تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,444 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,384 |
آسمانه/ داستان/ ماجراهای من | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 24، شماره 282، شهریور 1392 | ||
نویسنده | ||
محبوبه سادات حسینی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
موضوع کلاس انشا دربارهی امانتداری بود. انشایم را با کمک پدرم نوشته بودم. آقامعلم خیلی تشویق و تحسینم کرد. منم خودم را برای بچهها گرفتم و با غرور سمت میز آقامعلم برای دریافت نمرهی بیست با خودکار سبز رفتم. آقامعلم سرش را بلند و از بالای عینک به من نگاه کرد و گفت: «انشایت را خودت نوشتی؟» با تردید گفتم: «بله آقا!» آقامعلم بدون هیچ حرفی بیست را در دفترم ثبت کرد. زنگ تفریح به صدا درآمد. میخواستم همراه کامران و بیژن از کلاس خارج شوم که آقامعلم صدایم کرد و گفت بمانم. لبخندزنان سمت میزش رفتم و با غرور گفتم: «بله آقا، با من کاری داشتید؟» آقای سرمدی لبخند ملیحی زد و بدون هیچ حرفی بستهای کادوپیچ را روی میز گذاشت. با خوشحالی نگاهش کردم. نمیدانستم آقای سرمدی همینطور کادو در کیفش آماده دارد و میخواهد برای انشای زیبایم آن را به من بدهد، که آقای سرمدی گفت: «قرار بود این کادو را به یکی از بچههای کلاس «ب» بدهم، اما امروز غایب بود. بعد از اینجا هم باید به مدرسهی دیگری بروم و میترسم کادو بشکند. از تو میخواهم که آن را برای من نگه داری و با خود به خانه ببری؛ چون انشای خوبی دربارهی امانتداری نوشتهای، پس میدانی چطور امانتداری کنی.» کمی جا خوردم؛ اما به سرعت برای بیرون آوردن چشم بچهها، قبول کردم و آن را به خانه بردم. چند وقتی بود که کادو پیش من بود و آقای سرمدی انگار آن را فراموش کرده بود. کنجکاوی مرا خفه کرده بود و چشمهایم هر وقت به کادو میافتاد مثل وزغ میشد و وسوسه میشدم که کادو را باز کنم. بالأخره نتوانستم تحمل کنم و وحشیانه به جان کادو افتادم. در چند ثانیه کاغذ کادو را پاره کرده و جعبهی مقوایی را باز کردم. وای خدای من! کرهی جغرافیایی شیشهای بود که مثل ماه میدرخشید. با خوشحالی در هوا چرخاندمش و تصمیم گرفتم که کرهی جغرافیایی را روی میز بگذارم به امید اینکه آقای سرمدی آن را فراموش کرده است. اما چند روز بعد وقتی به مدرسه رفتم آقای سرمدی من را در راهروی مدرسه دید و خواست تا امانتیاش را بیاورم؛ حتی از من پرسید که اتفاقی برای امانتیاش افتاده یا نه. من هم محکم گفتم: «معلومه که نیفتاده است!» اما وقتی از مدرسه برگشتم و سراغ کره رفتم با کمال ناباوری دیدم که پایهاش ترک خورده و گوشهای از آن شکسته است. میخواستم گریه نکنم؛ اما نتوانستم. با عجله به آشپزخانه رفتم و از مادرم پرسیدم: «چه بلایی سر کرهی جغرافیاییام آمده؟!» البته قبلاً به مادرم گفته بودم که این کرهی جغرافیایی را از مدرسه گرفتم. مادرم هم با ناراحتی گفت: «ببخشید پسرم! وقتی داشتم زیر میز را جارو میکشیدم افتاد پایین.» بعد از آن شب تا یک هفته از آقای سرمدی پنهان میشدم تا سراغ امانتیاش را نگیرد؛ حتی دو بار غیبت خوردم تا بالأخره با هزاران ناامیدی تصمیم گرفتم عزمم را جزم کرده و حقیقت را به آقای سرمدی بگویم. کره را درون جعبهاش گذاشته و با ترس و لرز آن را روی میز آقای سرمدی گذاشتم! آقای سرمدی شوکه شد و مرتب به کره و بعد به من که داشتم از خجالت آب میشدم، نگاه میکرد. آقای سرمدی پرسید: «چه اتفاقی افتاده وحیدجان؟» من هم با مِن و مِن گفتم: «آقا، چیزه... من نمیخواستم... آقای سرمدی خواهش میکنم ببخشید! من امانتدار خوبی نبودم. کادو را باز کردم و بعد هم پایهاش شکست.» تا این را گفتم باران اشک از روی صورتم سرازیر شد. آقای سرمدی دستهای چاق و سفیدش را روی سرم کشید و گفت: «اون انشا مال خودت نبود، نه؟» من هم که آرامتر شده بودم با نگاهی معصومانه گفتم: «شما از کجا فهمیدید آقا؟» آقای سرمدی گفت: «من شاگردانم را خوب میشناسم!» آن روز آقای سرمدی کرهی جغرافیایی را به من داد و گفت هیچ وقت در امانت خیانت نکنم؛ و اگر هم نمیتوانم امانتی را نگه دارم، پس قبول نکنم. حالا کره را روی میز اتاقم گذاشتهام و هر وقت به آن نگاه میکنم یاد آقای سرمدی و انشای پدرم میافتم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 102 |