تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,442 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,381 |
داستان / خالهی قبلی | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 24، شماره 277، فروردین 1392 | ||
نویسنده | ||
علی باباجانی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
خاله لیلا از مادر من کوچکتر است؛ اما درشتتر. فکر میکنم از نظر هیکل و جثه با دختر رستم شاهنامه یکی باشد. با این همه در پس این جثهی درشتش قلبی مهربان و حساس دارد. خاله دوست دارد او را بنفشه صدایش کنیم. وقتی بهش میگویم خالهبنفشه، انگار دنیا را بهش دادهایم! خاله از یک چیز خیلی بدش میآید، و آن این است که کسی او را با مادرم مقایسه کند. چند وقت پیش یک نفر به خالهام گفته بود که به نظر میرسد از مادر من بزرگتر هست و حتی بهش گفته بود که مادر من مثل دختر اوست. همین حرف کافی بود که فشارش بالا بیاید و راهی بیمارستان شود. خانهی خاله که میروم، خیلی خوش میگذرد؛ چون آنقدر خوراکی به خوردمان میدهد که بعدش مادر مجبور میشود سری به دکتر تغذیهاش بزند تا اندامش به هم نخورد؛ اما من و خاله این کارها را لوسبازی میدانیم. خاله از یک چیز دیگر بدش میآید، و آن تهماندهی غذاست. مهمان باید غذا را تا آخرش بخورد. اگر هم نخورد، باید یک جور نابودش کند تا خاله متوجه نشود. اگر ته بشقاب یا کاسه چیزی بماند، خاله زمین و زمان را به هم میدوزد که: «آره، از دستپخت من خوشتان نیامد. من بیچاره از صبح تا حالا این همه زحمت کشیدم و این همه عرق ریختم، آنوقت اینطور جواب زحمتهای مرا میدهید؟» خاله وقتی خانهی ما هم میآید، خوش میگذرد؛ چون مادرم مجبور میشود چند نوع غذا و میوه جلو مهمان بگذارد که کم نیاورد. خالهام کیف میکند و میگوید: «آبجی، تو که این همه خوشخوراکی و این همه غذا میپزی، پس چرا لاغری؟» فکر کنم از همان بچگی خاله بارها این حرف را به مادرم میزده و مادرم هم فقط لبخند میزد و میگفت: «بیخیال، غذات را بخور سرد نشه.» خاله نمیداند که وقتی نیست، سفرهی ما فقیرانه و کوچک میشود. آن شب خاله با شوهر و چهارتا بچهی قد و نیمقدش مهمان ما بودند. خاله به محض وارد شدن، از کیفش خوراکیهای رنگارنگ بیرون آورد و به من داد: «بیا عزیزم! با بچهها نوشجان کنید!» کلی پفک، چیپس، پاستیل و این حرفها. من هم برای اینکه نشان بدهم بزرگ شدهام، خوراکیها را به آبجی دادم و گفتم: «بگیر. مال تو.» خاله از این کارم تعجب کرد. یکی از پفکها را باز کرد و گفت: «شاهینجان! پفک که بچه و پیر نمیشناسه. بخور!» برعکس من، بچههای خاله اهل خوراکی نیستند. فقط بلدند خرابکاری کنند. اتاق من و آبجی را زیر و رو میکنند. همیشه همینطور است. بعد از رفتن آنها باید بروم چسبهای قطرهای، ماتیکی و شیشهای بخرم تا کتابهای پاره و اسباببازیهای شکستهی آبجیام را تعمیر کنم. سر سفره نشسته بودیم که مادر با سینی پر از کاسههای شلهزرد آمد. کاسهها را یکی یکی جلو مهمانها گذاشت؛ البته سهم خاله سه کاسه بود. خاله یک قاشق را پر از شلهزرد کرد و خورد. در حال خوردن مزمزه کرد و بعد گفت: «اییی خواهر، این که شکر ندارد. هر چی دست من نمک ندارد، دست تو شکر ندارد.» شوهرخاله کمی مزمزه کرد و گفت: «نه بابا! شیرینه، مثل عسل. لیلاخانم این همه بهانه نگیر.» خاله قاشق را محکم توی سفره انداخت و طلبکارانه گفت: «اولاً لیلا نه و بنفشه. وقتی تو اسمم را درست صدا نمیزنی، دیگه از دیگران توقعی نیست. دوماً تو که مزه حالیات نیست. خودت مگر نمیگفتی من از غذا فقط مزهاش را نمیفهمم؟» شوهرخاله که معمولاً این وقتها کم میآورد، گفت:«ببخشید بنفشهخانم! حالا که فکر میکنم، میبینم شلهزرد کمی شیت است؛ یعنی شکر ندارد.» مادر دستور داد که از آشپرخانه شکر بیاورم. من همهی کابینتهای آشپزخانه را زیر و رو کردم. بالأخره کاسهی شکر پیدا شد. کاسهی پر از شکر را آوردم، جلو خاله گذاشتم و گفت: «بفرما! این هم برای خالهی دوستداشتنی و عزیزم.» خاله مهربانانه نگاهم کرد و گفت: «یادم باشد آمدی خانه از آن کیک خامهایهای خوشمزه برایت درست کنم. فقط تو قدر خوراکی و دستپخت مرا میدانی. وقتی که غذا میخوری، آدم لذت میبرد.» و همینطور که قاشق قاشق شکر را توی شلهزرد میریخت، رو به همه کرد و گفت«آدم باید قدرشناس باشه. شاعر میگه گوینده باعث میشه که شنونده سر ذوق بیاد.» پدر که تا آن لحظه ساکت بود، سرش را بالا گرفت و نگاه عاقل اندر سفیهی به خاله کرد. گفت: «درستش این است: مستمع صاحبْسخن را بر سر ذوق آورد؛ البته درست میفرمایید. باید قدر ساختهها و داشتههای طرف مقابل را دانست. نمیخواهم منت سر کسی بگذارم؛ ولی دو- سه کیلو شکر به خورد شلهزرد دادیم. من که الآن کمی خوردم احساس کردم گلویم میسوزد.» خاله روسریاش را مرتب کرد و رو به پدر گفت: «ببینید من یک دکتر گوش و حلق و بینی سراغ دارم، متخصص گلوهای حساس است. آدرسش را میدهم یک سری بهش بزنید؛ چون به نظر عیب از شماست نه شلهزرد.» بابا ساکت شد و سرش را پایین انداخت. کسی حریف حرفهای خاله نمیشد. دلم برای بابا سوخت. شوهرخاله گفت: «وقتی قدر زحمتهای دیگران را ندانی مثل این است که یک جوک بگویی و طرف نخندد. وای که آدم چهقدر ضدّ حال میخورد! بارها شده که برای بعضیها جوک تعریف کردم و نخندیدند و حالم گرفته شد. حالا لیلاخانم، ببخشید، بنفشهخانم انتظار دارد که از دستپختش تعریف شود.» خاله چشمهایش سرخ شد و گفت: «چرا پرتوپلا میگویی؟ اینکه دستپخت من نیست. دستپخت آبجی است. دستت درد نکند! حالا دستپخت من شد جوک و حرفهای بیمزه؟ از بس حرفها و جوکهایت بینمک است، کسی خندهاش نمیگیرد.» بچهها سر ریختن شکر دعوایشان شده بود. خاله داد زد: «ساکت! من که هنوز کارم تمام نشده.» و نگذاشت کاسهی شکر به دست آنها برسد. - بگذار ببینم اندازه شده یا نه. خندیدم و گفت: «خاله، مثل این که داشتی با آقاحمید دعوا میکردیها!» خاله خندید و گفت: «دعوا نبود عزیزم. از این حرفها زیاد زده میشود. فعلاً شلهزرد را باید بچسبم.» یک قاشق را بار کرد و ریخت توی دهانش. یکدفعه صورتش قرمز، زرد و صورتی شد. بعد با دهان پر، از جا بلند شد و دنبال درِ خروجی گشت. رفت حیاط و مادرم هم دنبالش. - خدا بگویم چکارت کند شاهین! برگشت. شوهرخاله گفت: « خانم قدرشناس، آبجیات اندازهی شکر ریختن توی شلهزرد را میداند. گفتم که زیاد شکر نریز، دیابت داری، ضرر دارد.» خاله دیگر سر سفره نیامد. گوشهای تکیه داد و نشست. گفت: «بخور ببین شکر است. وای خدا، حالم دارد به هم میخورد!» شوهرخاله کمی شلهزرد را خورد. صورتش مچاله شد: «اِاِاِ... این که نمک است!» بعد بلند خندید. با خندهی او همه خندیدند و به خاله نگاه کردند. خاله شده بود مثل یک بچهی مظلوم. صورتش سرخ سرخ شده بود. من هم برای این که در خندهیشان شریک باشم، خندیدم. انگار خاله منتظر خندهی من بود، گفت: «زهرمار! مردهشور قیافهات را ببرد! فقط تو مانده بود مسخرهام کنی و سکهی یک پولم کنی!» رگبار حرفهای خاله بود که بر سرم میریخت. یعنی این همان خالهی دوستداشتنی من بود؟ همان خالهای که بعضی وقتها به من میگفت داداش؟ همه به من چپ چپ نگاه کردند؛ مخصوصاً پسرخالهها و دخترخالهها. آن شب خاله مجبورم کرد همهی ظرفها را بشورم، اتاق را جارو بکشم و سفره را پاک کنم. آخر تقصیر من چه بود؟ تقصیر مادرم بود که شکر را توی شکرپاش نریخته بود. نه، تقصیر بابا بود که شکرپاش نخریده بود. نمیدانم... حالا چند وقتی از آن ماجرا میگذرد. دیگر نه من شاهین گذشتهام و نه خاله خالهی قبلی. کمتر به خانهاش میروم. وقتی هم که میروم غذایش به خوشمزگی قبلی نیست و به دلم نمینشیند. تازه مواظب هستم که اسم شکر یا نمک را بر زبان نیاورم؛ چون غیر از اسم لیلا، خاله به اسم شکر و نمک هم حساس شده. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 173 |