تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,327 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,287 |
طرحی برای لبخند! / خسروخان و خالوجان! | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 24، شماره 278، اردیبهشت 1392 | ||
نویسنده | ||
سیدمحمد مهاجرانی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
خانههایشان دیوار به دیوار هم بود. یکیشان «خسروخان»، خانزادهای از تبار دُلارستان، و دیگری «خالوجان» دستفروشی ساده از ولایتی پشت کوه کاف! خسروخان خانهاش سنگی بود و سنگهایش شکلاتی و شکلاتهایش مغزدار...! خالوجان خانهاش کاهگلی و نُقلی بود و نقلهایش بیمغز...! ماجرا از ظهر آخرین روز پاییز شروع شد. همان روزی که لولههای خانهی خالوجان ترکید و گلیمهایش خیس شد و کف اتاقهایش برکه! بندهی خدا دست روی دست زد که ای وای! امشب شب چله است و همهی بچهها، نوهها و نبیرهها میآیند و بندگان خدا خیس میشوند و... و گلباجی هم با همان لبخند همیشگیاش گفت: «غصه نخور مرد! خونهی خسروخان ماشاا... دو طبقه است و هر طبقه مثل انبار چغندر، بزرگ و جادار! همین الآن به گلتاجی میگم اگه میشه امشب یکی از طبقههاتونرو به ما اجاره بدید!» گلتاجی هم سریع خبر را به خسروخان رساند و خسروخان هم نیشخندش تا بناگوش پیشرفت کرد! - چه خوب! هم پول اجاره ازشون میگیرم و هم تیره و طایفهمو به رخ میکشم! به جون گلتاجی قسم به نوهها و نبیرههام میگم حسابی شیطونی کنند، جیغ بزنند و وول بخورند تا خالوجان و گلباجی با چشم حسرت لشکر منو ببینند و فردا صبح برای همهی محل تعریف کنند که آهای ایهاالناس خبر ندارید که خسروخان چه تیره و طایفهای داره. اگر شب چله همه دور هم جمع بشن شهرداری باید یه ماشین ویژه برای آشغالاشون بفرسته! خسروخان فوری دست به کار شد. اول به میوهفروشی رفت و میوههای رنگارنگ خرید همراه با هندوانهای هموزن کلهی فیل! بعد به آجیلفروشی رفت و سه من آجیل خرید. چه آجیلی! پر از پستههای کلهقوچی و فندقهای کلهگاوی! بعد هم به قنادی رفت و یک کیک هفتطبقهی هفترنگ خرید! و بعد یک بَنِر بزرگ سفارش داد: «به جشن بزرگ و بینظیر شب چلهی خسروخان خوش آمدید! ارادتمند خسروخانِ خان در خان!» خالوجان هم دو کیلو تخمهی آفتابگردان خرید و یک کیلو نقل بیمغز و یک هندوانهی سهکیلویی! و بعد با ذغال روی یک تکه مقوا نوشت : «لولههایم ترکیده و گلیمهایم خیسیده! خانهی بغلی بیایید طبقهی پایین! قدم به چشم!» شب چله از راه رسید. خیابانها لبریز از فرزند، نوه و نبیره شد و خانهها لبریز از مهمان! زنگ طبقهی پایین خسروخان گُراگر به صدا درمیآمد و بچههای خالوجان یکی یکی از راه میرسیدند: کمندقلی و زنش مهتاب با دخترهای چهارقلویشان، گلنار، گلسار، گلناز و گلبهار! سمندقلی و زنش آفتاب با پسرهای سهقلویشان جمال، کمال و بلال! گلنسا با شوهرش غلامجان و بچههای پلکانیشان سام، سامان، سیمین، سوسن و ساسان! تاجخاتون... خسروخان پشت پنجره ایستاده بود و با حسرت و حسادت به بچهها و نوههای خالوجان نگاه میکرد و دندانهایش را به هم فشار میداد: «پس این بچههای ذلیلمرده کجایند؟» ساعت یازده شب بود و خانهی خالوجان پر از خنده و جیغ و کِرکِر و هِر هِر و چَق چَق و تِق تِق و تَرَق تَرَق و قُل قُل! خانهی خسروخان اما سوت و کور مثل انبار خالی سیبزمینی! خسروخان با خشم و نفرت گوشی تلفن را به دست گرفت: - الو هوشنگ! مگه امشب شب چله نیست، کدوم گوری هستی؟ - ببخشید! یادم نبود. ما الآن جزیرهی کیشیم کنار دلفینها! - الو بیژن! مگه امشب شب چله نیست، کدوم قبرستونی هستی؟ - ببخشید! امروز همه دلپیچه داشتیم و...! - الو کاووس! کدوم جهنمی...؟ ساعت دوازده شب شد. مهمانهای خالوجان لبخندزنان یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند. خسروخان با چشمهای خشمگین و هِنّ و هِنّکنان هندوانهی کلّهفیلیاش را از توی یخچالش که به اندازهی انبار بود برداشت: -به جهنم که نیامدید! الآن تمام هندوانه را خودم و گلتاجی میخوریم، ذلیلمردههای بی...! هندوانه را روی شانهاش گذاشت و تند تند به طرف میز آمد که ناگهان! ای وای شتلق....! هندوانه افتاد و ترکید و فرشهای کِرِمرنگ نخ ابریشمیاش خیسِ آب هندوانه شد! خسروخان دیوانهوار محکم مشت به دیوار کوبید و عربدهکشان تکههای هندوانه را از پنجره پرتاب کرد بیرون! صبح روز بعد که خسروخان مثل همیشه برای خریدن حلیم بوقلمون و کلهپاچهی شترمرغ از خانه بیرون آمد، تا نگاهش به بنر افتاد چشمهایش دوباره شعلهور شد و دندانهای طلایش روی هم رژه رفتند! تمام تکههندوانههایی که از پنجره پرتاب کرده بود خورده بودند به بنر و دقیقاً روی کلمهی خسروخان! | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 88 |