تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,426 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,375 |
معارف | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 275، بهمن 1391 | ||
نویسنده | ||
حورا احتشامی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
مردی از اهل بهشت آستینهایش را بالا زد و وضو گرفت. رو به قبله ایستاد و زیرلب اذان گفت. صدای همهمهای از بیرون شنید. نگهبان اجازه خواست و داخل شد: «جناب وزیر کسی برای دیدن شما آمده. میگوید کار مهمی دارد. اجازه میدهید داخل شود؟» علی همانطور که رو به قبله ایستاده بود، پرسید: «چه کسی است؟» - ابراهیم... ابراهیم شتربان. سرش را رو به نگهبان چرخند و تکرار کرد: «ابراهیم شتربان؟» و با خودش زمزمه کرد: «ابراهیم چه کاری با من دارد؟» شاید کار واجبی باشد... ولی نه، وزیر خلیفه که نمیتواند با یک شتربان ساده ملاقات کند. شاید خبرش به هارون برسد! نگهبان پرسید: «چه بگویم جناب وزیر؟» علی دوباره رو به قبله ایستاد. «بگو کار دارم؛ بگو نمیتوانم او را ببینم.» زمان حج رسیده بود. نزدیک مدینه بودند. هیجانزده بود. چشمهایش را بست و زمزمه کرد: «بوی امام را از اینجا هم میتوانم حس کنم.» دانهی اشکی از روی گونهاش سُر خورد و لابهلای ریشهای پرپُشتش پنهان شد. یکی از نگهبانها را صدا کرد و گفت: «در مدینه کار مهمّی دارم. لازم نیست کسی همراه من بیاید. شما بروید، من خودم میآیم.» نگهبان سری تکان داد و گفت: «بله، جناب وزیر.» علی ضربهای به پهلوی اسبش زد و از کاروان جدا شد. اسب، کوچههای مدینه را با سرعت زیر پای خودش طی کرد. انگار او هم میدانست به کجا باید برود. سر کوچه که رسید، علی افسار اسب را کشید و ایستاد. همینطور که از اسب پایین میآمد، گفت: «اسب خوبی هستی، ولی از اینجا با پای پیاده میروم؛ بدون اسب و بدون کفش.» و کفشهایش را به زین اسب بست و پابرهنه به راه افتاد. انتهای این کوچه خانهی کسی بود که علی بن یقطین مدتها انتظار دیدنش را میکشید. خدمتکار در را باز کرد و نگاهی به سرتاپای علی کرد. سری تکان داد و گفت: «جناب وزیر میبخشید، ولی فایده ندارد. امام اجازه نمیدهند شما وارد شوید. نمیخواهند شما را ببینند.» علی همانجا زانو زد. سرش را روی زمین گذاشت. آرام گفت: «چرا امام مرا راه نمیدهند؟» خدمتکار جلو رفت. دستش را روی شانههای لرزان علی گذاشت. صدای گریهی علی بلند شد... در را آرام بست و بیرون آمد. نگهبان برگشت و به علی نگاه کرد. علی دستارش را مرتب کرد و روی سرش گذاشت. هوا هنوز تاریک بود. به نگهبان گفت: «کسی دنبال من نیاید.» نگهبان سرش را خم کرد: «بله، قربان!» علی قدمهایش را تند و بلند برمیداشت. میخواست قبل از طلوع آفتاب جلو خانهی امام باشد. به خانه که رسید، آفتاب هنوز طلوع نکرده بود. پشتش را به دیوار تکیه داد و به در خیره شد. از وقتی که وزیر هارونالرشید شده بود، همهی سعیش را کرده بود که به مردم کمک کند، دوستان امام را یاری کند، جلو تصمیمهای ظالمانهی هارون را بگیرد و به پیغامها و دستورهایی که گاه به گاه از سوی امام میرسید، به درستی عمل کند. به خاطر کارهایش بعضی به او مشکوک شده بودند و حتی پیش هارون از او بدگویی میکردند. میدانست که اگر روزی هارونالرشید بفهمد که وزیرش از شیعیان امام موسیکاظم(علیهالسلام) است، جانش به خطر میافتد؛ ولی همهی این خطرها را پذیرفته بود تا شاید بتواند با نزدیکی به هارون کمکی به امام و دوستان امام بکند. حالا چه شده بود که امام او را به خانهاش راه نمیداد. با این فکرها همهی شب گذشته را بیدار مانده بود. زیرلب گفت: «اینقدر اینجا مینشینم تا امام بیرون بیاید. باید از خودشان بپرسم.» نور خورشید آهسته آهسته از روی دیوار پایین آمد و روی زمین پخش شد. سر و صدای چند پرنده روی شاخهی درختی به گوش میرسید. علی نگاهش را به پرندهای دوخت که روی دیوار خانهی امام نشسته بود. صدایی از پشت درآمد. با عجله بلند شد. درِ خانهی امام باز شد و امام(علیهالسلام) بیرون آمد. با دیدن امام جلو دوید و سلام کرد. امام با مهربانی نگاهی به او کردند و جواب سلام او را دادند. علی سرش را به زیر انداخت و گفت: «من چه خطایی کردم که مرا راه ندادید؟» امام به چهرهی او نگاه کرد. دست علی را در دستش گرفت و فرمود: «تو برادرت ابراهیم شتربان را راه ندادی. خدا حج تو را قبول نمیکند، مگر اینکه ابراهیم از تو راضی شود.» چشمهای علی غرق اشک شد. یادش آمد که چند مدت پیش ابراهیم برای دیدن او آمده بود، ولی او راهش نداده بود و حالا که او برای حج آمده، امام او را راه نمیدهد. زیرلب گفت: «اینجا کجا و کوفه کجا؟ ابراهیم الآن در کوفه است.» امام فرمود: «به کوفه برو.» - به کوفه بروم؟ چگونه؟ از مدینه تا کوفه این همه راه...؟ امام تبسمی کرد: «شبانه به بقیع برو. یک اسب آماده در آنجاست. خدای بزرگ این قدرت را دارد که در یک لحظه تو را به کوفه برساند و دوباره بازگرداند.» علی افسار اسب را رها کرد و به طرف خانه دوید. در زد و منتظر شد. در باز شد. ابراهیم با دیدن وزیر تعجب کرد. گفت: «سلام! چه شده که جناب وزیر به درِ خانهی یک شتربان آمده؟» نگاهی به اطراف کرد و با تعجّب پرسید: «تنها هستید جناب وزیر؟» علی سرش را به زیر انداخت. چند قدم عقب رفت. آرام گفت: «اجازه میدهی وارد شوم؟» ابراهیم در را باز کرد و علی داخل شد. روی زمین نشست. خم شد و صورتش را روی زمین گذاشت و گفت: «ابراهیم! پایت را روی صورتم بگذار.» ابراهیم یک قدم عقب رفت: «چه میگویی جناب وزیر؟» علی بن یقطین چشمهایش را بست. گفت: «وزیر نه، ابراهیم؛ علی. یادت هست که به دیدارم آمدی، ولی تو را راه ندادم. مرا ببخش به خاطر تکبری که مرا گرفت! به خاطر بیاحترامیام به تو! ابراهیم، التماست میکنم که پایت را روی صورتم بگذاری!» ابراهیم بُهتزده بود. آرام گفت: «خدا تو را ببخشد!» قطرهی اشکی از گوشهی چشمهای علی سُر خورد و روی زمین ریخت: «خواهش میکنم ابراهیم... قَسَمَت میدهم که پایت را روی صورتم بگذاری و مرا ببخشی!» علی دستبردار نبود. ابراهیم به درِ خانه تکیه داده بود. چارهای نداشت. سرش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا من او را میبخشم، تو هم او را ببخش!» و پاهایش را روی صورت علی گذاشت. زمزمهی صدای علی در گوشش پیچید: «خدایا شاهد باش!» به مدینه که رسید، مستقیم به درِ خانهی امام رفت. در زد و وارد شد. لبخند امام موسیکاظم(علیهالسلام) برایش از همه چیز باارزشتر بود. امام موسیکاظم(علیهالسلام) رو به اطرافیانش کردند و فرمودند: «شهادت میدهم که علی مردی از بهشت است.» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 108 |