تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,293 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,211 |
مهمترین اتفاق آسمان زمستان؛ برف | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 275، بهمن 1391 | ||
نویسنده | ||
زیتا ملکی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
زمستان که میآید از آسمان توقع برف دارم. توقع دارم نصف شب از خواب بیدار شوم، پردهی پنجره را کنار بزنم و ببینم دارد برف میبارد؛ برفی که تا صبح تمام کوچه را سفیدپوش کند؛ برفی که ساعت شش صبح من را به کوچه صدا کند و از من بخواهد آدمبرفی بسازم. حالا چند سالی است برف باریدن کمتر اتفاق میافتد. برفهایی هم که میبارند خاکستریاند و تا به زمین میرسند، آب میشوند. زمین گرم است و برفهای نازک و توری آنقدر جان ندارند برای ماندن و آدمبرفی شدن. دیگر مدرسهها به خاطر هوای سرد و یخبندان تعطیل نمیشود و کسی لازم نیست جلو خانهاش را پارو کند تا تونلی از برف بسازد برای عبور و مرور. کارشناسهای هواشناسی میگویند تغییرات اقلیمی، خانههای گرم، خراب کردن باغها و خانهسازی، آلودگی هوا و... باعث گرم شدن زمین شده است. اتفاقی که جلو سرد شدن هوا را میگیرد و ما دیگر یادمان میرود آخرین باری که با گلولههای برفی همدیگر را نشانه گرفتیم، کی بوده است! از دوستهایم میپرسم: «اگر برف نبارد چه اتفاقی میافتد؟» نیما میگوید: «برف باریدن اتفاق خوبی است. به نظرم بهترین اتفاق زمستان است. اگر قرار باشد زمستان بدون برف باشد، پس دیگر فرقی با بقیهی فصلها نمیکند. برف باریدن، قرمز شدن دستها و دماغها و شبهایی که از پنجرهی اتاقم بارش برف را میبینم، بهترین چیزی است که از زمستان سراغ دارم.» الهه، اما نظرش متفاوت است. او میگوید: «برف که نبارد سردم نمیشود. از آنجایی که من به شدت سرمایی هستم چندان علاقهای به برف و برفبازی ندارم.» میگویم: «اگر دیگر هیچوقت برف نبارد چه؟» میگوید: «اگر هیچوقت برف نبارد، حتماً دلش تنگ میشود. شاید تا وقتی هست قدرش را نمیدانم!» سجاد سال دوم دبیرستان است. به مطالعات محیطزیستی علاقه دارد و برف باریدن را نیاز طبیعی شهرها در زمستان میداند. از او میپرسم: «به نظرت امسال مدرسهها به خاطر بارش برف تعطیل میشوند؟» میگوید: «تا وقتی خانههایمان آنقدر گرم باشند، نه. وقتی برف میبارد، حتی نمیتواند روی سقف خانهها بنشیند. اگر کمی درجهی حرارت خانهها را پایین بیاوریم، شاید زمستانی پربرفتر داشته باشیم.» زمستان که میآید از آسمان توقع دارم شب امتحان جغرافی تا صبح ببارد. من بیدار باشم و درس بخوانم و برف هم با من تا صبح بیدار بماند؛ برفی که هر وقت پرده را کنار میزنم آن بیرون باشد، تمام کوچه و خیابان را پوشانده باشد، روی چراغهای عابر پیاده نشسته و ماشینی را زیر خودش دفن کرده باشد. علیرضا میگوید: «روزهایی که هوا سرد میشود من خدا خدا میکنم به جای باران برف بیاید. دایم چشمم به آسمان است. گاهی وقتها که سر کلاس نشستهایم یکدفعه دانههای درشت برف را میبینم که از آسمان میریزند. اینجور مواقع دیگر نمیتوانم به درس گوش کنم. دلم میخواهد بروم زیر برف، قدم بزنم.» از افسانه میپرسم: «یک خاطرهی برفی برایم بگو!» میگوید: «برف همیشه من را به یاد روزی میاندازد که در زمین بازیِ پشت خانهیمان داشتم برفبازی میکردم. بعد به خودم آمدم، دیدم غروب شده و کسی توی زمین بازی نیست. تمام کوچهها و خیابانها را گشتم؛ اما خانهیمان را پیدا نکردم. خیابانها شکلشان در برف عوض شده بود. بعد آنقدر گریه کردم که همسایهیمان موقع برگشتن از خرید صدایم را شنید و آمد و من را با خودش برد خانه. همیشه زمستان، هم از برف میترسم و هم دوستش دارم. میترسم باز شکل خیابانها عوض شود و راه خانهام را گم کنم.» میثم اما خاطرهی جالبتری از برف دارد. میگوید: «امتحان تاریخ نهایی داشتیم و من لای کتاب را باز نکرده بودم. مادرم مشهد بود و ما شب خانهی خالهام دعوت بودیم. وقتی از خانهی خاله برگشتیم من مجبور شدم تا صبح درس بخوانم؛ اما نتوانستم کتاب را تمام کنم. ساعت شش صبح داشتم از دلشوره میمردم که اخبار اعلام کرد مدرسهها تعطیل است. آن برف، بهیادماندنیترین برف زندگی من بود.» برف که نیاید خشکسالی میشود؛ خشکسالی آدمبرفی و منابع آب شیرین. دیگر کوچهها زمستانی بودنشان برایشان خاطره میشود. دیگر نمیتوانی حدس بزنی تا فردا برف تا چه ارتفاعی میرسد. همهی فصلها شبیه به هم میشوند و ما خانههای گرممان را برای دویدن در سفیدی و شنیدن صدای قرچ و قروچ ترک نخواهیم کرد. دلم شبی را میخواهد با آسمانی قرمز؛ آسمانی که از بارشی قریبالوقوع خبر میدهد؛ آسمانی که آماده است برای دیدن آدمبرفیها در روی زمین. دلم میخواهد وقت رد شدن از زیر درختها کلاه و روسری و شالگردنم پر از برفهای ناگهانی شود. کلاغها بالای سرمان بچرخند و قارقارهای یخزده سر بدهند. ما صبح زود بیدار میشویم با هویجهای بزرگی در دست. شاخههای باریک کاجها دوباره پر از برف میشود. به کوچه میرویم و در مسیر سفید دستنخورده میدویم؛ مسیری که تا چند لحظهی بعد پر از ردپاهایی میشود که دلشان چند سالی است برای زمستان تنگ شده. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 1,409 |