تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,369 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,306 |
بابا هم دلش تنگ میشود | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 275، بهمن 1391 | ||
نویسنده | ||
لعیا اعتمادی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
مامان وسط هال ایستاده بود و فریاد میزد: «خسته شدم از دست این زندگی. 15 سال است که دارم توی این خرابشده جان میکنم. آن وقت حالا به جای دستت درد نکند...» بابا پرید میان حرفش: «کاش قلم پایم میشکست و نمیرفتم خواستگاری! زن گرفتیم شریک زندگیمان باشد، بلای جانمان شد.» - بلای جان منم! یا آن فک و فامیل گدا گشنهات. بابا که نسبت به فامیلش حساسیت خاصی داشت یکی از آن فریادهای فرکانس بالایش را کشید و گفت: «هه هه هه. فک و فامیل من گدا گشنهان... لابد روز عقد آن عموجان من بود که دولپی افتاده بود به جان میوه و شیرینیها... بیچاره مادرم که چه آرزوهایی برای یکییکدانه پسرش نداشت...» کَلکَل کردنها و جیغ و دادهای مامان و بابا همچنان ادامه داشت؛ اما باز جای شکرش باقی بود که مریم خانه نبود، وگرنه معلوم نبود، کارخانهی آبغورهسازی مریمخانم چند شیشه آبغوره تا حالا کشیده بود. آخر اینطور مواقع مریمخانم بهجز نشستن و اشک ریختن کار دیگری بلد نبود. - تَق. اولین پاتک از طرف مامان بود. بیچاره عمهخانم، حتماً الآن دارد روحش توی قبر میلرزد. آخر این بار آغاز جنگ با پرتاب کاسهچینی یادگار عمهخانم بود. شکستن کاسهچینی مانند شوکی بود که با برق 220 ولت بر بابا وارد شده باشد. بابا که از عصبانیت خون خونش را میخورد مشت دست راستش را به کف دست چپش کوبید و زیر لب با خودش حرف زد. تجربه ثابت کرده بود که بعد از این عکسالعمل هیچ چیز و هیچکس، جلودار بابا نیست و هر لحظه باید منتظر عواقب بعدی کار بود. - ت...ت... تَق. این هم همان عواقب بعدی کار و جوابی دندانشکن و پاسخی قاطعانه از طرف بابا که با پرتاب فنجان نعلبکیهای لبطلا، میراث گرانبهای خدابیامرز، عزیزجان به طرف دیوار داده میشود. - نرو مامان. تو رو خدا... جان عزیزجان... مامان... - لازم نکرده منتش را بکشی. بذار بره. فکر کرد نوبرش رو آورده. مامان رفته بود؛ اما بابا همینطور داشت حرف میزد. معلوم نبود با کی بود. با من که نبود. آخر اینطور وقتها ما را قاتیِ آدم حساب نمیکرد. - مامان! مامان کجایی؟ من اومدم. صدا، صدای مریم بود. تازه از مدرسه آمده بود. - اِ... سلام بابا. شما اینجایید! پس مامان کو؟ مامان... مامان. - چه خبرته. حوصلهام رو سر بردی. همهاش مامان مامان. به جای این همه مامان مامان کردن برو لباسهات رو عوض کن. توی هال نشسته بودم و داشتم به دعوای مامان و بابا فکر میکردم که سر و کلهی مریم پیدا شد. - حمید! حمید تو نمیدونی مامان کجا رفته؟ پس چرا من رو... وای فنجان نعلبکیهای عزیزجان! زیر گلویش باد میکند و میآید جلو، میخواهد بزند زیر گریه. - باز مامان و بابا دعوا کردن؟ سرم را پایین میاندازم و چیزی نمیگویم. - حمید، مریم، پاشین بیایین سر سفره، شام حاضره. - بلند شو بریم. مگه نمیبینی بابا عصبانیه. میخوای دعوامون کنه. - من نمیام. تا مامان نیاد، من غذا نمیخورم... همیشه وقتی هوا تاریک میشه شام میخوریم؛ اما حالا که هنوز هوا روشنه. بلند میشوم که بروم. مریم خیره میشود توی صورتم. - حمید! دلم برای مامان تنگ شده. من رو میبری پیشش. برای اینکه کارخانهی آبغورهسازی مریمخانم شروع به کار نکند، میگویم: «آره! حتماً میبرمت. حالا بیا تا بابا عصبانی نشده بریم سر سفره.» سر سفره که مینشینم تا چشمم میافتد به جمال املت سوخته وسط ماهیتابه، باز یاد مامان میافتم. - ای مامانجان کجایی؟ کجایی که ببینی بچهات از گشنگی سوءتغذیه گرفت... نفله شد... آخه مامانجان حالا چه وقت قهر کردن بود؟ اگر قرار بود قهر کنی، حداقل یه وقتی قهر میکردی که یه کشک بادمجونی، کتلتی، چیزی توی یخچال بود؛ نه اینکه... - چیه حمید؟ چرا شامت رو نمیخوری؟ - میل ندارم. سیرم! بابا خودش را به نشنیدن زد: «شامت را بخور.» برای اینکه آن روی بابا را بالا نیاورم سرم را پایین انداختم و مثل بچهی آدم شامم را خوردم. تازه چشمهایم گرم خواب شده بود که مریم یکی از آن جیغهای بیموقعاش را کشید. مسیر جیغهای مریم را ردیابی کردم. دیدم از توی اتاقش است. رفتم توی اتاقش. مریم داشت همینطور جیغ میکشید. بابا کنار تخت مریم روی زمین نشسته بود. - مریم! بابایی پاشو. داری خواب میبینی... چیه وایستادی داری بِر و بِر من رو نگاه میکنی. برو یه لیوان آب بیار. لیوان آب را که دادم دست بابا، بابا با اخم نگاهم کرد؛ طوری که حس کردم الآن است که بزند توی گوشم. مریم همینطور جیغ میکشید. انگار اگر جیغ نمیکشید، نمیتوانست حرف بزند! بالأخره بعد از یک ساعت جیغ کشیدن و گریه کردن رضایت داد و ساکت شد. - حمید! حمید بلند شو! مدرسهات داره دیر میشه. حمید با توأم... نمیدانم کی خوابم برده بود که شنیدم بابا صدایم میکند. لحاف را روی سرم کشیدم تا صدای بابا را نشنوم. بابا لحاف را کنار زد. به هر زوری بود با گوشهی چشم یک نگاه به ساعت انداختم. - ای وای... دیر شد! الآن امتحانمون شروع میشه. چرا زودتر بیدارم نکردین بابا؟ - ساعت خواب حمیدخان! دو ساعته دارم صدات میکنم... بدون اینکه بقیهی حرفهای بابا را بشنوم از خانه زدم بیرون و یکنفس تا مدرسه دویدم. مثل همیشه ده- بیستتایی از بچهها گوشهی حیاط پشت سر هم، مثل اینکه توی صف شیری، نانی باشند، منتظر ایستاده بودند. هنوز از فکر صف شیر و نان بیرون نیامده بودم که سر و کلهی آقای جمشیدی، ناظم پیدا شد. آقای جمشیدی برگهای را توی دستش گرفته بود و یک به یک اسم بچهها را توی آن مینوشت. - فرهاد رستمی، بهروز امینی... باز هم که شما دو تا دیر کردین. مگه دیروز تعهد نداده بودین... - آقا تو را خدا... آقا این دفعه را ببخشید! آقا قول میدهیم! - حرف نباشد! بایستید کنار... نفر بعدی... به به آقای اسحاقی! شما هم که اینجا تشریف دارین. - آقا اجازه! اجازه آقا! مادرمون مریض بودن. راست میگیم آقا... به جون خودمون! اسم مادر را که شنیدم، حس کردم چیزی ته گلویم گیر کرده. چیزی مثل یک لقمه نان و پنیر با سنگک بیات. وقتهایی که نمیتوانستم گریه کنم اینطوری میشدم. - ... ناظری تو دیگه چرا دیر کردی... ناظری با توام! بچه مگه کری؟ چرا جواب نمیدی؟ حرفهای آقای ناظم را میشنیدم، اما نمیدانم چرا نمیتوانستم جوابش را بدهم. - همهتون از این بچه یاد بگیرین. ببینید چطور احساس مسؤولیت میکنه. بیا جلو پسرم... خدا خیرش بدهد آقای ناظم را! وقتی دید حرف نمیزنم، به خیال اینکه ادب شدهام، به جانبداری از من پرداخت و همهچیز به خوبی و خوشی تمام شد. از دست آقای ناظم که خلاص شدم رفتم طرف کلاس. در را که باز کردم چهل تا کله را دیدم که مثل کبک سرشان را کرده بودند توی ورقههای امتحانیشان. هنوز غرق سکوت و آرامش کلاس بودم که یک ورقهی امتحانی پروازکنان افتاد روی دستهی صندلیام و آن وقت سؤالها مثل یک لشکر مورچه شروع کردند به این طرف و آن طرف رفتن. هر کاری میکردم نمیتوانستم جلو این لشکرکشی را بگیرم. - آهای... حواست کجاست... کجا را داری نگاه میکنی؟ با توام بچه! تا اینکه معلم علوم مهربانمان به دادم رسید و با یک پسگردنی جانانه قال قضیه را کند. زنگ خانه که خورد با عجله از کلاس زدم بیرون. دلم حسابی به قار و قور افتاده بود. یکنفس تا خانه دویدم. دلم برای بوی غذاهای مامان تنگ شده بود. خانه که رسیدم، مریم نبود. رفته بود مدرسه. معلوم نبود طفلکی چیزی خورده بود یا نخورده بود؛ اما از آثار و بقایای نان و پنیری که روی کمد آشپزخانه بود، میشد فهمید که نان و پنیر خورده است. نزدیکیهای ساعت 6 بود که به سرم زد بروم خانهی دایی. از سر خیابان یک دسته گل خریدم و راه افتادم. - حمید... حمید... تازه سر کوچهی دایی رسیده بودم که شنیدم کسی از پشتسر صدایم میکند. برگشتم تا ببینم کی است که دیدم مریم با چشمهای سیاه و درشتش نگاهم میکند. - اِهه... تویی! اینجا چی کار میکنی دختر؟ چطوری اومدی؟ - خب دنبال تو اومدم دیگه. مگه بهم قول نداده بودی که بریم مامان را ببینم. دستم را زیر چانهام زدم تا ادای مامان را دربیاورم؛ مثل وقتهایی که از دستم عصبانی میشد. - کار خوبی نکردی بچه. نگفتی شاید بلا، ملایی چیزی سرت بیاد. اون وقت مامان... بیاختیار نگاهم به خانهی دایی افتاد. - مریم! مریم! اونجا را نگاه نکن... بابا... بابا اونجاست... چشمهای سیاه مریم درست مثل دستهگل نرگس توی دست بابا، بهم لبخند زد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 124 |