تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,233 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,145 |
در آسمان پنجم/ به خاطر دوچرخه | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 24، شماره 283، مهر 1392 | ||
نویسنده | ||
علی باباجانی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
رامین گفت: «وای! این که خیلی سخت است. به خاطر یک دوچرخه باید این همه کار کنم؟» پدر روزنامه را زمین گذاشت و به رامین که روبهرویش ایستاده بود، گفت: «هر که طاووس خواهد، جور هندوستان کشد. دوچرخه میخواهی، باید این کارهایی را که گفتم انجام بدهی.» رامین رفت و گوشهای نشست. به کتابهای بههمریختهی دور و برش نگاه کرد. دیگر حال درس خواندن نداشت. مدتها بود که به پدر میگفت دوچرخه میخواهم؛ اما پدر زیر بار نمیرفت. تا بالأخره آن شب پایش را توی یک کفش کرد که باید دوچرخه بخری. پدر گفت: «من چیز مفت به کسی نمیدهم. اگر میخواهی دوچرخه را صاحب شوی، باید خودت را درست کنی.» پرسید: «چی بابا! خودم را درست کنم؟» پدر گفت: «بله پسرجان! مادرت از رفتارت ناراضی است. خودم هم آن طور که دلم میخواهد از تو و کارهایت راضی نیستم. برای رسیدن به بعضی چیزها باید چیزهایی را از دست بدهی.» رامین پرسید: «مثلاً چه چیزی؟» پدر گفت: «حالا شد. اول این که نمازهایت را به موقع بخوانی. دوم این که به حرفهای مادرت گوش بدهی. سوم این که مرتب و منظم باشی. خودت اتاقت را نگاه کن، اصلاً دلت میآید وارد اتاقت شوی. همین بینظمی ذهنت را پریشان میکند. چهارم این که دست از داد و هوار بکشی. وقتی رفتارت اصلاح شد و کارهایی را که گفتم انجام دادی، آن وقت میتوانی صاحب دوچرخه شوی. یک ماه هم به تو فرصت میدهم.» رامین شوق زیادی برای به دست آوردن دوچرخه داشت. با زور هم نمیشد از پدر چیزی گرفت. به همین خاطر رفت توی فکر. در خیالش سوار بر دوچرخه بود و با دوستانش مسابقه میگذاشت. دلش میخواست هر طور شده دوچرخه داشته باشد. قلکش هم پول چندانی نداشت. پول توجیبیهایش را خرج میکرد و چیزی برای قلک نمیگذاشت. وای! چهقدر این کارها برای رامین سخت بود. کی حوصله داشت اول صبح بیدار شود و نماز بخواند. هر چند همیشه صدای نماز خواندن پدر به گوشش میخورد، اما بیدار نمیشد. چشم چرخاند و اتاقش را به دقت نگاه کرد. کتابها یک طرف افتاده بود، لباسهایش یک طرف، درِ کمدش باز بود و لباسهای مچالهشده به چشم میخورد. یک ماه... کاش پدر یک هفته مهلت میداد تا خودش را اصلاح کند. به ساعت نگاه کرد. ساعت از 10 شب میگذشت. هنوز نمازش را نخوانده بود. از جا بلند شد و وضو گرفت. رفت اتاقش، سجاده را برداشت که نماز بخواند. با خودش گفت: «جلو پدر باشد بهتر است.» به اتاق پذیرایی رفت. نمازش را خواند. سجاده را مرتب جمع کرد و سرجایش گذاشت. زیرچشمی به پدر نگاه کرد. احساس میکرد که حواس پدر به او هست، هر چند داشت تلویزیون میدید. فوری به اتاقش رفت و شروع کرد به مرتب کردن کتابها و وسایلش. یک ساعت بعد اتاقش مرتب و منظم بود. ساعت را برداشت و روی ساعت پنج تنظیم کرد. لامپ را خاموش کرد و دراز کشید. با خودش گفت: «انگار داری روزه میگیری، یک ماه به حرفهای پدرت عمل کن. بعد که دوچرخه خریدی دیگر همه چیز را کنار بگذار.» با این حرف تصمیم گرفت یک ماه را کاری کند که پدرش از او خوشش بیاید. روزها میگذشت و هر روز در دل مادر بیشتر مینشست. اول صبح که بیدار میشد، نمازش را میخواند. بعد میرفت نان میخرید و خودش را برای مدرسه آماده میکرد. نمازش را در مدرسه میخواند. شبها هم موقع اذان جلو پدر نمازش را میخواند. بعدها به این فکر افتاد که به مسجد برود. دوستان جدید همراه او شدند. بعضی وقتها هم که از دست خواهرش عصبانی میشد، سعی میکرد تا 10 بشمارد و عصبانیتش فروکش کند. روزهای اول این کارها سخت بود؛ اما بعدها برایش عادی شد. اتاق مرتبش دیگر نیاز به زحمت مادر نداشت. درسهایش روزبهروز بهتر میشد؛ چون هر روز عصر به کتابخانه میرفت و با دوست جدیدش درس میخواند. شب که میشد، دیگر سر ساعت خوابش میبرد. کم کم داشت به دوچرخه نزدیک و نزدیکتر میشد. عکس بزرگی از دوچرخه روی دیوار اتاقش بود و همیشه به یادش میانداخت که باید خودش را درست کند تا به دوچرخهاش برسد. 30 روز گذشت. عصر منتظر آمدن پدر بود. میخواست بگوید در این 30 روز چه کارها کرده و چه کارها نکرده. هر چه منتظر ماند، پدر نیامد. زمان همین طور میگذشت. بالأخره انتظار به سر رسید و پدر از گرد راه رسید. دوید جلو پدر و سلام کرد. گفت: «پدرجان! دیگر وقتش شده. باید به قولی که دادی عمل کنی!» پدر گفت: «حالا بگذار بیایم تو، استراحت کنم، بعد.» چای را جلو پدر گذاشت و نشست. شوق او دیگر به اوج رسیده بود. پدر گفت: «خانم! از رامین راضی هستی؟» مادر با میوه آمد: «بله، من که راضیام. خدا هم ازش راضی باشد. عصای دستم بوده.» پدر لبخندی زد و رو به رامین گفت: «بدو قلک را بیاور.» رامین پرسید: «قلک! ولی قلک من پول کمی دارد. توی این یک ماه هر چه پول دادی بیشترش پسانداز کردم؛ اما پول دوچرخه نمیشود.» ـ حالا بیار. رامین قلک را آورد. پدر قلک را زمین زد و پولهای ریز و درشت از قلک بیرون زد. چشمهای رامین از شادی برق میزد. پولها را که شمرد، بیشتر از پول دوچرخه بود. مادر گفت: «پدرت به خاطر کارهایت هر روز مقداری پول توی قلکت میریخت.» پدر روی رامین را بوسید و گفت: «فردا میرویم بهترین دوچرخه را برایت میخرم.» رامین از شادی داشت پَر میگرفت. دلش میخواست زودتر فردا بیاید و صاحب دوچرخه شود. پدر گفت: «پسرم! زندگی همین است. این که چیزی نیست. ما باید خودمان را برای خدا بیاراییم. پدر و مادر که از فرزندشان راضی باشند، خدا هم راضی است و پاداش بالاتر از اینها میدهد.» رامین به فکر فرو رفت. به خواهرش نگاه کرد که مظلومانه چشم به پولها دوخته بود. پول را جلو پدر گذاشت و گفت: «من دوچرخه نمیخواهم.» پدر و مادر با تعجب به او نگاه کردند. مادر پرسید: «چی شده؟ تا حالا که ذوق داشتی!» رامین گفت: «با این پول میشود برای مینا گوشواره خرید. وقتی مینا شاد باشد، انگار من دوچرخه دارم. راستش توی این مدت مینا اتاقم را مرتب کرد. خیلی از کارهایم را او انجام داد و شما فکر میکردید کار من است.» با راستکرداری خود را برای خداوند بیارای.(1) امام محمد باقر(ع) (1) بحارالانوار، ج 78، ص164. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 108 |