تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,146 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,063 |
داستان/ آش پشت پا | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 24، شماره 285، آذر 1392 | ||
نویسنده | ||
منیره هاشمی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
صبح اول وقت ننهجان در و پنجرهها را باز کرد و داد زد: «پاشین لِنگه ظهره! صدای خروپفتان گوش عالم و آدم را کر کرد! بسه، از رو برین و پاشین! میخوام آش بپزم، زودتر بگین چی دارین و چی ندارین!» سرم را بردم زیر پتو تا باد خنک خوابم را نپراند. مامان گفت: «ننهجان! آش برای چی؟ نکنه نذر دارین؟» - نه! هوس کردم، خسته شدم از بس پلو و چلو خوردم. مامان از جایش بلند شد، رختخوابش را جمع کرد و گفت: «همهچیز داریم جز... جز کشک.» - کشک، ایرادی نداره، سر ظهر بگو داوود از بقالی سر کوچه بخره، برو نخود و لوبیات رو بیار. فکر کردم ننهجان دست از سرم برمیدارد؛ اما او ولکن نبود. میرفت و میآمد و از آش و دستپختش حرف میزد. از اینکه، یک روستا را آش میدهد و آشش لنگه ندارد. آنقدر گفت و گفت که خوابم کاملاً پرید. زیر پتو گرمم شده بود. سرم را آوردم بیرون. نور صبح چشمم را اذیت میکرد. ننه داد زد: «ننه، داوود، بسه، قربون پسرم! پاشو که امروز آش داریم.» ننه یک سینی بزرگ پر از لوبیا و نخود جلوش گذاشته بود و داشت پاک میکرد. چارقد سفیدش را دور سرش بسته بود و دستهای چروکیدهاش را توی سینی میبرد و بیرون میآورد. گفتم: «ننهجان! میخواین کمکتون کنم؟» چشمهایش را ریز کرد و گفت: «نه ننهجان! پاشو دست و صورتت رو آب بزن یه لقمه نون بخور.» رفتم توی حیاط. بابا داشت اجاق گاز توی حیاط را آماده میکرد. سلام کردم و پرسیدم: «بابا! مهمون داریم؟» آخر هر وقت مهمان داشتیم بابا توی حیاط اجاق گاز میآورد. بابا خندید و گفت: «نه بابا! ننهجونت میخواد یه آش بپزه که روش یک وجب روغن داشته باشه!» ننه با یک قابلمهی بزرگ از پلهها آمد پایین. فکر کنم حرفهای بابا را شنید؛ اما به روی خودش نیاورد. قابلمه را گذاشت روی گاز و گفت: «اکبرآقا! توی این قابلمه رو پره آب کن. بذار جوش بیاد. بعدش هم برو از سر کوچه سه کیلو سبزی آش بگیر. گشنیزش زیاد باشه، به آش عطر میده، بهت آشغال قالب نکنهها!» - چه فرمایشی میکنین ننهخانم! سبزی آشی براتون بخرم که توی حسنآباد پیدا نشه! - ای اکبرآقا، سبزیهای کوهی حسنآباد رو هیچ شهری نداره! عطرش همهی ده رو پر میکنه. ننهجان دلش برای حسنآباد تنگ شده بود. یک هفتهای بود که آمده بود پیش ما. وقتی میگفت حسنآباد، چشمهایش را میبست و آه میکشید. توی خانه برو و بیایی شده بود. هرکسی داشت کاری میکرد. بابا نشسته بود روی زیلو و داشت سبزی پاک میکرد. سبزیها را میآورد بالا و با دقت نگاهشان میکرد. از دیدن گِلها چندشش میشد. ننه کارهای او را زیر نظر گرفته بود. چیزی نمیگفت؛ اما بالأخره طاقت نیاورد و حرفش را زد: «اکبرآقا! ناسلامتی شما داماد ده شدی. این چه سبزی پاک کردنیه؟ آبروی ما رو بردی!» مامان که داشت پیاز پوست میگرفت چشمهایش را فشار داد و گفت: «وقتی آدم دست به سیاه و سفید نزنه همین میشه دیگه.» - ای خانم، وقتی آدم از صبح تا شب درگیر درس بچههای مردم باشه وقتی براش نمیمونه. دلم به حال بابا میسوخت. حتماً داشت توی دلش میگفت: «عجب غلطی کردم که داماد ده شدم.» داشتم به حال و روز بابا نگاه میکردم که ننهجان گفت: «داوود! چرا زل زدی به بابات؟ پاشو برو از بقالی سر کوچه کشک بخر.» از جایم پریدم. خریدن کشک از سبزی پاککردن خیلی بهتر بود. مغازهی آقارضا خلوت بود. آقارضا داشت یک آواز محلی میخواند. پرسیدم: «کشک دارین؟» آقارضا نگاهم کرد و گفت: «کشک؟ کشک برای چی؟» با خودم گفتم: «مگر پرسیدن دارد.» - برای آش! ننهجانم دارد آش میپزد. دختر کوچیک آقارضا که تفریحی جز آمدن به مغازهی بابایش ندارد از ته مغازه پیدایش شد و گفت: «آش! منم آش میخوام!» آقارضا خندید و گفت: «ساکت بچه، زشته!» کشک را از آقارضا گرفتم و از مغازه بیرون آمدم. نزدیک ظهر بود. بوی آش ننهجان تمام کوچه را پر کرده بود. مامان همانطور که قابلمه را با ملاقهی دستهبلندی هم میزد گفت: «آخه ننهجون! این همه آش تا یک ماه هم خورده نمیشه. ما فقط چهار نفریم.» - ننهجون خورده میشه، غصه نخور. مامان راست میگفت. ننهجان خیلی آش پخته بود. رفتم جلو و گفتم: «من آش میخوام. کی درست میشه؟» ننهجان گفت: «قربون پسرم! اگه سفره رو بیاری توی حیاط و روی زیلو پهن کنی، آش بهت میدم.» سفره که پهن شد، بابا هم آمد. ننهجان یک کاسهی بزرگ را پر از آش کرد و گذاشت وسط سفره. دهانم آب افتاده بود. من و بابا بشقابهایمان را آوردیم بالا. ننهجان میخواست با ملاقه برایمان آش بریزد که درِ خانه به صدا درآمد. از جا بلند شدم و در را باز کردم. دختر آقارضا بود. یک سطل پلاستیکی بزرگ دستش گرفته بود. سطل را آورد جلو و گفت: «آش بدین! مامانم غذا نپخته، بیشتر بریزین!» سطل را از دستش گرفتم و بردم پیش ننهجان. گفتم: «دختر اون مغازهداره آقارضاست، میگه آش بدین، زیاد بدین، چون مامانش غذا نپخته.» همه به هم نگاه کردند و زدند زیر خنده. مامان سطل را از دستم گرفت و پر از آش کرد. بردم دم در. نشستم پای سفره. قاشق اول را خوردم. چه آش خوشمزهای بود! قاشق دوم را بالا نیاورده بودم که در دوباره به صدا درآمد. از جا بلند شدم. ایندفعه پسر سبزیفروش محله بود. کاسهی بزرگی را که دستش گرفته بود آورد جلو و گفت: «اومدم آش بگیرم. آقامعلم به بابام گفته که ظهر آش میدین.» کاسه را از دستش گرفتم و بردم پیش بابا. بابا گفت: «نمیدانم این مردم از کجا فهمیدن که ما آش داریم.» - مگه خودتون به سبزیفروش نگفتین ظهر بیاد آش ببره. بابا سرخ شد. عینکش را داد بالا و گفت: «چرا، خب حالا که آش زیاده!» ننهجان از جایش بلند شد. کاسه را از دستم گرفت و گفت: «این آش، روزیِ خیلیها میشه. گفتم نمیمونه.» قاشق چهارم- پنجم را داشتم میخوردم که دوباره در به صدا درآمد. این بار بابا بلند شد و در را باز کرد. بعد از احوالپرسی آمد پیش مامان و گفت: «دختر اعظمخانمه، با شما کار داره.» مامان رفت دم در و با یک کاسهی بزرگ برگشت. کاسه را آش کرد و برد داد دست دختر اعظمخانم. آشمان را که خوردیم ننهجان بقیهی آشهای قابلمه را ریخت توی کاسه و برد خانهی همسایهها. سفره که جمع شد ساکش را آورد توی حیاط و گفت: «دیگه وقت رفتنه.» مامان با ناراحتی گفت: «کجا؟» - دیگه دلم برای حسنآباد تنگ شده. میرم. این آش هم آش پشت پام بود. بابا خندید و گفت: «ننهخانم کی برمیگردین؟» - میام، مرغ و خروسام تنهان. میرم، شاید زمستون برگشتم. مامان مثل بچههایی که بهانه میگیرند خودش را انداخت توی بغل ننهجان و گفت: «زمستون دیره ننه، زودتر بیا.» ننهجان که رفت خانه خیلی ساکت شد. نشستم روی پلهی حیاط و با خودم گفتم: «کو تا زمستون که ننهجون بیاد و آش بپزه.»
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 193 |