تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,315 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,262 |
پرندههای بیحسرت | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 24، شماره 285، آذر 1392 | ||
نویسنده | ||
فریبرز «آشنا» لرستانی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
(1) مادر گفت: «زیبایی، زیبایی، زیبایی.» گفتم: «زیبایی را با تو شناختم.» مادر گفت: «هر که زیبایی را میشناسد، خود، درونی زیبا دارد.» من و مادر یکدیگر را نگاه کردیم و لبخند زدیم. چهقدر زیبایی، زیبایی، زیبایی! (2) گفتم: «آشتی، آشتی، آشتی.» مادر گفت: «زندگی، زندگی، زندگی.» گفتم: «میخواهی بگویی زندگی، یعنی آشتی.» مادر گفت: «فرقی ندارد، زندگی، یعنی آشتی، آشتی، یعنی زندگی.» (3) گفتم: «مادر، پرندهها حسرت ما را میخورند.» مادر گفت: «پرندهها سبکبالتر از آن هستند که حسرت چیزی را داشته باشند.» گفتم: «کاش یک پرنده بودم، سبکبال!» مادر نگاهم کرد و دوباره با لبخند گفت: «پرندهها سبکبالتر از آن هستند که حسرت چیزی را داشته باشند.» (4) مادر گفت: «باران، باران، باران.» گفتم: «مثلِ عشقِ تو که میبارد.» مادر گفت: «بالیدنت را دوست دارم.» گفتم: «از دوست داشتن تو میبالم.» مادر نگاهم کرد و زیر لب دوباره گفت: «باران، باران، باران.» گفتم: «میبالم، میبالم، میبالم.» (5) گفتم: «ابرها، ابرها، ابرها.» مادر گفت: «میگذرند، میگذرند، میگذرند.» گفتم: «غصهها، غصهها، غصهها.» مادر سکوت کرد و توی فکر رفت؛ اما بعد گفت: «میگذرند، میگذرند، میگذرند.» خندیدم و گفتم: «خندهها، خندهها، خندهها.» مادر با شادی گفت: «میآیند، میآیند، میآیند.» (6) مادر گفت: «کوهها، کوهها، کوهها.» گفتم: «شانههای تو، از کوه استوارترند.» مادر گفت: «دیروز استواریم را در کوچهی زندگی جا گذاشتم.» گفتم: «اگر با هم برویم، آن را برمیگردانیم.» مادر گفت: «دیگر نمیخواهم مزاحمش شوم. بگذار نفسِ راحتی بکشد.» گفتم: «استواری به تو عادت کرده است.» مادر فکر کرد و گفت: «من هم بی او کلافهام. بیا برویم. بیا برویم.» (7) گفتم: «رود، رود، رود.» مادر گفت: «یعنی جریان زندگی و لبخند شکوفه در کنارِ آن.» بعد دستانم را گرفت و من لبخند زدم؛ یعنی جریان زندگی و لبخند شکوفه در کنار آن. (8) مادر گفت: «کلاغ، کلاهِ مترسک را بُرد.» گفتم: «مترسک بیکلاه باز هم مترسک است.» مادر گفت: «باد، کُتش را هم بُرد.» گفتم: «مترسک بیکُت، باز هم مترسک است.» مترسک مرا نگاه کرد و خندید. گفتم: «مادر، مترسک به رویم میخندد!» مادر خندید و گفت: «چون، تو باورش کردی، تو باورش کردی.» (9) مادر گفت: «امروز آینه به من گفت ببین موهایت چه سفید شدهاند.» روبهروی مادر ایستادم و با مهربانی نگاهش کردم. ناگهان مادر گفت: «اما در آینهی روبهرو چه جوانم! چه جوانم!» بعد خندید. من هم دیدم که، چه جوان شده! چه جوان شده! (10) مادر گفت: «آهو از بند رهیده.» من با خوشحالی فریاد زدم: «هورا!» مادر گفت: «هیس، هیس.» پرسیدم: «صیاد این نزدیکی است؟» مادر گفت: «نه، آهوی از بند رهیده از فریاد شادی هم میترسد.» دیگر سکوت بود و صدای پای آهو. (11) گفتم: «درخت، درخت، درخت.» مادر گفت: «سایهاش خستگی را از خاطر میبرد.» گفتم: «خاطرات را بیخستگی میخواهم.» و آغوشم را گشودم. مادر گفت: «درخت، درخت، درخت.»
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 107 |