تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,377 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,316 |
داستان/ ساعت | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 24، شماره 285، آذر 1392 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
سیده سوسن احمدی خیلی مقرراتی بود. همه از دستش شاکی بودند. معروف شده بود به ساعت. سر ساعت میخوابید، سر ساعت غذا میخورد، خلاصه زندگی بهروز روی یک کلمه میچرخید: ساعت. همین نظم بیش از حدش بچهها را به طمع انداخته بود تا یک حال اساسی از او بگیرند. من اولش مخالف بودم؛ ولی با استدلالهای به ظاهر محکمهپسند بچهها کم کم متقاعد شدم که یه کم دست انداختنش به جایی برنمیخورد. بهروز عادت داشت زود میخوابید و همین خودش فصل مشابهی از کتاب اعتراضات بچهها را تشکیل میداد؛ چون وقتی میخوابید باید همه ساکت میبودند و همین، داد همه را در آورده بود. برای همین تیمی متشکل از بچههای اتاق به سرکردگی حامد که گویا چوبخط بهروز پیش او زیادی پر بود، تشکیل شد. پستها و زمان انجام عملیات مشخص شد. آن شب طبق معمول بهروز حوالی ساعت 9 به خواب رفت. حدود 2 ساعت بعد با اشارهی دست حامد عملیات شروع شد. سعید به سرعت به سراغ ساعت دیواری اتاق رفت و با سرعتی در حدود سرعت نور آن را روی ساعت 6 قرار داد. بعد هم گوشی بهروز را با یک حرکت کاملاً حرفهای که از او به دور بود، شکار کرد و ساعتش را دستکاری کرد. چند نفری هم سجاده پهن کردند و مشغول نماز شدند. حالا همه چیز آماده بود. بهروز 2 ساعتی خوابیده بود و همین میتوانست برایش 7-8 ساعت تصور شود. قسمت مهم کار با من بود؛ یعنی صدا زدن بهروز! با اشارهی حامد خیلی آرام و خونسرد طوری که آن نیشخند فجیع روی صورتم مشخص نباشد، صدایش کردم. بهروز از آنجایی که خوابش سبک بود به سرعت بیدار شد. من هم سریع گفتم: «داداش پاشو تا نماز صبحت قضا نشده بخونش!» بهروز نگاهی به ساعت موبایلش کرد و وقتی مطمئن شد ریگی به کفشم نیست از جا بلند شد و با دیدن بچههای در حال نماز مصمم از اتاق خارج شد و اصلاً نپرسید که آفتاب از کدام ور درآمده که این بچهها که هر روز با کلی مکافات برای نماز بیدار میشدند اینقدر باصفا نماز میخوانند که نیششان تا بناگوش باز است؟ خلاصه مدتی نگذشت که بهروز به اتاق برگشت و مشغول نماز شد. حامد هم برای اینکه کار از محکمکاری عیب نکند آمد و در کنار بهروز به نماز ایستاد. نماز بهروز که تمام شد، خواست که از اتاق خارج شود و از آنجا که میدانستم به غذاخوری میرود جملات از پیش تعیینشدهام را پشت سر هم ردیف کردم: «داداش میری واسهی غذا؟» - آره. - کاش صبر میکردی با هم بریم! میدانستم منتظر نمیماند. داشت این پا و آن پا میکرد که گفتم: «پس شما برو ما هم میآییم.» از اتاق خارج شد. طولی نکشید که صدای خندهی بچهها یکی یکی بلند شد. حامد گفت: «خب حالا فکر میکنید بهروزخان الآن کجاست؟» سعید گفت: «نزدیک غذاخوریه!» شاهین ادامه داد: «الآن توی صف وایستاده.» سهیل گفت: «میبینید؟ چند نفر اون گوشه وایستادن و دارن پچ پچ میکنن و بهش میخندن!» نیما که هنوز روی سجاده پهنشدهاش نشسته بود از آن گوشهی اتاق گفت: «اُه اُه اُه! عجب ضایع بازاریه! چند نفر دارن میان طرفش یکیشون میگه: داداش شام نخوردی؟ بیا توی اتاق ما یه لقمه نون پنیر هست با هم بخوریم بهتر از علافیه! اون یکی میگه: تا صبح که نمیخوای اینجا وایسیها؟» سعید گفت: «بچهها خودتونو واسه یه بهروز در حال انفجار آماده کنید؛ چون دوهزاریش کمکم داره میافته!» من هم میخواستم بگویم بهروزِ در حال انفجار چهقدر میتواند خندهدار باشد. تا خواستم حرفم را بزنم، چهرهی عصبانی بهروز در چارچوب در ظاهر شد. نفس نفس میزد و مشخص بود کل راه را دویده است. همه به هم نگاهی کردیم و ناخودآگاه زدیم زیر خنده! با صدای شلیک خندهی ما چند تا از بچههای اتاق بغلی آمدند بیرون. کسی جز ما نمیدانست چه خبر است. سناریوی ما به پایان رسیده بود و چهرهی خشمگین بهروز پایانی خوشرنگ بر تمام فرضیههای ما بود.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 84 |