تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,315 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,264 |
داستان/ یک اشتباه خوب | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 24، شماره 285، آذر 1392 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
سوگند صنعتپور - 15 ساله – بروجرد - چی شد؟ قبول کرد؟ - آره قبول کرد. گفت جنس خوبی داره. فکر کنم پول خوبی گیرمون بیاد. - پس جای خوبی پیدا کردیم. فرشهای خوبی داخل خونه است. حالا کی پول رو بهت تحویل میده؟ - باز چی شده؟ - امروز دوباره رضا اومده بود درِ خونه و تهدید میکرد اگر پولش را زودتر بهش ندهیم، دستمان را رو میکنه. - گفت امروز فاکتورش را مینویسد و فردا پولش را پرداخت میکند. - باشه، فعلاً خداحافظت. - خداحافظ. موبایلش را خاموش میکند. آن را آرام در جیب سمت راست شلوار آبیاش میگذارد. دستی بر موهای سیاه پرپشتش میکشد و به طرف مغازه میرود. - یا الله حاجمهدی. حاجمهدی چشمهایش را از دفتر برمیدارد و با لبخندی میگوید: «بیا پسرم، بیا بشین. شرمنده، سرم شلوغه!» با لبخندی به طرف صندلی میرود؛ صندلی چوبی کوچکی که در کنار بخاری قدیمی خاموش گوشهی مغازه بود. بیاختیار به فرشها و تابلوهای اطرافش خیره میشود که پسری با قد کوتاه و پیراهنی سفید که روی شلوار سیاهش افتاده است، وارد مغازه میشود. میگوید: «حاجی فرشهایی را که برای حرم داخل حیاط کنار گذاشته بودید، الآن بردن حرم. امر دیگهای نیست؟» حاجمهدی زیرچشمی نگاهی به پسر میاندازد و میگوید: «چرا پسرم. آن فرشی را که گذاشته بودم کنار پنجره بیار تا فاکتورش را بنویسم.» پسر که پایش را از مغازه بیرون میگذارد قند در دلش آب میشود. قلبش آرام میزند و شروع به خیالپردازی میکند. طولی نمیکشد که پسر نفسزنان و پریشان وارد مغازه میشود. بدون مکث میگوید: «حاجی فرررررش نیست. فکر کنم قاطی فرشهای حرم شده. حالا چه کار کنیم؟» با شنیدن حرف پسر ترسی در چشمانش مینشیند. عرق سرد از پیشانیاش فرو میریزد. با فریاد به طرف پسر میرود و میگوید: «یعنی چه که فرش را بردهاند. آن فرش مال من بود. بیاجازهی من کجا بردنش؟» حاجمهدی از پشت میز بلند میشود و با صدایی آرام میگوید: «اینکه داد و فریاد نداره پسرم. فرشت را که جای بدی نبردهاند، حرم امام رضا(ع) است. جای دوری هم نیست. چند خیابان آنطرفتر است.» - آخر؟ - آخر نداره، میروی حرم پیش حاجحسین و میگی من از طرف حاجمهدی آمدهام، فرشم را اشتباه فرستادهاند حرم و فرشت را از او تحویل بگیر. با حرف حاجمهدی دلش آرام میگیرد و به طرف حرم راه میافتد. *** جلو در که میرسد بوی گلاب مشامش را پر میکند و صدای پر زدن کبوترها گوشش را نوازش میدهد. با دیدن گنبد طلایی که چند سالی چشمانش آنها را ندیده بود و حوضی که در آن با پدرش برای نماز وضو میگرفتند و بیشتر وقتش را برای شمردن ماهیهای قرمزش صرف کرده بود، حس غریبی به او دست میدهد. حس غریبی تمام وجودش را میگیرد. دلش میلرزد و پاهایش سست میشود. کنار حوض مینشیند و به گلدستهها خیره میشود... یادداشت داستان سوگند با دیالوگ شروع میشود. محکم و سریع میرود سر اصل داستان و با سؤالی که در اول داستان میآید خواننده رغبت میکند تا آخر ادامه بدهد. موضوع داستان هم خوب است؛ اما شخصیتپردازی خوبی در داستان دیده نمیشود. اسمها و آدمها زیاد روشن نیستند. نکتهی دیگر این که بعضی از جملههای این داستان طولانی است. آنقدر که در یک نفس نمیشود آن را خواند. جملهها هر چه کوتاهتر باشد بهتر است. نمونهاش جملهای که این گونه شروع میشود: «با لبخندی که...» یا: «پسر که پایش را از مغازه...» البته ویراستار مجله این جملهها را کوتاه کرده تا بهتر بشود داستان را ادامه داد. بعضی از عبارتها هم در دیالوگ به کار گرفته نمیشود. مثل: آمده بود در خونه و گوشزد میکرد. منتظر قصههای جدیدتر از سوگند هستیم. آسمانه
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 98 |