تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,457 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,399 |
داستان/ پسر همسایهیمان وزیر است | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 24، شماره 284، آبان 1392 | ||
نویسنده | ||
مرندی مژگان بابا | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
امروز جمعه نیست؛ اما صدای ماشین او میآید. عجیب است. لابد اشتباه میکنم؛ چون او فقط جمعهها میآید. آرام گوشهی پرده را کنار میزنم؛ گوشهی گوشه هم که نه، فقط به اندازهی یک چشم. بله، ماشین خودش است. همیشه هم عقب مینشیند. همیشه هم یک نفر کنار دستش نشسته است. مامان میگوید مراقبهایش هستند. آدمهای مهم همه مراقب دارند. توی تلویزیون هم دیدهام که وقتی آدم مهمی حرف میزند یکی - دو نفر کنارشان ایستادهاند. فیلم بادی گارد را هم دیدهام. دور از چشم مامان فیلمهای زندگی خصوصی بعضی از هنرپیشهها را هم دیدهام که مراقبهایشان همیشه جلوتر از خودشان راه میروند و راه را برایشان باز میکنند؛ یا فیلمهایی که یک عالمه آدم مهم تویشان است و با یک عالمه مراقب. داد میزنم: «شاهین! شاهین بدو امروز آمده است.» شاهین به سمت پرده هجوم میآورد. میگویم: «چه خبرته، یواش، میفهمند!» او هم گوشهی پرده، فقط کمی، کنار میزند. آقایی که کنار نشسته است با او پیاده میشود. همراه او میرود توی خانهی عزیز انسی و بعد برمیگردد بیرون. به پنجرهی ما نگاه میکند. انگار فهمیده است که گوشهی پرده کنار است! عین پلیس نامحسوس میماند. مثل وقتی که بابا فکر میکند کسی او را نمیبیند و تند میرود، اما سر پیچ هی جلوش را میگیرند. * تازه به این خانه آمدیم. آن روز هم جمعه بود. از همین ماشین یادم مانده است. آن موقع هنوز عزیز انسی و آقاجون را نمیشناختیم. هیچ فکر نمیکردم که یک روز آنها را مثل پدربزرگ و مادربزرگ خودم دوست داشته باشم. شاهین گفت: «چه ماشینی پسر! میبینی چهقدر کاردرست است؟ مال این همسایههاست؟ به خانههایشان نمیآید چنین ماشینی داشته باشند؟ از این ماشینهاست که تویش پر از کامپیوتر است و تمام ماشینهای اطرافش را نشان میدهد.» راننده و مراقبش برگشتند به من و شاهین چپ چپ نگاه کردند. شاهین گفت: «چه خبره بابا، ماشینتان مدل جدید است، اما شما هم ندید بدید هستیدها!» یکهو او از خانهیشان آمد بیرون. به من و شاهین نگاه کرد. بعد هم به کامیون نگاه کرد. فکر کردم اگر بابا و مامان هم پایین بودند آنها را هم نگاه میکرد. مراقبش که کنار راننده نشسته بود، آمد بیرون و کنارش ایستاد؛ اما او دوباره برگشت توی همان خانهای که از آن بیرون آمده بود. او عقب نشست. مرد هم فوری در یک چشم به هم زدن نشست کنارش و ماشین راه افتاد. شاهین پشت سرشان سوت کشید. بابا دم دهانش را گرفت و گفت: «عقل هم خوب چیزی است. بیخود نیست از قدیم گفتهاند عقل آدم دراز، کف پایش است.» اما امروز که جمعه نیست. چرا آمده است خانهی عزیز انسی و آقاجون؟ چه خبر شده است؟ او همیشه جمعهها میآید و به عزیز انسی و آقاجون سر میزند. شاهین میگوید: «مهم نیست امروز جمعه است یا شنبه یا هر روز دیگری. مهم این است که خیلی دلم میخواهد بروم و با او حرف بزنم.» * ظهر بود. کارگرها تازه رفته بودند. بابا گفت: «بروم کباب بگیرم.» مامان گفت: «یک چیزی میخوریم حالا. پول خرج نکنیم نمیمیریم. مطمئن باش!» من از دست مامان لجم گرفت، شاهین هم. این را از نگاهش فهمیدم.
او دیشب توی تلویزیون بود. حرف میزد. خارجی هم حرف میزد. بابا گفت: «چهقدر مراقب دارد.» * نجمهخانم میآید بیرون. به راننده و مراقبش شربت سنایچ پرتقالی پر از یخ میدهد و میرود تو. دلم میخواهد بدانم شربت سنایچ پرتقالی آنها چه فرقی با سنایچ ما دارد؟ آیا او هم شربت میخورد؟ اگر میخورد چه طعمی را دوست دارد؟ اصلاً او غذا میخورد؟ اگر میخورد چه جوری؟ فقط خارجکی و با کارد و چنگال؟ یا گاهی هم مثل ما از غذای ایرانی میخورد و از قاشق استفاده میکند. فقط غذای خارجی میخورد یا غذای ایرانی را هم دوست دارد؟ آدم اگر کنار او باشد چه جوری باید غذا بخورد؟ او اگر ماهی بخورد تیغهایش را با دست درمیآورد؟ چه جوری مسواک میزند؛ با کلاس یا بیکلاس؟ مثل ما سر و ته مسواک زدن را هم میآورد یا پنج دقیقه درست مسواک میزند؟ من هم دلم شربت سنایچ پرتقالی پر از یخ میخواهد. اگر بروم و برای خودم درست کنم، میترسم او بیاید و برود. دلم میخواهد او را ببینم و بفهمم چرا امروز که جمعه نیست آمده است. توی خانه چه خبر است؟ نکند برای عزیز انسیجون و آقاجون چیزی پیش آمده باشد؟ شاهین میگوید: «دلم شربت خواست!» * زنگ درِ خانه را زدند. بابا آیفون را برداشت و گفت: «بله!» و در گوشی را گرفت و گفت: «میگوید همسایهی روبهرویی است. میگوید به سفارش آقاامیر برایتان غذا آوردهام...» بعد به مامان نگاه کرد و گفت: «اسم رستوران سر نبش خیابان آقاامیره؟ یا تو آقاامیر میشناسی؟» مامان گفت: «انگار من هم مثل شما تازه آمدهام توی این محلهها.» بابا گفت: «چه میدانم این زنها قبل از این که بفهمی چه شده است از همه چیز سر درمیآورند.» مامان به شاهین اشاره کرد و گفت: «نه که این دسته گلمان دختر است! از همه بیشتر از ته و توی کار مردم سر درمیآورد.» شاهین گفت: «بابا، حالا برو پایین ببین اوضاع چه خبره و چرا آقاامیر برایمان غذا سفارش داده است؟ اصلاً این آقاامیر کی هست!» بابا رفت، شاهین هم پشت سرش، من هم پشت سرشان. بابا در را که باز کرد هر سه تایمان یک خانم چادری دیدیم با یک سینی بزرگ که تویش دیس برنج بود و یک کاسهی بزرگ قرمهسبزی. اما او یک تن سه کله دید. بالای سر او، سر من بود و بالای سر من، سر دراز شاهین. کمی گذشت. رفتیم بالا. یک سینی قرمهسبزی دستش بود و گفت: «آقاامیر، پسر انسیخانم و آقاجون فرستاده است.» مامان گفت: «حالا این آقاامیر کی هست؟» بابا گفت: «پسر همسایهی روبهرویی.» شاهین گفت: «امیرآقا صاحب ماشین قشنگه است. فکر کنم همان باشد.» گفتم: «این خانم هم کارگرشان بود؛ اما میگفت که مرا مثل دخترشان میدانند.» مامان گفت: «بعد اسم زنهای خانه بد در رفته است.» شاهین گفت: «فکر کنم طرف آدم حسابیه!» * راننده از ماشین بیرون میآید. شیشهی ماشین را تمیز میکند. دلم میخواهد با او حرف بزنم و از نزدیک او را ببینم. اما چه جوری؟ باید کمی فکر کنم. * مامان ظرفهایشان را شست و با هزار زحمت کارتن وسایل آشپزخانه را پیدا کرد و از توی آن نبات بیرون کشید. چند شاخه گذاشت توی یکی از کاسهها و گفت: «ببر و خیلی تشکر کن.» شاهین گفت: «بپرس آن آقاامیر چه کاره است؟» مامان گفت: «شاهین...» شاهین گفت: «من هم میآیم.» مامان گفت: «شاهین...» بابا گفت: «اصلاً ظرفها را بده خودم ببرم...» مامان گفت: «مرتضی...» بابا تلویزیون را روشن کرد و گفت: «ادامهی کار برای بعد از چای. الآن هم که اخبار دارد.» مامان گفت: «بله خب. اولین چیزی که درست کردی آنتن بود. اخبار مهم است دیگر!» در را باز کردم. رفتم بیرون. زنگ زدم. در باز شد. رفتم تو. یک لحظه فکر کردم که خانهی پدربزرگ و مادربزرگم هستم. روی تخت، عزیز انسیجون خوابیده بود. تختش مثل تخت بیمارستان بود. از اینها بود که بالا و پایین میرفت. آقاجون آمد طرفم و سینی ظرفها را گرفت. چشمهایش خاکستری آبی بود. یک رنگی که تا به حال ندیده بودم. عزیز انسیجون هم خیلی مهربان بود. برگشتم خانه. سکوت توی خانه چادر انداخته بود. همه هاج و واج تلویزیون نگاه میکردند. من هم نگاه کردم؛ اما یکهو من هم ماتم برد. اخبار تمام شد. چایها یخ کرده بود. بابا گفت: «یعنی الآن آقای وزیر برایمان غذا فرستاده است؟» مامان گفت: «نه بابا. وزیر رو چه به این حرفها... دو نفرند که خیلی شبیه هماند.» بابا گفت: «هر دو نفرشان هم مراقب دارند و از این ماشینها دارند!» مامان گفت: «اگر وزیر است چرا برایمان غذا فرستاد؟» شاهین گفت: «یعنی چی، یعنی وزیر نمیداند اسبابکشی یعنی چی؟» مامان گفت: «نمیدانم والله!» بابا گفت: «بنگاهیه میگفت این محل، محل وزراست... اما من فکر کردم وزیر کجا و این محلها کجا! خب بگذار بازار گرمیاش را بکند.» شاهین میگوید: «چه کار کنیم که بتوانیم با او حرف بزنیم؟» میگویم: «نمیدانم!» میگوید: «کاش سینیشان اینجا بود!» میگویم: «برو آش دیشب را داغ کن و برایشان ببر!» میگوید: «بلد نیستم.» میگویم: «به من چه! خودت دوست داشتی بروی با او حرف بزنی!» او میرود. از توی آشپزخانه داد میزند: «هر خبری شد به من هم بگو!» اما هیچ خبری نمیشود. داد میزنم: «راننده شیشه پاک کردنش را تمام کرد و رفت نشست توی ماشین.» راننده هنوز در را نبسته است که برمیگردد پنجرهی ما را نگاه میکند. فکر میکنم نکند اینقدر بلند داد زدهام که او هم صدایم را شنیده است. شاهین داد میزند: «آش را داغ کردم. حالا چه کار کنم؟» میگویم: «توی یخچال از دیشب سیر داغ و پیاز داغ و کشک و نعنا داریم. با آنها رویش را تزیین کن.» میآید روبهرویم میایستد و میگوید: «این را که دیگر بلد نیستم. تو را به خدا خودت برو تزیین کن.» میگویم: «پس تو هر خبری شد به من بگو.» تند میروم توی آشپزخانه. آش را میریزم تو قشنگترین کاسهی مامان. تند تند تزیینش میکنم. میگذارم توی سینی مهمانها. همان که طلایی است و مامان برای مهمانهای مخصوص، که هنوز نیامدهاند و معلوم هم نیست اصلاً بیایند یا نه، قایم کرده است. میدهمش دست شاهین و میگویم: «خوب به عزیز انسیجون و آقاجون نگاه کن. ببین سالماند!» میرود دم در. برمیگردد. میگوید: «تو هم بیا.» میگویم: «دو نفری برویم خانهی مردم.» میشنوم: «فقط تا پایین پلهها بیا، خواهش میکنم!» با او میروم. دم در خودمان هستیم. او میرود؛ اما وسط خیابان برمیگردد. میگوید: «تو ببر. من میترسم.» اول فکر میکنم دروغ میگوید؛ اما رنگ به رو ندارد. راننده توی ماشین نگاهمان میکند. خیلی دیر است که پشیمان شویم و مثل بچهی آدم برگردیم بالا. سینی را میبرم دم در خانهی عزیز انسیجون و آقاجون. زنگ میزنم. مردی که کنار آقاامیر مینشیند میآید بیرون. خدا خدا میکنم که نخواهد سینی را از دستم بگیرد. در باز میشود. میدانم که الآن نجمهخانم دم درِ هال ایستاده است. شانس بیاورم یک نگاه کوتاه بتوانم به عزیز انسیجون و آقاجون بیندازم. میروم توی راهرو. آقاامیر درِ هال را باز میکند. دو قدم عقب برمیدارم. انگار فیلم را برگرداندهاند. فقط کمی مانده است تا برگردم بروم خانهیمان. صدای آقاامیر را میشنوم: «سلام باباجون...» یادم میآید که سلام نکردهام. میگویم: «آش، سلام...» و سینی را جلو میبرم؛ اما میترسم جلو بروم. او میآید و سینی را از من میگیرد. صدای عزیز انسیجون میآید: «امیر، مادر کیه؟» آقاامیر میگوید: «بفرمایید تو!» میگویم: «نجمهخانم نیستند؟» فکر میکنم این صدای کی بود؟ صدای من که اینقدر گرفته نبود. میشنوم: «دستشان بند است. حالا بفرمایید تو تا نجمهخانم کاسه را به شما بدهند.» میروم دم در میایستم. عزیز انسیجون و آقاجون سالماند. دلم میخواهد بپرسم شما روز دوشنبه وسط هفته این جا چه کار میکنید؟ چرا مردم را از کار و زندگی انداختهاید؟ صدای شیر آب و شستن ظرفها از آشپزخانه میآید. بوی غذا هم میآید. بوی قیمه و لیمو عمانی است. عزیز انسیجون حالم را میپرسد. آقاجون به من سلام میکند و میزند زیر خنده. یادم میافتد سلام نکردهام؛ اما اصلاً رویم نمیشود دهان باز کنم. فقط خدا خدا میکنم زودتر کاسه را بدهند تا بروم. آقاامیر هول هول چایش را سر میکشد. میگوید: «خب یک هفته نیستم. حلال کنید.» خم میشود دست عزیز انسیجون را میبوسد؛ دست آقاجون را هم. چشمهایم گرد شدهاند. تا به حال ندیده بودم کسی دست مادر و پدرش را ببوسد. عزیز انسیجون میگوید: «حداقل ناهار بمان. قیمه که دوست داری.» میشنوم: «نه، نوش جانتان!» آقاجون میگوید: «پس آش را برای آنهایی که توی ماشینت هستند ببر.» نجمهخانم کاسهی آش را میدهد دست آقاامیر؛ اما توی کاسهی خودشان. آقاامیر میگوید: «خداحافظ باباجون!» و میرود. نجمهخانم سینی خودمان را میدهد دستم. توی کاسهیمان پلو قیمه با سیبزمینی سرخشده ریخته است. میروم بیرون. میخواهم از خیابان رد شوم. ماشین آقاامیر میخواهد دور بزند. وسط خیابان میایستم تا دور بزند. راننده سرش را از ماشین بیرون میکند. خیلی خیلی آرام میگوید: «خوب شد آنها آش را نخوردند؛ وگرنه کلکت لو میرفت. آش مال دیشب بود.» و میرود. تا به دم در خانه میرسم، شاهین دگمهی اف اف را فشار میدهد. میروم تو. یخ کردهام. بوی خوب قیمه با سیبزمینی سرخشده تمام خانه را پر کرده است. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 121 |