تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,282 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,200 |
داستان / اژدهای هفتسر | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 24، شماره 277، فروردین 1392 | ||
نویسنده | ||
محسنی عباس قدیر | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
اول از همه یقینعلی بود که توی کوچههای ده مثل آهو دوید و فریاد زد: «آب گلآلود شده، آب گلآلود شده.» بعد هم حسنعلی، غلام عمه و تقیمیرزا شروع به داد و هوار کردند که آب کم شده، آب به گل نشسته، خشک شده، خشکسالی آمده و شد یک کلاغ و چهل کلاغ تا این که رسید به درِ خانهی کدخدا. کدخدا که داشت با پادشاه هفتم توی خوابش خوش و بش میکرد، با صدای داد و فریاد از خواب پرید. اطرافش را نگاه کرد و به خودش گفت: «حتماً زلزله اومده؟» بعد کلاه نمدیاش را سرش گذاشت و پرید بیرون و از مردم پرسید: «چی شده؟ کجا زلزله اومده؟» مردم وقتی او را دیدند شروع کردند به داد و فریاد. کدخدا فقط از میان حرفهای آنها کلمهی آب را شنید و دوباره پرسید: «آب چی شده؟» بعد مردم دوباره با هم از قحطی آب، خشکسالی و گلآلود بودن آن حرف زدند و کمکم پای اژدهای هفتسر و غول با شاخ و دم آمد وسط. عدهای از مردم میگفتند اژدهای هفتسر با هفت تا سر خود همهی آبها را خورده است تا آتش دهانش خاموش شود و همهی آبها تمام شده است. بقیه هم میگفتند غول با شاخ و دم پریده است وسط رودخانه آبتنی کند و آب قطع شده است. کدخدای بیچاره که حسابی گیج و نگران شده بود، دوباره داد زد: «باباجان چی شده؟ یکی یکی حرف بزنین ببینیم چه خبره؟» اما مردم دوباره همه با هم حرف زدند و در این میان پیرزن قوزی ده با عصایش محکم زد به قوزک پای کدخدا و گفت: «کدخدا! اژدهای هفتسر افتاده به جان مردم، داره همه رو میخوره، فکری کن.» بعد هم مردم از بچهها، قوم و خویشها و اجداد گمشدهی خودشان تا هفت پشت حرف زدند و همه را به گردن بیعرضگی کدخدا و خونخواری اژدهای هفتسر انداختند که میتواند هفت نفر را در یک لحظه ببلعد. کدخدا که بدجوری گیج شده بود چند بار دور خودش چرخید. به گوش خودش سیلی زد، خودش را نیشگون گرفت و گفت: «باباجان، آخه یک نفر بگه من خوابم یا بیدار. اصلاً کی اول اژدها رو دیده؟» کدخدا تا این حرف را زد همه ساکت شدند و تقصیرها را انداختند گردن هم تا اینکه به گردن یقینعلی رسید و او را هل دادند جلو. یقینعلی بیچاره که رنگش از ترس پریده بود و میلرزید، گفت: «کدخدا به خدا من فقط گفتم آب گلآلود شده؟» کدخدا به یقینعلی و مردم نگاه میکرد که صدای بلندی از پشت سر آنها بلند شد که میگفت: «کدخدا سلام! عجب آب صاف و گوارایی دارید! چهقدر خنک است. کاش یک جوی هم از این آب بدهید به ده ما!» به دنبال این صدا، صدای مردم دوباره بلند شد که میگفتند: «آب قراره جیرهبندی بشه. آب کم شده. قحطی آب میشه و...» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 119 |