تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,440 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,381 |
داستان/ آواز دهل | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 24، شماره 285، آذر 1392 | ||
نویسنده | ||
سارا طهماسبی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
دستهای عرقکردهام را به شلوارم مالیدم و هیجانزده و بیقرار چشم دوختم به ایلیا که کم مانده بود مانیتور را سوراخ کند و رسماً برود توی لبتابش. داشت جدول تنظیم میکرد. همهاش میکشید و خراب میشد. ستون و ردیف کم میآورد. گفتم: «مواظب باش عین خودش دربیاری، کسی شک نکنه!» از آن پوزخندهای بینمکش را زد و گفت: «واقعاً که... واسه یه شونزده ناقابل همچین هول ورت داشته؟» گفتم: «حاشیه نرو. زودتر درستش کن. اگه دیر کنم، مامان مشکوک میشه.» شروع کرد به تایپ عناوین درسی. - موندم این همه سوسول بازی رو از کی یاد گرفتی. من اگه جای تو بودم سینه رو سپر میکردم و همین کارنامه رو با افتخار میبردم میدادم دست مامان و بابام که قابش کنن بزنن به دیوار، حالشو ببرن. - چه حالی؟ اگه بفهمن این گند رو به جغرافی زدم، همهی تابستون رو زهرمارم میکنن. - شاگرد دوم کلاس شدی... از این بهتر چی میخوان؟ پدر و مادر بیست و سه تا از شاگردهای همین کلاس خودمون دلشون میخواد که پسرشون مثل تو شاگرد دوم بشه. نمونهاش همین بابا و مامان خودم. اگه بدونی چهقدر تو رو چماق میکنن میزنن توی سر من بدبخت. - مامان و باباها عادتشونه. مرغ همسایه براشون غازه؛ غاز خودشون جوجه هم نیست. فکر کردی مامان و بابای من به خاطر شاگرد دوم شدن بهم مژدگونی میدن؟ نه داداش. همهی این نمرات درخشان رو ول میکنن به امان خدا و میچسبن به شونزده جغرافیا. اونوقت رگبار سرزنش و نکوهشه که بریزه سرم. اصلاً میگن چرا اول نشدی! بعد بازم میاندازن گردن این شونزده ناقابل. بالأخره سرش را بالا آورد و گفت: «شونزده و زهرمار... هی شونزده، شونزده؛ ولی خودمونیم اگه بچه زرنگ نبودی عمراً چیتساز اجازه میداد بدون حضور والدینت کارنامهات رو تحویل بگیری.» بعد موشکافانه نگاهم کرد و پرسید: «میدونستی جغرافی رو خراب کردی که تنهایی رفتی سراغ کارنامه؟» ناامید و سرخورده گفتم: «آره بابا. تابلو بود. دو تا سؤال رو که اصلاً سفید گذاشتم.» و یاد شب امتحان جغرافی افتادم که باز مامان به خاطر فیس و افادههای زندایی فریبا، به جان بابا غر میزد که چرا ما سفر خارجه نمیرویم و فلان ماشین را سوار نمیشویم و بابا هم شعار میداد: «فکر کردی اونا خیلی خوشبختن؟ نه خانمجان، آواز دهل شنیدن از دور خوش است!» و هر چه سعی میکرد غائله را ختم به خیر کند مامان کوتاه نمیآمد. اصلاً تقصیر خودشان بود که جو خانه را خراب کردند و باعث شدند تمرکز حواسم را از دست بدهم. اصلاً همهاش تقصیر داییقاسم اینهاست. تا جایی که یادم میآید طی چند سال اخیر که دایی یکهو پولدار شده، همهی دعواها و جر و بحثهای مامان و بابا به خاطر حسادت و چشم و همچشمی مامان با زندایی فریبا بوده. - چند بزنم؟ - چی رو؟ مسخرهوار نگاهم کرد و با لحنی جدی گفت: «قیمت جنسهایی که تازه آوردهاند.» - شوخیت گرفته؟ - آره...گرفته، ول نمیکنه. - همه رو همون نمرهی خودش بزن. فقط جغرافی رو بکن نوزده. نه نوزده و نیم... اینطوری بهتره، دیگه عمراً کسی شک کنه. معدل رو هم با ماشین حساب گوشیت دقیق حساب کن سوتی نگیرن. بالأخره کار ایلیا تمام شد. کاغذ را از حلقوم پرینترش کشید بیرون و داد دستم. نگاهی مقایسهای به هر دو کارنامه انداختم و گفتم: «دستت درد نکنه... خیلی تمیزه! مو لای درزش نمیره. برم دیگه.» گفت: «یه دِیقه صبر کن.» و رفت طرف کمدی که میدانستم جای بند و بساط الکترونیکیاش است. گوشی زاغارت بابا را از کمدش بیرون آورد. فاتحانه لبخندی زد و روشنش کرد. شاخم شکوفه زد. هیجانزده گفتم: «پسر اصلاً فکرشو نمیکردم این گوشی گوشکوبی رو حتی خود کارخونه هم بتونه تعمیر کنه... اینجا رو! رنگ و روشنایی صفحهاش از روز اول بهتر شده.» خندید: «چی کار کنیم. مام همین یه هنرو داریم.» - کجای کاری؟ خیلیام عالیه! دستمزدت رو از بابام میگیرم برات میارم. دستی به شانهام کوبید: «بیخیال پسر. کی پول خواست!» در حالی که داشتم بند کفشم را میبستم شوخ و شاعرانه گفتم: «کارت رو جدی بگیر و خودت رو دست کم نگیر. از این به بعد واسه هر تعمیر، از در و همسایه پول بگیر.» لبخند کمرنگی زد و من هولهولکی کارنامه را تا آنجا که تا میخورد، تا زدم و گذاشتم توی جیب کوچولوی پیراهنم؛ و کارنامهی جعلی را گرفتم دستم و زدم بیرون. توی راهپلههایشان بوی نان سنگک پیچیده بود و صدای لخ و لخ پا و هن و هن نفس کسی میآمد. مادر ایلیا بود. مثل هر روزش خوشحال و سرحال نبود. مرا که دید حالم را پرسیده و نپرسیده از معدل و نمرههایم سؤال کرد. کمی مکث کردم. یاد حرفهای ایلیا افتادم. تا خواستم برای مراعات حالش چاخان کنم و بگویم این ترم معدلم شانزده شده و نمرههایم خیلی خوب نیست، کارنامهی جعلی را توی دستم دید. - کارنامته؟ میشه ببینم؟ جای خالی بستن نبود. شل شدم و توی دلم به بدشانسی ایلیا لعنت فرستادم. دستم به طرفش رفت و کارنامهای را که کاردستی پسرش بود گرفتم طرفش. با دقت و سریع؛ اول به معدل نگاه کرد و بعد به تک تک نمرهها آنوقت کارنامه را با دستهایی که نمیدانم از فرط خستگی میلرزید یا از شدت حرص و جوش، گرفت طرفم و با لبخندی که خیلی سعی میکرد طبیعی به نظر برسد؛ که نمیرسید؛ به خاطر نمرات خوبم تبریک گفت و حسرتبارانه اضافه کرد: «دست راستت زیر سر ایلیا.» بعد با صدایی که به زحمت شنیده میشد خداحافظی کرد و پلهها را ادامه داد. هنوز خیلی فاصله نگرفته بودیم که یاد چیزی افتادم. - خانم دلپاک... برگشت. گوشی زپرتی بابا را از جیب شلوارم درآوردم و توی هوا نشانش دادم: «ایلیا گوشی بابامو تعمیر کرده.» خندهی جانانهای کردم و ادامه دادم: «دکترا ازش قطع امید کرده بودن. ما که بلد نیستیم یه لامپ رو سفت کنیم. دست ایلیا زیر سر ما.» خندید؛ طبیعی. *** هنوز در را باز نکرده بودم که مامان پرید جلو. - معدلت چند شده؟ - سلام! جواب نداد. به جایش کارنامه را از چنگم درآورد. نگاهی اجمالی انداخت. وقتی مطمئن شد نمرهای کمتر از نوزده وجود ندارد خسته نباشید ضعیفی گفت و سری تکان داد که در دیکشنری ایما و اشارات خانوادهی ما یعنی همچین کار شاقی هم نکردهای. *** عصر که از حمام بیرون آمدم بابا آمده بود و لابد کارنامهام را هم دیده بود؛ چون سراغی نگرفت. خواستم بپرسم دیده یا نه که با خودم اندیشیدم بابا هم کمتر از مامان ابراز احساسات نکند، بیشتر نمیکند. پس به جای این که خودم را لوس کنم، سعی کردم برای رفتن به خانهی خانمجان زودتر آماده شوم. دنبال پیراهنم گشتم که مامان گفت: «شستمش. چهارخونهات رو بپوش.» *** با بابا نیم ساعتی توی پارکینگ منتظر شادی و مامان شدیم. همانجا بود که یاد گوشی کهنسال بابا افتادم و چون بالا بود زنگ زدم و از طریق آیفون شادی را به زور حالی کردم که گوشی را کجا میتواند پیدا کند و لطفاً با خودش بیاورد پایین. شادی که گوشی را آورد، بابا ناباورانه به آن زل زد و مدام با آن ور رفت تا اطمینان حاصل کند که واقعاً و کاملاً درست شده یا نه. پرسید: «دوستت درستش کرد؟ ایلیا؟» - بله. دیگر چیزی نگفت؛ ولی ابروهایش را جوری بالا انداخت که در دیکشنری ایما و اشارات خانوادهی ما، یعنی خدا شانس بده. پسر من عرضه نداره یه پیچ سفت کنه. دست راستش زیر سر پارسا. *** خانهی خانمجان پر بود. همه جمع شده بودند و صدا به صدا نمیرسید. هر چه سعی کردم از بردیا، پسر داییقاسم، دوری کنم، نشد. آمد کنارم تلپ شد و گوشی آخرین مدلش را بیرون آورد و شروع کرد به خواندن پیامکهای رکیک و مسخره. قبلاً مامان تذکر داده بود که به خاطر بینزاکتیاش با او نپرم؛ ولی من بیشتر به خاطر افادههای الکی و کلاسهای خرکیاش دل خوشی از او نداشتم. تازه به دوران رسیدهها، عادتشان بود که با زخم زبان و نیش و کنایه فک و فامیل را بچزانند. اما آن شب داییقاسم مثل سابق شنگول و خندان نبود. از همه دیرتر آمد. سلام و علیک مختصری کرد و بی سر و صدا رفت یک گوشه نشست. تا این که سر شام که تقریباً همه ساکت بودند ناگهان رو به بردیا کرد و با صدای بلند پرسید: «کارنامهات رو گرفتی؟» بردیا که دهنش از لقمهی کله گربهایاش پر بود، با سر اشاره کرد که: «آره.» و بقیهی لقمه را جوید. دایی، اما دستبردار نبود. با همان صدای بلند و محکم پرسید: «معدلت چند شد؟» این دفعه آبی که بردیا برای فرودادن لقمهی گندهتر از دهنش ریخته بود توی حلقش، پرید توی گلویش. زندایی که دید هوا خراب است از آن سر سفره ابرویش را انداخت بالا و همراه یکی از آن خندههای عصبی چندشآورش گفت: «سر سفرهای چه سؤال و جوابی میکنی قاسم! بعد از شام کارنامهاش رو ببین.» و غائله موقتاً ختم شد؛ اما نمیدانم چه شد که به محض این که چایی بعد از شام را آوردند سوزن دایی باز گیر کرد روی کارنامه و معدل بردیا. بردیا که از وجناتش پیدا بود یک خاور تجدیدی آورده، مدام طفره میرفت و یکسره از این ستون به آن ستون میپرید، بلکه فرجی شود. باز هم زندایی خودش را انداخت وسط و در حالی که سعی میکرد در نزدیکترین مبل به دایی بنشیند با لحنی آرام و به قول شادی «شوهر گولزن» گفت: «چهکارش داری، وسط مهمونی زشته!» و با آن ابروهای پهن و زردش اشارهای به بقیهی جماعت کرد و گوشهی لبش را گزید؛ اما دایی که از همان سر شب سازش کوک نبود و گویا دنبال بهانه میگشت بدون ملاحظه صدایش را انداخت سرش که: «چی میگی خانوم! از بس تو طرفش رو گرفتی اینطوری بیادب و تنبل بار اومده.» با داد و بیداد دایی همه یکهو ساکت شدند و چشمها دوخته شد به داییقاسم و زنش. دایی در حالی که با چشمهای پرخون به سمت بردیا خیز برمیداشت، ناغافل گوشش را گرفت و پیچاند. با این حرکت، همهی زنها زدند پشت دستشان و مردها یکصدا گفتند: «آقاقاسم این چه کاریست؟ از شما بعیده!» اما دایی دیگر از جا دررفته بود و نمیشد کاریاش کرد. بردیا از درد، پیچ و تاب میخورد و ناله میکرد و زندایی با آن همه غرور و افاده به گریه افتاده بود و از اخلاق بد و مزاج تند دایی شکایت میکرد. مامان و خالهسحر بازوهای دایی را از پشت گرفتند. دست دایی شل شد و بردیا به زور خودش را نجات داد. دایی برگشت سر جایش. کمی آتشش فروکش کرد. خانمجان برایش آب قند درست کرد و بقیه در سکوتی سنگین فرو رفتند. *** مهمانی بدون خوردن میوه و چایی، زودتر از همیشه تمام شد. در راه همه توی لاک خودمان بودیم. فقط بابا قیافهای به خودش گرفته بود که در دیکشنری ایما و اشارات و قیافات خانوادهی ما، یعنی دیدید میگفتم «آواز دهل شنیدن از دور خوش است». *** وقتی به خانه رسیدیم لباس عوض نکرده افتادم روی تخت. گوشی مسخره و قدیمیام را درآوردم. پیامک نخوانده داشتم. گویا توی آن هاگیر، واگیر آمده بود که متوجه صدای زنگش نشده بودم! از ایلیا بود: «پارسا باورت نمیشه امروز مامان و بابام به خاطر نمرهها و معدل ضایعم بداخلاقی نکردن که هیچ، یک کیت نو و کامل ابزار برام هدیه خریدن. گفتی یه رادیو دارید خرابه؛ گفتم وسایل لحیم ندارم، حالا دارم... فردا بیار درستش کنم. بای.» هنوز پیامک را درست و حسابی نخوانده بودم که دیدم دو تا کاغذ از زیر در افتاد توی اتاقم. مشکوک و کنجکاو جلو رفتم. وای... وای بر من! یکی کارنامهی اصلیام را پیدا کرده بود و همراه کارنامهی ساختگی انداخته بود توی اتاق که خجالتم بدهد. یاد جیب پیراهنم افتادم و این که وقتی از حمام آمدم بیرون مامان گفت که آن را شسته. در همان حال وارفتگی بودم که دیدم کاغذ سومی هم از زیر در افتاد داخل. دستخط بابا بود: «ما پارسایی را که جغرافیا شانزده گرفته بیشتر دوست داریم. شادی چایی ریخته، تا سرد نشده بیا. همه توی آشپزخانه منتظرت هستیم.»
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 130 |