست داری فکر کن.» کامران علی را نگاه میکند و چیزی نمیگوید. زنگ میخورد و همه بیرون میروند به غیر از غلام و علی. غلام: «چرا نذاشتی آقا بندازتش بیرون؟» علی: «اون گناهی نداره، همش تقصیره شاهرخه.» غلام: «نه بابا، این کامی هم پدر ما رو درآورده.» علی: «الآن مگه زنگ ورزش نیست؟ چرا هیچکس لباس ورزشی نیاورده؟» غلام: «این هفته لباس ورزش نمیاریم.» علی: «چرا؟» غلام: «شاهرخ دستور داده! قراره ماهی یک بار بازی دیگهای بکنیم.» علی: «چه بازیای؟» غلام: «کشتی!» علی: «چه جالب، کجا؟ چطوری؟» غلام: «همین کلاس. صندلیها رو جمع میکنیم و کشتی میگیریم و هر کی زورش به همه برسه بچهها باید روی اون چوب یه صندلی بذارن و بشوننش روی اون و بلندش کنن و دور حیاط مدرسه بچرخوننش، براش ساندویچ بخرن و هر چی میگه همه گوش بدن.» علی: «این بازی رو کی اختراع کرده؟ لابد شاهرخ؟» غلام: «آره دیگه، اون هم علامت آدم پیروزه؛ البته این علامت گروه شاهرخه.» علی: «خب شاید آدم امروز یکی دیگه بشه.» غلام: «امکان نداره، اون زورش از همه بیشتره.» علی: «چه جالب!» علی روی تخته این علامت را میکشد . در باز میشود و بچهها وارد کلاس میشوند. کامران و شاهرخ هنوز نیامدهاند. علی داوطلب میشود برای کشتی که همه به او میخندند. شاهرخ و کامران هم وارد کلاس میشوند که اسم علی را کنار علامت گروهشان میبینند و این علامت را کنار اسم علی میبینند: شاهرخ: «این رو کی کشیده؟» علی: «من.» شاهرخ: «چی هست؟» علی: «علامت منه!» شاهرخ: «تو کی هستی که علامت داشته باشی؟» علی: «من برندهی امروزم!» همه میخندند و شاهرخ دست میگذارد پشت گردن علی و او را پرت میکند گوشهی کلاس. شاهرخ: «برو بچهجون بذار باد بیاد.» علی بلند میشود و یقهی شاهرخ را میگیرد و هر دو دست به یقه میشوند که معلوم است شاهرخ از زور علی تعجب میکند و هر چه تقلا میکند نمیتواند از پس علی بربیاید که یکباره سرش را بالا میآورد. شاهرخ: «سلام آقا!» علی تا سرش را بالا میآورد تا ببیند چه کسی وارد کلاس شده شاهرخ علی را میکوبد زمین و پایش را روی سینهی او میگذارد که تازه علی میفهمد کلک خورده است. شاهرخ: «خب بچهجون، چون تازهواردی تا همینجا بسه، فکر کنم حساب کار دستت اومد.» علی خودش را میتکاند و همین که بچهها مشغول مقدمات درست کردن تخته و صندلی روی آن میشوند تا شاهرخ را دور مدرسه بچرخانند، علی، غلام و دو نفر دیگر را به گوشهای میبرد. علی: «خب اون یه بازی درست کرده که با کلک همیشه خودش بشینه اون بالا و ما هم میتونیم یه بازی دیگه درست کنیم.» غلام: «چه بازیای؟» علی: «یه بازی که همه بخندیم؛ شاهرخ هم حسابی خوشش بیاد.» غلام: «انگاری خوب ازت زهر چشم گرفتهها!» علی: «خب دیگه.» غلام: «حالا این چه بازیای هست؟» علی: «به شرط اینکه به کامران و شاهرخ و دو- سه نفر از یارهای اصلیاش نگید. باشه؟» غلام: «چرا؟» علی: «میخوام سورپرایز بشن.» غلام: «خوب این بازی چی هست؟» علی: «بیایید بیرون تا بهتون بگم.» علی و تعدادی از بچهها بیرون میروند. صحنهی چهار: حیاط مدرسه. شاهرخ روی صندلی و روی تختهای که روی دوش بچههاست نشسته است و بلند بلند میخندد و بچهها زیر چوب او را گرفتهاند و او را با سرعت میبرند که علی هم جزء بچههاست. وقتی وسط صحنه میرسند علی داد میزند. علی: «به افتخارش!» شاهرخ شاخ درمیآورد و بلندتر میخندد. در همین لحظه بچهها شروع میکنند به دست زدن برای شاهرخ؛ و چون همگی به غیر از دو- سه نفر زیر چوب را رها میکنند و میدوند کنار تا دست بزنند، شاهرخ از بالای صندلی پرت میشود زمین و همگی برایش دست میزنند. شاهرخ میماند چه بگوید و به علی نگاه میکند که زیرکانه نگاهش میکند و برای بچهها دست میزند. شاهرخ بلند میشود و خودش را میتکاند و باز به بچهها نگاه میکند. غلام: «شاهرخخان این بازی جدید ابتکار علی بودها!» شاهرخ میماند چه بگوید. وقتی از صحنه خارج میشود درِ گوش علی میگوید: «من حساب تو رو میرسم.» شاهرخ میرود و کامران هم دنبالش میرود. علی: «توپ بیاریم بسکتبال بازی کنیم؟» بچهها خوشحال میشوند و برای علی دست میزنند. توپ میآورند و مشغول بازی میشوند که شاهرخ کیف به دست از انتهای صحنه میگذرد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 100 |