تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,348 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,299 |
آسمانه / زیباترین نغمههای عاشقانه | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 24، شماره 278، اردیبهشت 1392 | ||
نویسنده | ||
اکرم قدیانی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
در ابتدایِ جوجگی وقتی از شاخه پریدم و نتوانستم پرواز کنم، در دامش افتادم. او مرا در قفس گذاشت و برایم آب و دانه آورد. نه به دانهاش تُک زدم و نه به آبش؛ اما او صبوری کرد و منتظر شد. تا آخر تشنگی غالب شد و جرعهای نوشیدم و هوس دانهام برخاست. از دانهاش خوردم و از خوردن آب و دانهاش محبتش در دلم نفوذ کرد. بعد، روزی رسید که سراغم آمد و گفت میخواهد به سکوتم پایان دهد، و شروع کرد به سوتزدن تا من هم از او تقلید کنم؛ اما من فقط پریدم و به میلههای سقف قفس چسبیدم. او باز صبوری کرد و هر روز با یک آهنگ به سراغم آمد و من مصرّانه به سکوتم ادامه دادم. دلم میخواست بخوانم، اما نه در قفس؛ بلکه روی شاخهی درختان. در دلم هر چه را که هر روز تمرین میداد تکرار میکردم و به خاطر میسپردم و او را در حسرت شنیدن آوازم باقی میگذاشتم. روزها گذشت و گذشت. او صبوری کرد و من به سکوتم ادامه دادم. باز صبوری کرد، اما من لب به آواز نگشودم. هفتهها و ماهها و سالی گذشت. او هر روز با ترانهای و آهنگی تازه به سراغم میآمد و آن را به من تلقین داد؛ اما برایش نخواندم و بلکه آنها را به خاطر سپردم. تا روزی بالأخره کاسهی صبرش لبریز شد و تصمیم گرفت مرا از قفس بیرون بیندازد؛ یعنی آزادم کند. خوب یادم است روز سیزده نوروز بود. دلش از تنهایی و بیکسی سخت گرفته بود. نزدیک ظهر سراغم آمد. قفس را برداشت و به باغچه رفت. آن را روی میخی قرار داد و درش را گشود. من بیحرکت مانده بودم. گفت: »برو.» من حرکتی نکردم. باز گفت: «برو دیگه. برام آواز نمیخونی، یعنی منو دوست نداری. من همهی نغمهها و آهنگها رو توی این یک سال برایت خوندم، ولی تو یکیشون رو هم به من پس ندادی. حالا آزادی. نمیخوامت، برو. نه خودتو میخوام، نه آوازتو. زود باش!» و قطرهای اشک از گونهاش لغزید و در گریبانش فرو رفت. ضربهای به قفس زد و من ترسیدم. پرپر زدم و با تردید و ترس از قفس بیرون پریدم و روی طناب نشستم. او ایستاده بود و فقط مرا تماشا میکرد. بال و پرم سست بود. از جوجگی در قفس بودم. زیاد پرواز نمیدانستم. اینبار وقتی ضعف و بیحالی مرا دید، با مهربانی گفت: «برو عزیزم! برو برای خودت خونه درست کن. عروسی کن. جوجه بیار. وقتی آزاد باشی، آواز هم میتونی بخونی. پس برو!» ناشیانه پرواز کردم و روی شاخهی درخت نارنج نشستم و برای اولین بار توی چشمهایش نگاه کردم. عسلی بود و زمینهاش قرمز شده بود. داشت اشک میریخت. سینهام را از هوای تازه پر کردم و زیباترین نغمهی عاشقانه را برایش سر دادم و آرامش کردم. دیگر گریه نکرد، هرگز؛ و من برای همیشه روی شاخهی درخت نارنج حیاط خانهی او با صدای پرشکوه و عالی از ته دل زیباترین نغمههای عاشقانه را میخوانم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 121 |