تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,320 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,272 |
جادهی بهشت/ روزهای بدون تو | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 24، شماره 283، مهر 1392 | ||
نویسنده | ||
مجید ملامحمدی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
مادر همیشه گوش به زنگ بود تا از جبهه برایش خبرهای تازه بیاورند. دایم از اقوام و آشنایان میپرسید: «هنوز خبری نشده... رزمندگان ما عملیات نکردهاند؟» - هنوز نه مادر، اگر خبری بشود حتماً توی تلویزیون یا رادیو اعلام میکنند. مادر با خودش میگفت: «بعضی وقتها فکر میکنم انگار همین جا پیش من هستی و در جبهه نیستی. من میخواهم با تو حرف بزنم و صدایت کنم؛ اما یکدفعه به خودم میآیم و میبینم محمدرضای گُلم در کنارم نیست. بعد یادم میافتد که رفتهای جبهه... پیشِ رزمندگان اسلام...!» در جبهه اگر از کسی سراغت را میگرفتند، جواب این بود: - برادر محمدرضا شفیعی، رزمندهی دلاور قمی، تخریبچی شجاع و عاشق امام حسین(ع) زائر کربلا... در جنگ چند بار مجروح شدی. هر بار که به قم برمیگشتی، یک جایی از بدنت، یادگاریِ جنگ داشت. مادر دایم قربان صدقهات میرفت. تو را میبویید، میبوسید و میگفت: «چهقدر بوی کربلا میدهی!» بعد توی دلش فکر میکرد: «میترسم یک روزی شهید بشوی... ای وای!» بعد میلرزید و نمیخواست باور کند که شاید در آخرین سفر به جبههات دیگر برنگردی و او تنها بماند. آخرین باری که به جبهه رفتی، بعد از روزها انتظار، وقت عملیات شد. سرانجام عملیات کربلای چهار(1) از راه رسید. بچههای زیادی شهید شدند و به آسمان پریدند؛ اما تو مجروح شدی و ماندی. این بار شکمت یک زخم بزرگ داشت و تو روی زمین افتاده بودی. هنوز نیروهای کمکی نیامده بودند تا تو را همراه مجروحان به عقب برگردانند که عراقیها حمله کردند و جلو آمدند. بعد تو و چند نفر از دوستانت را اسیر کردند و با خود بردند. در عراق تو را به یک بیمارستان بردند؛ اما فایدهای نداشت. روز به روز عفونت شکمت زیاد میشد و آنها اهمیت نمیدادند. تو با همان حالِ زخمی، در اردوگاه الرشید بغداد اسیر بودی؛ اما آنها مداوایت نمیکردند. در آن آخرین روز پر از غم، تو به دوستِ اسیرت میرزایی گفتی: «بعد از این که رزمندگان ما پیروز شدند و تو آزاد شدی، در ایران به سراغ مادرم برو و به او سلام برسان...» با آن که نوشیدن ِآب برای تو ضرر داشت و ساعتها تشنه بودی، دمِ آخر دوستانت برایت آب آوردند؛ اما... تو چشمهایت را بسته بودی و با لبهای تشنه شهید شده بودی. بچهها به گریه افتادند، ناله کردند، حسین حسین گفتند و بر سر و سینه زدند. نمایندگان سازمان صلیب سرخ که به اردوگاه آمده بودند، از ماجرای شهادت تو خبردار شدند. عراقیها هم به ناچار خبر شهادتت را به آنها دادند. بعد جنازهات را در قبرستان الکخ شهر کاظمین که در نزدیکی بغداد بود، به خاک سپردند. شب عملیات کربلای چهار، مادر خواب دیده بود: تو، با لباس سبز به دیدنش رفتی و او از تو پرسید: «چرا اینقدر زود برگشتی؟» گفتی: «برای این که شما را از چشمبهراهی دربیاورم... الآن هم باید هر چه زودتر برگردم!» شب بعد هم دوباره به خواب مادر رفتی و یک دسته گل خوشبو برایش هدیه بردی... سرانجام به او خبر دادند محمدرضا شفیعی، در شب عملیات کربلای چهار مجروح شده، اما عراقیها او را اسیر کردند. بعد از 11 روز به خاطر عفونت زیاد شکمش، در اردوگاه الرشید بغداد با لبهای تشنه شهید شد... مادر، فامیل و دوستان برایت مراسم ختم گرفتند و در گلزار شهدا قبری خالی به یاد تو آماده شد. تو یک شب به خواب مادر آمدی و گفتی: «هر وقت میخواهی من را ببینی، به گلزار شهدا بیا، من در کنار شهدا هستم!» از آن به بعد انتظار مادر، رنگ دیگری گرفت. او دیگر چشم به راه خودت نبود، دایم سراغ پیکر مثل گُلِ تو را میگرفت و میگفت: «من میدانم که یک روزی محمدرضا برمیگردد!» سرانجام سالها بعد از جنگ، با باز شدن راه کربلا، مادر مسافر عتبات شد. او در عراق به دنبال تو بود. یک بار، به قبرستان الکخ کاظمین رفت و صدایت زد. او میدانست که پیکرت در آنجاست، اما در کدام قسمتش؟ نمیدانست! درست سه سال بعد پیکر پیداشدهی 570 شهید به ایران آورده شد. یکی از آنها تو بودی. تو بعد از 16 سال دوری از وطن، برگشته بودی؛ اما با جسمی که در زیر خاک نپوسیده بود و مثل همان روزهای اولِ شهادت بود... خدایا! پیکرت بوی عطرِ بهشت میداد. همراه تو شش شهید دیگر هم بودند که جسمشان سالم بود. پیش از بازگشت شما به ایران، وقتی صدام شنیده بود پیکرهای شما سالم مانده، دستور داد شما را سه ماه تمام، زیر آفتاب سوزان بگذارند، امّا باز هم پیکرهایتان سالم ماند. بر بدنتان پودر مخصوص ریختند تا استخوانتان هم از بین برود، اما باز هم اثری نداشت. فقط کمی رنگ پوستتان عوض شد. سرانجام آنها از کار خود پشیمان شدند و شما را همراه جنازههای دیگر به ایران فرستادند. شما به خانهی خود برگشتید... *** شهید محمدرضا شفیعی 11 ساله بود که پدرش از دنیا رفت. 14 ساله بود که به جبهه رفت و با شجاعت زیاد، در عملیات مختلفی شرکت کرد. چند بار هم مجروح شد. سرانجام در عملیات کربلای چهار مجروح شد و دشمنان او را اسیر کردند و به اردوگاه الرشید بغداد بردند. محمدرضا 11 روز بعد از اسارت به خاطر عفونت شدید در شکمش، به شهادت رسید؛ اما جنازهاش 16 سال بعد از شهادتش به کشورمان آورده شد. جنازهی محمدرضا بعد از این مدت، سالم و معطر بود. تاریخ شهادت: 1365، بغداد (زندان الرشید) مزار شهید: گلزار مطهر شهدای علی بن جعفر(ع) قم، قطعهی 2، ردیف 14، شمارهی 1. 1. اسم عملیات مهم رزمندگان اسلام در جبهه. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 85 |