تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,224 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,141 |
داستان/ آلبوم خالی | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 24، شماره 286، دی 1392 | ||
نویسنده | ||
نیا ریحانه احمدی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
- اومدم مامان... سپیده کتاب علومش را بست و به طرف راهپله دوید. پلهها را دو تا یکی پایین رفت و گفت: «بله...! کجا به سلامتی؟» مامان همین طور که داشت روسریاش را صاف میکرد گفت: «میروم برای محترمجون قرص قلبشو بگیرم. تموم شده. تو رو خدا دیگه آتیش نسوزون!» - با منی مامان؟ من و این حرفها؟ مامان خندهای کرد و گفت: «ببینیم و تعریف کنیم.» بعد چادرش را سر کرد و از در بیرون رفت. من هم در آشپزخانه یک دوری زدم، یک سیب برداشتم. نشستم روی میز آشپزخانه. همانطور که سیب را گاز میزدم به اتفاقهای دیشب و کادوهایی که گرفته بودم فکر میکردم. دیشب تولد هشتسالگیام بود و من احساس میکردم خیلی بزرگ شدهام. در همین فکرها بودم که ناگهان صدای سرفهی محترمجون را شنیدم. سریع از روی میز پریدم پایین. تهماندهی سیبم را در سطل زباله انداختم و به طرف درِ حیاط رفتم. *** محترمجون همیشه توی حیاط روی یک صندلی چوبی مینشست و یک آلبوم قدیمی که همهی عکسهایش را سیاه و سفید بودند نگاه میکرد. روزی هزار بار آلبوم را نگاه میکرد، ولی خسته نمیشد. یک جوری به عکسها نگاه میکرد که انگار شخصیتهای عکسها زندهاند. خود من هم یکی- دو بار دیده بودم که با عکسها حرف میزد. هیچکس هم جرأت نداشت که به آلبومش دست بزند؛ مخصوصاً من. نمیدانم چرا با همهی دخترهای همسن و سال من بدرفتاری میکرد. مثل عقدهایها بود. آن موقع فکر میکردم دیوانه است. از وقتی به آنجا رفته بودیم این تنها کارش بود؛ یعنی از وقتی پدر تنهایمان گذاشت. وقتی پدر رفت چند ماهی پیش خالهمرضیه زندگی کردیم؛ اما مامان دوست نداشت زیر منت کسی باشد. به خاطر همین رفته بودیم خانهی محترمجون. مامان از محترمجون مراقبت میکرد و او هم به ما اجازه میداد تا در خانهاش زندگی کنیم. اول دوست نداشتم با یک پیرزن تنها و غرغرو زندگی کنم، ولی بعد به اصرار مامان قبول کردم. *** در حیاط را که باز کردم محترمجون روی صندلی نبود. خیلی ترسیدم. او فقط موقع خوردن غذا و یا خوابیدن از روی صندلی بلند میشد. دوباره صدای سرفهی محترمجون را شنیدم. صدا از توی زیر زمین میآمد. پاهایم به زمین چسبیدند. انگار یک سطل آب رویم ریخته بودند! با خودم گفتم نکنه از پلهها افتاده باشد، پایین و سرش شکسته باشد... اگر افتاده باشد مامان مرا میکشد. با هزار ترس و لرز به طرف پلههای زیرزمین رفتم. چشمهایم را محکم بستم. دستهایم را روی قلبم گذاشتم. نفسم را حبس کردم و بعد فریاد زدم: «حالتون خوبه محترمجون؟» محترمجون از توی زیرزمین فریاد زد: «اوهوی، پس کجایی؟ دارم از تشنگی میمیرم. برو یک لیوان آب برام بیار.» اول خوشحال شدم که حالش خوب بود، ولی بعد خیلی عصبانی شدم. من داشتم از نگرانی میمردم آن وقت او به من میگفت اوهوی! تا حالا یک بار هم به من نگفته سپیدهخانم یا لااقل سپیدهی خالی. همهاش میگوید اوهوی. داد زدم: «واقعاً که! با شما قهرم.» و رفتم تا برایش آب بیاورم. توی راه صدای محترمجون را شنیدم که میگفت: «بیچاره دختره پاک خل شده.» *** لیوان آب را دادم دستش. آب را یکنفس سر کشید. یک دستت درد نکنه هم نگفت. فقط گفت: «لیوان رو بگذار توی یکی از قفسهها که نشکند. بعد هم بیا باهات کار دارم.» خیلی تعجب کردم. از وقتی رفته بودیم خانهی محترمجون خیلی با هم کاری نداشتیم. از بس عصبانی بودم اصلاً متوجه دور و برم نشدم. اولین باری بود که محترمجون قفل آهنی و زنگزدهی درِ زیرزمین را باز میکرد و کاری به جز دیدن عکسها انجام میداد. کنار محترمجون نشستم. اخم کردم و هیچ حرفی نزدم. محترمجون دستم را گرفت و توی چشمهایم زل زد و گفت: «سپیدهجان خواهش میکنم کمکم کن، من باید برگردم!» داشتم از تعجب شاخ درمیآوردم. باورم نمیشد به من گفت سپیدهجان! اما بعد یکهو ترسیدم. خودم رو عقب کشیدم و گفتم: «منظورتون چیه؟» - میدونم که خیلی عجیبه، اما خواهش میکنم کمکم کن و از این موضوع به کسی چیزی نگو. سرم را کج کردم که یعنی باشه به کسی حرفی نمیزنم و ساکت نشستم. محترمجون، بدون آنکه حرفی بزند بلند شد و قفسهی قوطیهای خالی رنگ و روغن را کنار زد. پشت قفسهها یک پنجره یا دریچه بود که درش باز بود. محترمجون گفت: «70 سال پیش من ازاین دریچه به اینجا آمدم.» من با هیجان وسط حرفش پریدم و گفتم: «یعنی شما از یک دنیای دیگر آمدهاید؟ یعنی انسان نیستید؟» محترمجون گفت: «نه، فقط از یک زمان دیگر آمدهام. از زمان کودکیام.» و ادامه داد: «آن آلبوم را بردار. من توی یکی از این عکسها هستم.» - شما همین خانمی هستید که روسری زرد با پولکهای طلایی دارد؟ واقعاً خیلی جوان و زیبا بودید. - نه، این مادرم است. من اون دختره هستم. همونی که موهایش را دُماسبی بسته و دامن چینچینی داره. خیلی تعجب کردم. خندهام گرفت؛ اما خندهام را خوردم و فکر کردم حتماً دیوانه شده. تا آمدم حرفی بزنم گفت: «باور کن من دیوانه نیستم و راست میگویم. تو باید مرا توی دریچه هُل بدی؛ وگرنه نمیتوانم بروم.» - چرا من؟ - چون وقتی که به اینجا آمدم هشت سالم بود، یعنی درست همسن و سال تو. فقط تو میتونی. خواهش میکنم. دو سال است که منتظر بودم تا تو هشتساله شوی. یادت میآید وقتی به اینجا آمدی شش سالت بود. خواهش میکنم کمکم کن، خواهش میکنم! کمی مِن و مِن کردم و گفتم: «ولی اگر شما بروید ما کجا زندگی کنیم؟ اصلاً به مامانم چه بگویم؟» - به مامانت بگو من رفتم خارج پیش داداشم. این خونه هم میمونه برای شما. - مامانم باور نمیکنه. - باور میکنه. - من میدونم باور نمیکنه. - من برایش یک نامه نوشتهام و همه چیز را برایش توضیح دادهام. در ضمن قبلاً دربارهی برادرم و امکان مراجعت به خارج با مادرت صحبت کرده بودم. - باشه، قبول. محترمجون مرا بغل کرد و با من خداحافظی کرد. بعد چشمهایم را بستم و 3، 2، 1 و هُلش دادم. هر چه هلش میدادم رد نمیشد. گیر کرده بود. آخر محترمجون وقتی 8 ساله بود از این دریچه آمده بود و الآن 78 سالش بود. خلاصه به هر زحمتی که بود محترمجون رو رد کردم. بعد من ماندم و یک آلبومی قدیمی و خالی. باورم نمیشد تمام این اتفاقهای در 2-3 ساعتی که مامان رفته بود خرید، افتاده باشد. پنجره با رفتن محترمجون بسته شد و دیگر هم نتوانستم آن را باز کنم؛ اما پنجرههای قلب من تا ابد باز است و محترمجون گهگاهی از آن میگذرد و سری به دل من میزند.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 109 |