تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,220 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,138 |
با گذشتگان قدمی بزنیم | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 24، شماره 285، آذر 1392 | ||
نویسنده | ||
سید ناصر هاشمی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
دردسر احوالپرسی ابنسیرین کسی را گفت: «چگونهای؟» گفت: «چگونه است حال کسی که 500 درهم بدهکار است، عیالوار است و هیچ چیز ندارد؟» ابنسیرین رحمی در دلش آمد به خانهی خود رفت و 1000 درهم با خود آورد و به وی داد و گفت: «500 درهم به طلبکارت بده، باقی را خرج خانه کن و لعنت بر من اگر پس از این حال کسی را بپرسم.» کیمیای سعادت - امام محمد غزالی نفرین حاکم دهقانی از مأمور مالیات به حاکم شکایت برد. حاکم مأمور را نفرین میگفت. دهقان به خشم آمد و نومید راه بازگشت گرفت. حاکم گفت: «کجا میروی؟» گفت: «نزد مادرم، زیرا او بهتر از تو نفرین میکند.» امثال و حکم - دهخدا خوشا به حال مرده شخصی پیش قاضی آمد و از کسی شکایت کرد. قاضی از او شاهدی طلبید. مدعی، مرد شوخطبعی را به عنوان شاهد آورد. قاضی از شاهد پرسید: «قرآن میخوانی؟» گفت: «به ده قرائت.» پرسید: «هرگز مردهشویی کردهای؟» گفت: «هنر آبا و اجدادی من است.» قاضی پرسید: «چون مرده را کفن کنی و در تابوت نهی چه میگویی؟» گفت: «گویم، خوش مر تو را که مُردی و از این دنیا رفتی تا مجبور نباشی پیش قاضی بروی و بدین سختی گواهی دهی.» لطائف الطوائف – علی صفی برکت پادشاهی پادشاهی در شهر گذر میکرد. مردی را دید که بزغالهای با خود میبرد. شاه گفت: «بزغاله را به چند خریدهای؟» گفت: «خانهای داشتم به این بزغاله فروختم.» گفت: «خانهای دادی و بزغاله گرفتی؟» مرد گفت: «به برکت پادشاهی شما سال دیگر مرغی توانم خرید.» مخزن الاسرار - نظامی مگس و پادشاه پادشاهی در حال استراحت بود و مگسی او را آزار میداد. هرچه پادشاه مگس را از خود میراند، دوباره مگس میآمد و روی صورت پادشاه مینشست. مدتی گذشت و مگس نرفت. آنگاه پادشاه از غلامش پرسید: «چرا خداوند مگس را آفرید؟» غلام گفت: «تا قدرتمندان بدانند، بعضی وقتها حتی زورشان به مگس هم نمیرسد.» جوامع الحکایات - عوفی فالوده سلطان محمود به وزیرش گفت: «آیا کسی هست که فالوده نخورده باشد؟» وزیر گفت: «بلی، بسیارند.» قبول نکرد و مبلغی بین ایشان شرط شد. سربازها از دروازهی شهر مسافر ژندهپوشی را آوردند. سلطان فالوده را نشان داد و پرسید: «این چیست؟» مسافر گفت: «من ندانم، اما در زادگاه من مردی هست که هر ساله یک مرتبه به شهر میرود، او میگفت: در شهر حمامهای خوب ساخته میشود، به گمانم این حمام است.» پادشاه بسیار بخندید. وزیر گفت: «پادشاه دوبرابر باید سکه بدهند؛ چون این مرد نه فالوده دیده، نه حمام!» موش و گربه - شیخ بهایی بیچاره دزد سرایندهای نزد رانندهای فغان کرد از جور خونخواره دزد که از نظم و نثرم دو گنجینه بود ربود از سرایم ستمکاره دزد بنالید مسکین که بیچاره من بخندید دانا که بیچاره دزد رهی معیری قیمت پادشاهی هارون از زاهدی پندی خواست. زاهد گفت: «اگر در بیابان از تشنگی رو به هلاک باشی، چه میکنی؟» هارون گفت: «نیمی از سلطنتم را میدهم تا آب بگیرم.» گفت: «اگر هنگام نوشیدن، آب در گلویت گیر کند چه؟» هارون گفت: «نیم دیگر را میدهم به کسی که مداوایم کند.» زاهد گفت: «پس این بزرگی و سلطنت چه ارزشی دارد که قدر و قیمت آن به اندازهی یک قدح آب است؟» کنزالحکمه - مجد خوافی
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 167 |