تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,327 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,284 |
کمال همنشین | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 276، اسفند 1391 | ||
نویسنده | ||
علی باباجانی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
نازنین گفت: «بابا! طوطی را با خودمان میبریم؟» بابا زیپ ساک را بست و گفت: «نه دخترم! سخت است این حیوان را با خودمان ببریم مسافرت. تازه، جا هم نداریم.» مسعود که میخواست خواهرش را عصبانی کند گفت: «بابا! میخواهی ببرم پرندهفروشی سر خیابان بفروشم؟» نازنین جیغ کشید. مادرش گفت: «وا، این چه کاری است! غذایش را میگذاریم و همین جا میماند دیگر.» بابا گفت: «نه، حیوانکی تلف میشود. مسافرتمان یکی- دو روز نیست که. قرار است دو هفته برویم مسافرت. تازه طوطی اگر غذا هم داشته باشد، از غصه دق میکند.» مسعود پرسید: «چه کار کنیم؟» بابا فکری کرد و گفت: «فهمیدم. میبرم خانهی دوستم سامان. او حیوانات را خیلی دوست دارد. حیاط خانهیشان یک باغچه دارد و یک سگ هم که از خانهاش مراقبت میکند.» نازنین گفت: «وای بابا، یکهو سگ، طوطیمان را نخورد!» صدای طوطی آمد: «سلام! سلام!...» فقط همین سلام را یاد گرفته بود. بابا قفس طوطی را که آویزان بود، پایین آورد و گفت: «نه دخترم! بهش میگویم مواظبش باشد.» قفس طوطی دست سامان، دوست بابا بود. بچهها نمیتوانستند دل بکنند. بابا طوطی را از قفس درآورد و نازش کرد. بعد برد طرف ماشین و گفت: «بچهها، با طوطی خداحافظی کنید!» نازنین دستش را ماچ کرد و فوت کرد به طرف طوطی. مسعود هم دستی به سر طوطی کشید و با بغض گفت: «خداحافظ دوست من!» بابا کلی سفارش به دوستش کرد. طوطی و غذایش را به او داد و راهی مسافرت شد. مسافرت خوبی بود. شهرهای مختلف را گشتند؛ اما هر جا میرفتند به یاد طوطی بودند. حالا دلشان لک زده بود برای طوطی. رفتند سراغ سامان. دوست بابا قفس طوطی را آورد. پشت سرش هم سگ سیاه پشمالو آمد دم در و شروع کرد به پارس کردن. یکدفعه طوطی گفت: «واق... واق... واق... واق.» سامان خندید و گفت: «خیلی طوطی بامزهای دارید. با سگمان حسابی دوست شده.» بعد انگشتش را توی قفس کرد. طوطی نوک محکمی به انگشت سامان زد. سامان گفت: «میبینی! همچین گاز میگیرد که نگو.» همه با تعجب به سامان نگاه میکردند. بابا طوطی را گرفت و گفت: «سلام طوطیِ سبز و زیبا! حالت چطوره؟ ما نبودیم خوش گذشت؟» طوطی گفت: «واق واق... واق واق.» تعجب بچهها بیشتر شد. مسعود گفت: «سلام طوطی!» اما طوطی به جای سلام، واق واق کرد. مسعود گفت: «وای بابا، انگار سلام یادش رفته!» سامان باز هم خندید و گفت: «قفس را روی درخت حیاط آویزان کرده بودم. نگذاشتم بهش بد بگذرد. با سگم دوست شده و حالا سگم دلتنگش میشود.» آنها طوطی را گرفتند. سامان گفت: «باز هم بیاوریدش اینجا.» توی ماشین طوطی یکسره واق واق میکرد. مادر گفت: «وا... کر شدیم. بس کن دیگر.» نازنین ناراحت بود. نمیخواست طوطی را ببیند. بابا گفت: «عیبی ندارد. میبریم خانه و سلام کردن را یادش میدهیم. پارس کردن را فراموش میکند.» و دستی زد به پایش و گفت: «عجب کاری کردم.» چند روزی گذشت. مسعود و نازنین خیلی تلاش کردند تا طوطی سلام کردن را دوباره یاد بگیرد و پارس کردن را از یاد ببرد. بالأخره موفق شدند و طوطی سلام کردن را یاد گرفت؛ اما چه فایده! طوطی بیقراری میکرد و ادای سگ را درمیآورد. دیگر آن مهربانی و صفای قبلی را نداشت. همهاش به قفس نوک میزد. انگشت نازنین را زخمی کرده بود. کم کم طوطی دوستداشتنی، تبدیل شد به یک طوطی منفور. کسی دیگر دلش نمیآمد به او نزدیک شود. پدر مجبور شد طوطی را بفروشد تا لااقل از شر کارهای ناهنجارش خلاص شوند. همنشینی با اشخاص پست و رذل سبب شر خواهد شد. امام حسین× بحارالانوار، ج75، ص122، ح5 | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 123 |