تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,176 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,095 |
گزیده/ باید پرده را کنار زد | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 24، شماره 285، آذر 1392 | ||
نویسنده | ||
لعیا اعتمادی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
اول باید پرده را کنار زد. نشست. نگاه کرد. دوباره نگاه کرد. سماور گرم میشود. اگر زن دوباره کودک را شیر دهد، باران میبارد. اگر آسمان دوباره ابری شود، شاید کسی سراغ آنها را بگیرد. شاید شام را در همین اتاق بخورند. هنوز نمیدانند. شاید یک کبوتر از صدای ساز سراسیمه به پشت پنجره بیاید، پرده را نوک بزند، بماند، برود، هنوز کسی نمیداند. هنوز روشن نیست این پوستهای تخممرغ، سفیدی کاملی دارد یا نه، ولی پوستها شکسته است. آنها چرا ناتوان، نمیتوانند درها و پنجرههای این اتاق را باز کنند. یک سرمای عادی است. سرمایی نیست که لباس اضافه بخواهند، ولی سرماست. اگر باران روی پوست آنها ریخت قول میدهند با دستمال قطرههای باران را خشک کنند. چای را سرد نمیخورند. چای را گرم میخورند، تصمیم دارند یک شعر را حفظ کنند. هنوز هم نمیدانند شعر چیست؟ سعی میکنند پاسی از شب بگذرد. دو – سه قاشق چوبی برای خوردن غذا سفارش دادهاند، این روزها باید برسد، در راه است. اگر باید همه را نوشت، آنها مینویسند. روی دستهای آنها چیزی نمیروید. توقع هیچ معجزهای هم از این دستها نمیتوان داشت. آنها در روز بدون دلیل دو – سه بار این دستها را میشویند. این دستها را بدون دستکش نمیتوانند به کسی نشان دهند و یا به کسی هدیه کنند. صبحها نان را میشمارند. از گیاه و گندم دور ماندهاند. مدتی است میدانند پسرک آن طرف رود در نور میدود، دستهای خود را نگاه میکند. برای این دستها امید دارد. پسرک سن آنها را ندارد. باید همه را بنویسند. روی صندلیها را پاک میکنند، روی میز و روی بشقابها خاک نشسته است. منتظر پسرک هستند. از بیمارستان که آمدند خاک روی میز و بشقاب و لیوانها بود. از بیمارستان یک شماره روزنامه به خانه آوردند، عکس پسرک آن طرف رود در روزنامه است که دیروز با دستها در رودخانه گم شده. هرکس پسرک را بیابد، دستها سهم اوست. در صبحگاه پلههای مریضخانه را شستهاند. تا ظهر خشک میشود. مادر پلههای مریضخانه را نگاه میکند. امروز مادر را چنان انتظار است که چشم بر پلهها دارد. امروز عکاسان، پسران و دختران را مادر انتظار است. مادر امروز را که جمعه است بر پرستاران فاش میکند. پرستاران مادر را به راهرویی میبرند که انبوه از صندلیهای قدیمی است. دیوارهای راهرو شوریده از نم است، گچها بر زمین میریزند. پرستارها عصر به عصر مادر را روی تخت سفید به حیاط مریضخانه میبرند. مادر روی نیمکت کنار بوتههای شمشاد مینشیند و با پیرمردانی که در انتظار تشییع هستند سخن از شهرستان میگوید. مادر حرف از گلهای ختمی که در شهرستان کنار قناتها میروید میگوید. مادر امکانات یک ستاره، یک بند جوراب برای خودکشی، یک نردبان برای فرار از مریضخانه، یک لبخند در یک عکس دستهجمعی که همه بر چهره اخم دارند را برای پیرمردها میگوید. چشمان مادر به شمشادها، درختان خرمالو در پاییز و شاخههای شکستهی انجیر و خوشههای لهشدهی انگور در حیاط مریضخانه عادت میکند. مادر در حیاط مریضخانه به سامان است که پرستارها مادر را به اتاق انتهای راهرو میبرند. پنجره را پرستارها به حیاط باز میکنند که صدای ناله و درد مادر به حیاط رود. کبوترهای سفید، حیاط بیمارستان را در این جمعه ترک میکنند. مادر صدای کلاغها را از خیابان و بلوار کنار بیمارستان میشنود. چشم به در دارد. امروز جمعهی آخر سال است. گلهای میخک اتاق مادر از رنگ سفید به زردی میروند. درِ اتاق گشوده میشود. دختران و پسران مادر همراه یک عکاس به داخل اتاق میآیند. بر گیسوان دختران برفی سفید است. پسران پالتوها را از تن جدا میکنند. مادر هنوز از سرمای زمستان به خواب نرفته است. عکاس میگوید: «من آمادهام.» پسران میگویند: «ما هم آمادهایم.» دختران در کنار آینهی دستشویی برفها را از گیسوان میتکانند. میگویند: «ما هم آمادهایم.» مادر دندانهای مصنوعی را در دهان میگذارد. میگوید: «من هم برای مُردن آمادهام.» عکاس میگوید: «حاضر.» پسران و دختران در صورت اخم دارند. مادر لبخند میزند. اتاق روشن میشود. پسران به عکاس میگویند: «به تعداد حاضرین از این عکس چاپ کنید لطفا!» دختران به عکاس میگویند: «عکس چه وقت حاضر میشود؟» عکاس میگوید: «فردا در هنگام دفن جنازه در قبرستان عکسها را تحویل میدهم.» پسران و دختران در خیابان هستند. منبع: کتاب قافیه در باد گم میشود، نوشتهی احمدرضا احمدی، نشر افکار.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 98 |