تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,462 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,414 |
جادهی بهشت/ یادگاریهای جنگ | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 24، شماره 284، آبان 1392 | ||
نویسنده | ||
مجید ملامحمدی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
یک روحانیِ همرزم: دل حاجی مثل دریا بود. بدنش پُر از یادگاریِ جنگ. اگر نقشهی جنگ را میخواستی، میتوانستی یکی یکی روی جسمِ او پیدا کنی. نشانی عملیات والفجر، نشانی عملیات فتحالمبین، نشانی عملیات کربلای یک... جسم احمدآقا پر از زخم جنگ بود. یک بار با حسرت آه کشید و گفت: «من دوست دارم مثل حضرت عباس(ع) در راه اسلام فدا بشوم.» به قد و بالای رشید او نگاه کردم و گفتم: «حاجی، تو دیگر آن آدم قبلی نیستی!» با لبخند، دستهای خود را بالا آورد و جواب داد: «ببین دستهایم هنوز سالماند. من با این دستها میتوانم با دشمن بجنگم!» احمدآقا چند روز بعد، توی یک عملیات بزرگ، مجروح شد. اسم آن عملیات بود، عملیات بدر. به دیدنش رفتم و با خنده گفتم: «مثل این که دستت هم مجروح شده؟» خندید و جواب داد: «اما بدنم هنوز سالم است. من هنوز هم میتوانم راه بروم و جلو دشمن بایستم!» نگاه کردم. حالا همه جای پیکر او، پر از یادگاری جنگ بود. مادر: دلم میخواست پسرم بیشتر به مرخصی بیاید. میخواستم یک دلِ سیر نگاهش کنم. بعد بنشینم پایِ حرفهای قشنگ قشنگش. جایش در خانه چهقدر خالی بود. جای احمدِ بهتر از گلم! اما او کم میآمد. وقتی هم میآمد خیلی کار داشت. باید به بسیج میرفت و به کارهای پشت جبهه میرسید. به خانوادههای رزمندگان سرکشی میکرد و مشکلات مختلف زندگی را از سر راهشان برمیداشت. یک روز، وقتی پوتینهای خود را از پا درآورد و پا به اتاق گذاشت گفتم: «احمدجان، شنیدهام تو فرمانده شدهای!» زیر زیرکی لبخند زد و گفت: «نه مادر، من مثل بچههای رزمنده هستم؛ البته فرقی هم با آنها دارم!» پرسیدم: «چه فرقی؟» گفت: «من برای آنها، یک نانخورِ اضافی هستم.» خندیدم و گفتم: «دوست دارم بدانم تو در جبهه چه کارهای؛ یعنی چه مسؤولیتی داری؟» دست به ریشهای مرتب و کوتاهش گرفت و گفت: «مادر، من دوست داشتم مثل بقیهی بچهها اسلحه بگیرم و هیچ مسؤولیتی نداشته باشم؛ اما... چه کنم که مجبورم کردن!» من برخاستم که برایش، چای تازه دم بیاورم. -پسرم، بالأخره آنها تو را شناختهاند، اخلاق و رفتارت را دیدهاند که تو را فرمانده کردهاند! احمد خیلی جدی شد و جواب داد: «نه مادر، همهی کارها دستِ خداست. ما چه کارهایم. خدا باید از ما قبول کند.» احمد، فرماندهی یک گردان بود. اول گردان امام موسی بن جعفر(ع)، بعد هم گردان حضرت معصومه(س). یک روز صبح، تازه هوا روشن شده بود که احساس کردم کسی داخل قفل درِ حیاط خانه کلید انداخت. در باز شد. احمد بود. دلم برای دیدنش یک ذره شده بود. خواستم برخیزم و با شوق بگویم: «خوش آمدی مادر، دلم برایت...» اما قیافهی عجیبی داشت. در سرش باند سفیدی بود و روی یکی از چشمهایش، با پارچه پوشیده شده بود. آهسته و پاورچین پاورچین رفت یکی از اتاقها. برخاستم و گفتم: «سلام احمدجان، خوبی؟ انشاءا... خیر است، چی شده پسرم؟» برگشت و با شوخی گفت: «چیزی نشده مادرجان، پشهای به چشمم رفته، حالا هم آن را بیرون آوردهاند.» با ناراحتی جلو رفتم و خوب نگاهش کردم. ترکش خمپاره، چند جای سرش را شکافته بود و یک ترکش هم، توی چشمش فرو رفته بود. طاقت نیاوردم و گریهکنان گفتم: «مادر، پشهها عجب بلایی سرت آوردهاند!» یک دوست مدّاح: با عجله خودم را به سنگر فرماندهی رساندم. حاجی با من کار داشت؛ اما چه کاری؟ -سلام حاجیجان، چی شده؟ با خوشرویی سلام کرد و گفت: «دوست دارم شعر کبوتر بام حسین را برایم بخوانی!» گفتم: «حاجی قصد دارم دیگر این شعر را برای کسی نخوانم؛ آخر برای هر کسی خواندهام شهید شده است!» با اشتیاق گفت: «حالا که این طور شده، حتماً باید برایم بخوانی!» از من اصرار که نخوانم؛ اما... او زیر بار نرفت. من شروع کردم به خواندن؛ اما دلم پر از بغض بود. دلم میخواد کبوترِ بام حسین بشم من فدای صحن حرم و نام حسین بشم من دلم میخواد زِ خون پیکرم وضو بگیرم مدال افتخار نوکری از او بگیرم من میخواندم و چشم به حاجی داشتم. او حال و هوای دیگری داشت. ناگهان او زیر گریه زد. دلم میخواد چو لالهای نشکفته پَرپَر بشم شهد شهادت بنوشم، مهمان اکبر بشم عملیات کربلای پنج(1) تازه شروع شده بود که گلولهی خمپارهای از راه رسید. گلوله با سرعت از روی چند خاکریز رد شد. انگار داشت دنبال چند نفر میگشت، تا آنها را گلچین کند و ببرد دیدنِ خدا. گلوله در نزدیکی چند تا از بچههای بسیجی، بر زمین نشست و منفجر شد. وقتی دود و غبار فروکش کرد، چهار تا از رزمندههای گردان شهید شده بودند. اسم یکی از آنها بود: احمد کریمی. آن روز، روزِ شهادت حضرت زهرا(س) بود. مادر همان روز مثل روزهای قبل، به حیاط خانه رفت تا آیتالکرسی و زیارت عاشورا بخواند؛ اما هر چه کرد نتوانست، سینهاش پر از بُغض بود. ناگهان به گریه افتاد. مادر هنوز منتظر احمد بود. سردار شهید احمد کریمی تاریخ تولد: 1340- قم احمد در شب میلاد امام حسین(ع) به دنیا آمد. بعد از انقلاب، وقتی جنگ شروع شد، به جبهه رفت و در عملیاتهای مختلف شرکت کرد. او سرانجام در شلمچه شهید شد و به دیدار خدا رفت. احمد در هنگام شهادت، فرماندهی گردان حضرت معصومه(س) از لشکر 17 علی بن ابیطالب(ع) بود. تاریخ شهادت: 24 دی 1365 – شلمچه مزار شهید: گلزار مطهر شهدای علی بن جعفر(ع) قم، قطعهی 12، ردیف 20، شمارهی 191. 1. اسم یکی از عملیاتهای مهم رزمندگان اسلام در جبهه که در سال 1365 اتفاق افتاد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 110 |