تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,441 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,381 |
داستان / باید به بابا بگویم... | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 24، شماره 278، اردیبهشت 1392 | ||
نویسنده | ||
فاطمه سرکارپور | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
اول زنگ، دبیر ادبیات، کتاب بوف کور را از زیر دستم میکشد. چند لحظه کتاب را ورق ورق میکند و میگوید: «بعد از کلاس بیرون منتظر باش!» پشت در میایستم تا کلاس خالی شود. خانم با لبخند بزرگی میآید طرفم. کولهام را از روی شانهام سُر میدهم و میگیرم بین دو دست. خانم همچنان لبخند میزند. اول چند بار میپرسد که حالم خوب است؟ و مامان و بابام خوباند؟ و مامان و بابام چهکارهاند؟ بعد میگوید: «چه خوب که اهل مطالعهای؛ ولی چه بهتر که مطالعه در مسیر صحیح باشد و...» صحیح را هم خیلی غلیظ میگوید. حالا دارد چند تا کتاب معرفی میکند که هیچ کدام را نمیشنوم. حواسم رفته پی فراش مدرسه. «تیِ طنابی» را میزند توی سطل قرمز و میکشد روی موزاییکها. بد جوری دلم میخواهد «تی» بکشم. خانم انگار که فهمیده گوشم به حرفهایش نیست، بیهوا دست میگذارد روی شانهام و میگوید: «تو خیلی دختر خوبی هستی؛ ولی فکر میکنم اگه کتاب پیش من بمونه بهتره.» *** کتابها و کاغذها را دنبال دفترچهام زیر و رو میکنم تا شعر جدید نپریده. با صدای جیغ جیغو میگویم: «چند بار بگم میز من رو مرتب نکنید.» مامان میدود توی اتاق. دارد دستهایش را با پیشبند خشک میکند. میگوید: «علیک سلام!» با حرص میگویم: «دفترچهام نیست.» میگوید: «میگم میخوای عصری بریم خرید؟» از زیر میز میگویم: «کجاااااااست؟» - همهی لباسهات برات کوچیک شدن. تا کمر خزیدهام زیر تخت: «کوچیک نشدن، مثلت برمودا شدن!» صدای جیغ مامان که دارد با خودش حرف میزند، دور میشود. از زیر تخت داد میزنم: «هیچ کس این دفترچهی من رو ندیده؟» سرم را که بیرون میکشم مامان توی اتاق نیست. *** مامان پشت ویترین همهی مغازهها میایستد و از من میپرسد: «به نظرت کدامشان خوباند؟» یکی را نشان میدهم و میگویم: «این.» مامان با چشمهای گردشده میگوید: «این؟ این که مردونهست.» زیرلبی با خودش چیزهایی میگوید و دور میشود. توی پیادهرو بساط کتاب دست دوم پهن کردهاند. مینشینم روی زمین و ورق میزنم. مامان غرغر میکند، میگوید: «آوردمت لباس بخرم، نه کتاب.» نیم ساعت چمباتمه روی زمین، بین کتابها میگردم. رمان تازه با چند تا کتاب شعر. عوض بوف کورم که بر باد رفت. کتابها را نشان مامان میدهم. نگاه هم نمیکند. یک دسته پول میگذارد کف دستم و میخواهد زودتر حساب کنم تا کفری نشده. هنوز پول را ندادهام، مامان راه میافتد. سرعتم را تند میکنم تا میرسم کنارش. تندتر از همیشه راه میرود و هیچی نمیگوید. چند دقیقهی بعد عصبانی میپرسد: «این همه کتاب میخواهی چهکار؟» - میخواهم بخونم. - میدونم، یعنی میگم وقت میکنی؟ درسات... - درسامم میخونم. - اووم. دوباره چند لحظه سکوت. بعد یکهو لحنش عوض میشود و ذوقزده میگوید: «میدونی همسن تو که بودم چی شد؟» سعی میکنم با هیجان بگویم: «نه!» - یه سال بعدش عروس شدم. میگویم؟ «اِ؟ خوش به حالتون!» مامان با تعجب میپرسد: «خوش به حالم؟» تازه میفهمم چه حرفی زدهام: «نه! یعنی چرا، یعنی میگم چه خوب...» - یعنی اگه یکی... چند قدم جلو میافتم. میایستم جلو ویترین روسریها. مامان هم جملهاش را نصفه رها میکند. توی مغازه هزار تا روسری زیر و رو میکنم. مامان کلافه است. هر کدام را نشانش میدهم، میگوید خوب است و زودتر یکیاش را بردارم. توی راه برگشت یک کلمه هم حرف نمیزند. *** مامان بق کرده، پیشبند را از گردنم میکشد و میگوید: «امشب خودم ظرفها را میشورم.» ته دلم ذوق میکنم، به خاطر رمان تازه. هنوز صفحهی اول را باز نکردم بابا میآید توی اتاق: «اجازه هست؟» میایستد جلو کتابخانهام. دست میکشد روی کتابها و لبخند میزند. بابا را با زیرپوش و پیِژامه بیشتر دوست دارم. میپرسد: «درسات چطوره؟» - خوبه. چند بار میزند روی شکمش و آه میکشد. نشستهام لبهی تخت و انگشتم مانده لای کتاب «مرشد و مارگاریتا». بابا مینشیند کنارم. دست میاندازد دور شانههایم و شروع میکند از بچگیهایش تعریف کردن. دلم پیش کتاب است. حرفهایش را یکی در میان میشنوم. - هان؟ نظرت چیه؟ - چی؟ صورت زبرش را میکشد روی صورتم: «که چند روز بریم مسافرت؟» صورتش بوی خمیر ریش میدهد. میگویم: «آخه مدرسهام...» - اجازهتو میگیریم. از روی تخت بلند میشود و دوباره میزند روی شکمش. انگشت بیحس شدهام را از لای کتاب بیرون میکشم. بابا نرسیده به در، دوباره برمیگردد. با مِنّ و مِنّ میگوید: «اگه فکر میکنی... لازمه بریم دکتر...» با تعجب میپرسم: «دکتر؟» دستش را گذاشته روی چارچوپ در و بالا و پایین میکند. با لبخند میگوید: «آره خب... یه دوستی دارم که روانپزشکه... خب میدونی؟... اونا یه چیزایی رو میگن... که آدم خودش ازش خبر نداره...» بعید میدانم بابا دوست روانپزشک داشته باشد. نزدیک است بزنم زیر خنده: «نه! ممنون! فکر نمیکنم لازم باشه.» بابا که میرود میایستم جلو آینه. دست میکشم روی جوش پیشانیام که صبح ترکید. جوش چانه را خودم چلاندم. دماغم را که از پارسال دوبرابر شده، از دو طرف جمع میکنم. مامان میگوید: «دماغ گنده آدم را باشخصیت میکند.» سر دماغم را با انگشت میدهم بالا، بعد پایین، بعد از دو طرف میکشم. اصلاً بگذار گندهتر بشود، بعد بروم عملش کنم. شخصیت میخواهم چهکار؟ *** نیم ساعت مانده به زنگ، اجازه میگیرم. دبیر جغرافی پای تخته «وارونگی دما» درس میدهد. اول نق نق میکند و تا میگویم: «برای مشاوره.» مهربان میشود و میگوید: «برو.» اتاق مشاور، کاغذدیواری صورتی کمرنگ دارد با گلهای سفید. خانم مشاور مانتو و شلوار قهوهای پوشیده و روسری شیریاش را زیر چانه گره زده. تعارفم میکند بنشینم روی صندلیهای چرم قهوهای. خودش میرود پشت میز؛ انگار که بخواهد نسخه را بنویسد! چند دقیقه در سکوت میگذرد تا خودش میگوید: «مامانتون به من گفتن...» - بله، به اصرار مامانم اینجام. لبهایش از دو طرف کشیده میشوند. دوباره سکوت. میدانم چند لحظهی دیگر میگوید: «چه خبر؟» میگوید: «خب، چه خبر؟» - چی بگم؟ - هر چی دلت میخواد [با خودکار روی کاغذ خط خطی میکند] ... میدونی؟...توی این سن... آدم خیلی دلش میخواد با یکی حرف بزنه... - اوم... م... مم...! - ولی خب یه وقتایی... یه اشتباهایی میکنه... با خودم گفتم یهکم سر کارش بگذارم. هر چه میگوید با سر و زبان تأیید میکنم. مشاور، حسابی گرم شده. تند تند عبارتهای روانشناسی را پشت سر هم ردیف میکند و ذوقزده میشود. از این که سر کار رفته عذاب وجدان گرفتهام. چند دقیقهی بعد همانطور که خودکار را متناسب با ریتم صدایش بالا و پایین میکند، حرفهایش برایم آشنا میشوند. جملهاش تمام نشده میگویم: «ببخشید! دفترچهام پیش شماست؟» چشمهایش را روی هم فشار میدهد و وانمود میکند که نشینده: «چی؟» - مامانم دادش به شما؟ دهانش را چند سانت باز میکند. چیزی نمیگوید. هر دو خیره ماندهایم به هم. بعد چند بار پلک میزند و میگوید: «فکر کنم برای جلسهی اول کافی باشه.» جلو در این پا و آن پا میکنم. به روی خودش نمیآورد. بد جوری حرصم درآمده. میگویم: «میشه دفترم را بدید؟» دستپاچه میرود دفترم را از کشوی میزش بیرون میکشد و با خندهای که بیشتر شبیه گریه است میگوید: «مشاورها رازدار بچهها هستند و هر وقت دلت میخواست میتوانی برایم حرف بزنی.» فکر نمیکنم راست گفته باشد. *** زیر میز «مرشد و مارگاریتا» میخوانم. دبیر ادبیات چند بار چپ چپ نگاهم میکند و به رویم نمیآورد. نمیخواهم بعد از کلاس بگویم: «خانم به خدا رسیده بودم جاهای خوبش! نمیشد ولش کنم.» خانم راه میافتد بین نیمکتها. دو نیمکت مانده به میز ما، کتاب را میبندم و دوباره باز میکنم. تا آخر کلاس مجبور شدم ده بار باز و بستهاش کنم. چهار صفحه مانده به آخر، زنگ میخورد. میمانم و تمامش میکنم. سرم را که بلند میکنم کلاس خالی است. هول ورم میدارد. میروم توی سالن. هیچ کس نیست. «تِی طنابی» خسته و تنها، روی پلهها افتاده. میدوم سطل قرمز را پر میکنم و شروع میکنم به تی کشیدن. موزاییکها برق میافتند. تی طنابی را رها میکنم و چهارزانو مینشینم روی زمین سرد. نزدیک است از خوشحالی گریه کنم. باید به بابا بگویم از دوستش برایم وقت بگیرد! | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 276 |