تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,820 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,980 |
داستان/ دانهای در دل خاک | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 24، شماره 287، بهمن 1392 | ||
نویسنده | ||
فاطمه نفری | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
از کلاس میزنیم بیرون. خانممدیر را میبینیم که با کت و دامن قهوهایاش جلو دفتر ایستاده، خطکش بزرگش را دست گرفته و منتظر شیطنت بچههاست. هر از چند گاه به بچههایی که میدوند، یا به بچههای دیگر تنه میزنند یا سکندری میخورند، با خطکشش میزند و گاهی آرام و گاهی با صدای بلند فحش میدهد: «بزمجه آرامتر... چه خبرت است... چرا مثل آدم راه نمیروید...» ما سرهایمان را میاندازیم پایین تا بیسروصدا از کنارش رد شویم. یکدفعه خانممدیر مچ دست زهرا را میگیرد و میگوید: «کجا با این عجله؟» رنگ زهرا میپرد. دست زهرا را توی دستم فشار میدهم. خانممدیر مینشیند روی صندلی مخصوصش و خطکش را توی دستش تکان میدهد. ـ بهم خبر دادهاند پدرت یک کارهایی کرده، تو که اهل این کارها نیستی؟ زهرا آب دهانش را قورت میدهد و آرام میگوید: «چه کارهایی خانم؟» خانممدیر بلند میخندد و میگوید: «پس نمیدانی؟ همین خرابکاریها، همین غلطهای اضافه!» من از چشمهای خانممدیر فرار میکنم و به بالای صندلیاش به قاب عکس شاه و ملکه فرح که کج شده نگاه میکنم. دست زهرا توی دستم میلرزد. میگوید: «بابای من خرابکار نیست!» خانممدیر از روی صندلی بلند میشود و داد میزند: «پس شعار دادن علیه اعلیحضرت همایونی خرابکاری نیست؟ حواست باشد بچهجان، مدرسهی من جای این کارها نیست! اگر بفهمم تو هم مثل پدرت هستی، اخراج...» راه میافتیم به سمت خانه. زهرا گریه میکند و میگوید: «مامانم دارد دق میکند، اگر بلایی سر بابام بیاید؟» دلداریاش میدهم و میگویم: «چرا بابات را گرفتهاند؟ مگر چه خرابکاری کرده؟» زهرا اشکهایش را پاک میکند و با اخم داد میزند: «خودشان خرابکارند، آدمکشها! ندیدی تابستان پسر سیدخانم را که دانشجو بود کشتند؟ بابام میگوید اینها طاقت شنیدن حرف حق را ندارند. همیشه میخواهند مردم توسری خورشان باشند. حالا کی خرابکار است؟» به خانه که میرسیم زهرا بیخداحافظی میرود به اتاقشان. کنار حوض میایستم و دنبال ماهیها میگردم. چند تا از برگهای درخت انجیر افتادهاند توی حوض و ماهیها زیرشان قایم باشکبازی میکنند. میروم کنار درخت و انجیرها را وارسی میکنم. تا یک مدت دیگر حسابی میرسند. کفشهای آقاجان را که جلو در میبینم تعجب میکنم. میروم تو و سلام میدهم. دستهایم را روی چراغ گرم میکنم و یخشان که باز شد لباسم را درمیآورم. آقاجان بالای چهارپایه دارد گوشهی سقف را که ریخته و باران چکه میکند کاهگل میگیرد. مامان رو پایش محمد را میخواباند. علیرضا نق میزند: «مامان! مُردم از گشنگی.» مامان به محمد نگاه میکند و آرام میگوید: «محبوبه! با دستگیره قابلمه را بیاور، سیبزمینیهایش را پوست بکنیم.» قابلمه را از روی چراغ خوراکپزی میآورم پایین و میگذارم خنک شود. مینشینم کنار مامان و یواش میگویم: «چطور آقاجان این موقع آمده؟» مامان میگوید: «چه میدانم والله، خدا لعنتشان کند! همهی کارگرها را از کارخانه انداختهاند بیرون و درش را تخته کردهاند.» یاد بابای زهرا میافتم و قضیهی مدرسه را تعریف میکنم. مامان میزند پشت دستش و میگوید: «وای خدا مرگم بدهد! آنها از کجا فهمیدند؟» شانهام را میاندازم بالا و میپرسم: «از احمدآقا خبری نشده؟» مامان ناراحت سرش را تکان میدهد. «نه! میترسم بلایی سرش بیاورند. دو روز است خوراک معصومهخانم شده گریه. هی بهش میگویم به این طفل معصوم که توی شکم داری رحم کن! حالش دست خودش نیست که!» آقاجان از چهارپایه میآید پایین و میرود حیاط تا دستش را بشوید. علیرضا نان را میکشد به سق و داد میزند: «مامان! پس ناهار چی شد؟» محمد که تازه خوابش برده از صدای علیرضا چشمهایش را باز میکند. مامان با حرص میگوید: «مامان و زهر هلاهل! یک دقیقه دندان رو جیگر بگذار، از قحطی که نیامدی بچه، الآن این را میخوابانم میآیم!» آقاجان که میآید، سیبزمینیها را پوست کندهام. مامان، محمد را که خوابیده آرام از رو پایش میگذارد زمین. میرود سر چراغ دوتا تخممرغ میشکند و با زرچوبه و نمک، با سیبزمینیها میکوبد. میروم از توی ایوان یک کاسه از شورهایی که مامان اول پاییز انداخته، میآورم و مینشینیم سر سفره. آقاجان هی توی اتاق راه میرود و دستهایش را میمالد به هم. مامان به آقاجان میگوید: «وا... مرد، اتاق را متر میکنی؟ بیا بشین، مگر برکت را نمیبینی؟» آقاجان میگوید: «توی حیاط صدای گریهی زهرا و مادرش میآمد، پاشو برو آرامشان کن، یک لقمه از این غذا هم برایشان ببر!» * اوضاع شلوغ است و مدرسه تعطیل. همه نشستیم توی ایوان و سبزی پاک میکنیم. صدای یاالله آقاجان میآید. حتماً دارد میرود دنبال کار. توی این چند روز خیلی دنبال کار گشته، اما بیشتر جاها تعطیلاند. مامان میدود و جلو راهش را میگیرد. آخر از دیروز که آقاجان با لباس پاره و دماغ خونی آمده خانه، مامان چشمش حسابی ترسیده. دیروز کلی زنجموره کرد: «نمیخواهم بیسایهی سر بمانم، این انقلابی بازیها را بگذار کنار...» آقاجان گفت: «همهی کارگرها توی همهی شهرها اعتصاب کردند، باید حقمان را بگیریم یا نه؟» مامان لباس آقاجان را میکشد و قسمش میدهد نرود توی شلوغیها. آقاجان میگوید: «ای بابا، ولم کن، میخواهم بروم مسجد!» بعد به معصومهخانم میگوید: «آبجی ناراحت نباش، ما دنبال کار احمدآقا هستیم، حاجآقا از طریق رابطهایش فهمیده هیچ مدرکی از احمدآقا گیر نیاوردهاند، آزاد میشود انشاءالله!» معصومهخانم چادر گل گلیاش را میکشد جلو، اشک جمع میشود توی چشمهاش و میگوید: «خدا خیرتان بدهد، برادری کردید در حقم!» غروب با یک تکه زغال روی زمین لیلی میکشم؛ اما زهرا میرود کنار مامانش و نمیآید بازی کنیم. میدانم دلش گرفته. الآن یک هفته است پدرش را گرفتهاند. مینشینم روی پلههای ایوان. حیاط دلگیر و سوت و کور است. یاد احمدآقا میافتم و دل من هم برایش تنگ میشود. هر وقت سنگک خاش خاشی یا پلاستیک میوه دستش بود و ما میدیدیم، که همیشهی خدا هم ما توی حیاط پلاس بودیم، ما هم دلی از عزا درمیآوردیم. میگفت: «محبوب بدو از خانه یک ظرف بیاور برایتان میوه بریزم.» من هم میدویدم و ظرف هر چه بزرگتر بهتر. چهقدر برای مدرسهی من و علیرضا به آقاجان اصرار کرد. دلش میخواست ما هم مثل خودش تحصیلکرده بشویم. آخرش آقاجان را راضی کرد با زهرا بروم ششم. علیرضا را هم نگذاشت برود وردستی اوستقیِ جوشکار. گفت: «بچهی دهساله چه گناهی کرده؟ تابستان بگذارش کارگری!» مامان، محمد را با چادر به پشتش بسته و با زهرا و معصومهخانم کنار حوض سبزی آشیهایی را که از صبح پاک کردهایم میشویند. معصومهخانم میخواهد سبزیها را خرد کند و بگذارد توی یخدان. نذر کرده هر وقت آقای درودگر را آزاد کردند به کل کوچه آش بدهد. به آسمان نارنجی نگاه میکنم و میروم کنار درخت انجیر. زیر درخت پر شده از برگهای زرد. دلم میخواهد انجیرها هرچه زودتر آبدار و رسیده شوند. جارو را برمیدارم و برگها را جمع میکنم. بوی انجیر کال میپیچد توی بینیام. * دو هفته از گرفتن بابای زهرا میگذرد و هیچ کس نمیداند چه بلایی سرش آمده. عصر زیر کرسی چرت میزنم که میشنوم آقاجان به مامان میگوید: «شاید زیر شکنجهها دوام نیاورده!» مامان نفرین میکند: «الهی دستشان قلم شود به حق قمر بنیهاشم...» بعد صدای فین فینش میآید و میگوید: «بیچاره احمدآقا، عجب مرد خوبی بود؛ اما خودش، خودش را توی مخمصه انداخت. تو خیلی مواظب باش! امروز مدیر محبوبه من را خواسته بود. میدانی چی میگفت؟ میگفت از اینها دوری کنید. میگفت نگذار دخترت با دخترش بگردد...» از زیر کرسی که درمیآیم، مامان میگوید: «محبوبه پاشو جارو را نم کن، اتاقها را جارو بزن.» میروم جارو را توی آب حوض خیس میکنم. آب حوض کثیف و لجنی شده. ماهیها دیروز مردند و دیگر نیستند تا زیر برگهای زرد انجیر قایمباشکبازی کنند! علیرضا میخواست بیندازدشان جلو گربه؛ اما من و زهرا زیر درخت انجیر خاکشان کردیم. آقاجان به زهرا گفت: «گریه نکن، آب حوض را تمیز میکنم و دوتا ماهی جدید برایت میخرم!» جارو را میبرم و میافتم به جان خانه. محمد که میخوابد، مامان و آقاجان هم لباس گرم میپوشند و میروند حیاط. جارو کردن اتاقها را تازه تمام کردهام که صدای جیغ میشنوم. میدوم درِ ایوان را باز میکنم. چند مرد کرواتیِ هیکلگنده ریختهاند توی حیاط. مامان دستهای کفیاش را آب میکشد و گیسهایش را میکند زیر روسری. آقاجان که دارد آب حوض را عوض میکند، با پاچههای بالا از توی حوض درمیآید و میگوید: «اینجا زن و بچه زندگی میکند، مگر طویله است اینجوری میریزید تو؟» یکی از مردها یقهی آقاجان را میگیرد و آن یکی مشت میزند تو دلش. جیغ میزنم. مامان میدود به کمک آقاجان که خودش هم پرت میشود روی زمین، زار میزند: «نزنید نامسلمانها، ما که کاری نکردهایم!» معصومهخانم و زهرا هراسان میدوند به حیاط. زهرا کتابی را گرفته توی بغلش و فشار میدهد. مأمورها میریزند توی خانهیشان و همه جا را زیر و رو میکنند. بعد میآیند اینور ایوان توی اتاقهای ما و همهی سوراخ سمبهها را میگردند. همه با ترس و لرز جمع میشویم زیر درخت انجیر. محمد از سر و صدا بیدار شده و دارد خودش را هلاک میکند. آقاجان با دماغ خونی میدود به خانه، محمد را میدهد بغل مامان و آرام به معصومهخانم میگوید: «احمدآقا که چیزی توی خانه ندارد!» معصومهخانم با گریه میگوید: «نه. هر چی داشت رفقایش آمدند همان روز اول جمع کردند بردند!» مأمورها با خط و نشان از خانه میروند بیرون. مامان مینشیند روی لبهی حوض. بینیاش را با گوشهی چارقدش میگیرد و با مشت میکوبد به سینهاش: « الهی ذلیل شوند به حق پنج تن، الهی بروند زیر اتول!» معصومهخانم وا میرود روی پلههای ایوان، با گریه میگوید: «شما هم پاسوز ما شدهاید!» زهرا مثل یخزدهها ایستاده، کتاب را به خودش فشار میدهد و آرام و بیصدا گریه میکند. مامان، محمد را میدهد بغل من و میرود شانههای معصومهخانم را مالش میدهد. نمیگذارم بغضم بشکند. میروم به اتاق. اتاق به هم ریخته و کثیف را که میبینم بلند بلند هق هق میکنم. جارو را برمیدارم تا دوباره جارو کنم و ردّ کفشهای کثیفشان را پاک کنم. آقاجان که میآید خانه، مامان فنجان چایی را میدهد دستش، مینشیند کنارش و با دستمال خیس بینی خونیاش را پاک میکند. میگوید: «بمیرم الهی! درد میکند؟» بابا میگوید: «زخم شمشیر که نخورده.» مامان مینشیند کنارش و آرام میگوید: «فکر نکنی من دلسنگم، اما باید از اینجا برویم. گناه نکردهایم که مستأجرشان شدهایم!» آقاجان چایی را داغ داغ سر میکشد و بیحوصله میگوید: «میخواهی زمستان آواره بشویم؟ کجا بهمان خانه میدهند؟ فکر کردی همه مثل احمدآقا دلبزرگند که یکی در میان اجاره بگیرند؟ الآن هم که آه در بساط نداریم!» میروم کنار پنجره، پردهی چیت را کنار میزنم و زهرا را میبینم که کنار قبر ماهیها ایستاده و گریه میکند. * مدرسهها دوباره باز شده. مامان آبگوشت را میریزد توی کاسه و میگوید: «دیگر حق نداری توی مدرسه با زهرا جیک و پوک داشته باشی. آش نخورده و دهن سوخته!» علیرضا با دهن پر میگوید: «اما این آبگوشت است، نه آش!» بابا لبخند میزند. مامان علیرضا را چپ چپ نگاه میکند. بعد از ناهار لباسهایم را میپوشم. آقاجان تا شال و کلاه میکند، صدای مامان درمیآید: «کجا میروی مرد؟ تو هم یاد گرفتهای؟ میخواهی خودت را دودستی تقدیم این جلادها کنی، اگر بروی و گیر بیفتی؟» آقاجان کلافه میگوید: «برو کنار زن، بمانم خانه ورِ دلت سبزی پاک کنم؟ میگویند توی شلوغیهای دیروز سربازها دیگر به مردم شلیک نکردهاند. بروم ببینم چه خبر است؟ من هم جزء این مردمم خب...» هر چه مامان میگوید، آقاجان توی کَتَش نمیرود و راه میافتد. حتماً اگر خانممدیر بفهمد، میگوید: «بابای تو هم خرابکار شده؟» با این که خیلی دلم میخواهد با زهرا بروم مدرسه، تنها میروم؛ آخر طاقت نیشکونهای مامان را ندارم. زنگ تفریح زهرا میرود توی حیاط. من توی راهرو میمانم و نمیروم؛ چون میدانم خانممدیر از پنجرهی دفتر همه جا را دید میزند؛ و اگر ما را با هم ببیند... چند تا از بچهها جمع میشوند دور زهرا و بعد تعدادشان بیشتر میشود. نمیدانم زهرا دارد چه کار میکند! فقط از پشت شیشههای راهرو کتابش را دستش میبینم؛ همان کتابی که روز ریختن ساواکیها به خانه به خودش چسبانده بود و توی سرما عرق میریخت! همان دور و برها پا به پا میکنم که بروم پیش زهرا یا نروم. یکدفعه میبینم تیموری که کلاس نُه است میدود به طرف دفتر. اسم زهرا درودگر را که میشنوم قایم میشوم تا کسی نبیندم. تیموری خانممدیر را صدا میزند دم دفتر تا معلمها که نشستهاند و چایی میخورند، از چیزی بو نبرند. اینطوری من هم صدایشان را بهتر میشنوم. میگوید: «خانم مثل همیشه درست فهمیدید، رفتم دیدم، میدانید این دختره چی دارد؟ یکی از آن عکسهای خمینی! دارد به همهی بچهها نشان میدهد!» تمام تنم یکدفعه یخ میکند. زهرا عکس را از کجا آورده؟ حتماً مال احمدآقا بوده. اگر آن روز مأمورها پیدایش میکردند؟ صدای خانممدیر میلرزد و داد میزند: «این غلطها توی مدرسهی من؟» و بعد صدایش را آرام میکند و میپرسد: «خودت دیدی تیموری؟ مطمئنی؟ کجا گذاشته بود؟» تیموری میگوید: «به سر مبارکتان قسم خودم با این چشمهام دیدم. لال شوم اگر دروغ بگویم. من که اولین بارم نیست برای شما خبر میآورم!» از پشت دفتر میروم آنور و قدم میزنم تا کسی مچم را نگیرد. توی دلم به تیموری فحش میدهم. پس بگو جاسوس خانممدیر کیست؟ باید یک کاری کنم. باید زهرا را نجات بدهم؛ اما چه جوری؟ اگر خانم بفهمد من با زهرا همدستم، خودم را هم اخراج میکند! تمام تنم عرق کرده و لرز گرفتهام. حتماً چاییدهام! دوباره جوری میایستم پشت دفتر که صداها را بشنوم. تیموری خودشیرینی میکند. ـ خانم پس چرا ایستادید؟ چرا نمیروید حق این دخترهی خائن را بگذارید کف دستش؟ میخواهید خودم بروم سر وقتش؟ خانممدیر میگوید: «لازم نکرده تو یک الف بچه به من درس بدهی! توی این شلوغی بروی، منکر همه چیز میشود و عکس را میاندازد به گردن یکی از احمقهایی که دورش ایستادهاند! من میخواهم طوری مچش را بگیرم که عکس توی کیفش باشد، آن وقت تحویلش میدهم و صداقتم را به دستگاه اعلیحضرت نشان میدهم.» قلبم از سینهام میخواهد بزند بیرون. اگر زهرا را تحویل دهد، چه بلایی سرش میآورند؟ خیلی ترسیدهام. الکی چند بار از جلو درِ دفتر رد میشوم تا خانممدیر ببیند که من با زهرا نیستم. خانممدیر دفتر را متر میکند و صدای تق تق کفشهایش میآید. تا مرا میبیند، میآید دم دفتر، ابروهایش را میاندازد بالا و چشمهایش برق میزند. - بارکالله اکبری! میبینم که عاقل شدهای. دیگر نبینم با این دخترهی خرابکار بگردیها! اگر میخواهی کلاس هفتم را همینجا بمانی، باید سر به راه باشی! من هم به زودی تکلیف این درودگر را روشن میکنم! دستهای لرزانم را پشتم قایم میکنم و از دفتر دور میشوم. صدای زنگ که میپیچد توی مدرسه، زهرا و بچهها متفرق میشوند و میآیند توی کلاس. زهرا کتاب را میگذارد توی کیفش. من و زهرا توی یک میز میشینیم. شاید بتوانم عکس را بردارم! اما چه جوری؟ اصلاً به من چه؟ اگر خودم گیر بیفتم، دمار از روزگارم درمیآورند! اما... اصلاً زهرا چرا این کار را کرده؟ احمدآقا بس نبود؟ یکدفعه یاد آقاجان میافتم که امروز به مامان میگفت: «من نروم کی برود؟ اینجا مملکت خودمان است. تا کی آنقدر ذلیل شویم؟ تا کی ما سختی و گرسنگی بکشیم و آنها توی قصرهایشان...» ناخودآگاه نگاه میکنم به کفشهای پارهام و یاد چند روز پیش میافتم که ننهسرما غافلگیرمان کرد و چنان برفی توی آذرماه بارید که انگار چلهی زمستان است! تمام انگشتهام سرد شده بود. به خانه که رفتم به مامان گفتم: «من از این چکمهها میخواهم که زهرا دارد!» مامان گفت: «کوری؟ نمیبینی شکمتان را نمیتوانم سیر کنم؟ نمیفهمی دو ماه است آقات بیکار است و افتاده توی این خیابانها؟ واسهی همین یک لقمه نان هم چند بار رفته عملگی! من اگر داشتم، یک دستکش واسه این دستهایم میگرفتم، ببین بس که توی این یخبندان کهنه سابیدم به چه روزی افتاده!» دستهای خونافتادهی مامان را که نگاه کردم، دیگر لالمونی گرفتم. همان یک کاسه اشکنه را هم نخوردم و زیر کرسی خوابیدم... زهرا که از کنارم بلند میشود به خودم میآیم. میبینم آقامعلم آمده و زهرا را صدا کرده پای تخته برای تمرین. دیگر لفتش نمیدهم، زهرا مثل خواهرم است، باید یک کاری برایش بکنم. طوری که بغلدستیمان نفهمد دست میکنم زیر میز، آرام از کیف زهرا همان کتاب را درمیآورم و میگذارم توی کیف خودم. بعد کیفم را میگیرم دستم و از لایش برگه را درمیآورم و میچپانم زیر لباس کاموایم. خودم را به دلدرد میزنم و از آقا اجازهی بیرون را میگیرم. توی راه حیاط، خانممدیر، تیموری و آقاناظم را میبینم که میروند به سمت کلاس ما. روی لبهای خانممدیر خندهای نقش بسته که ازش متنفرم؛ مثل همان وقتهایی که کف دستهای بچهها را با خطکش سیاه میکند. میروم به حیاط. حیاط خلوت است و هیچ صدایی نمیآید جز صدای قار قار کلاغها روی درختهای کاج مدرسه. آسمان سفید است و برف ریز ریز شروع شده است؛ مثل وقتهایی که تا صبح برف میبارد و صبح نمیشود با کفشهای پاره پا گذاشت توی برفهایی که تا زانو میرسد. عکس را باز میکنم و میبوسم. هر کار میکنم دلم نمیآید پارهاش کنم. میروم پشت درختها. چند کلاغ از روی برفها با سر و صدا فرار میکنند. با دستهایم که مثل یخ شدهاند چالهی کوچکی میکنم و عکس تاشده را دفن میکنم آنجا؛ مثل یک دانه که میماند توی دل خاک، تا بهار سبز شود. * زیر کرسی که نشستهایم بابا میگوید: «محبوبه برو زهرا و مادرش را صدا کن بیایند پیش ما. بندههای خدا دق کردند توی این شبهای بلند از تنهایی.» میروم به اتاقشان. معصومهخانم آمدنی یک قابلمه میدهد دستم و میگوید: «امروز خیلی هوس برف و شیره کرده بودم، بدون احمدآقا دلم نیامد بخورم، من شیرهی انگور دارم، تا بیاورم، تو و زهرا بروید از آن قسمتهای تمیز، برف پر کنید و بیاورید دور هم بخوریم.» من و زهرا میرویم. زهرا از وقتی مامان داده برایش دعا نوشتهاند، حالش کمی بهتر شده و خیلی بیقراری بابایش را نمیکند. دورِ کرسی با زهرا و علیرضا قرار میگذاریم حالا که مدرسهها تعطیل شده و بیکاریم، فردا اولین آدمبرفی امسال را درست کنیم. آقاجان میگوید: «خیالتان راحت، امسال وقت زیاد دارید، دیگر مدرسهها باز نمیشود!» و من به این فکر میکنم که باز نشدنش برای ما بهتر است، توی این برف و بوران میمانیم توی خانه و خانه بودن، چکمه و لباس گرم حسابی نمیخواهد. آقاجان میگوید: «وقتی شاهشان فرار کرده، عملههاش فرار نکنن؟ دیگر درِ همهی ادارهجات این کافرها تخته شده!» صبح زهرا که صدایم میکند، هر چی لباس دارم میپوشم روی هم و درِ اتاق را باز میکنم. پشت در یک چکمهی قرمز چشمم را میگیرد. زهرا میگوید: «بدو چکمههایت را بپوش و بیا!» چکمهها را نگاه میکنم و میگویم: «اینها از کجا آمده؟» معصومهخانم سرش را از اتاق بیرون میکند و میگوید: «مال عروسی من است، آن وقت همسن شما بودم، یادگاری نگهش داشته بودم، حالا مال تو. به زهرا که اندازه بود به تو هم باید بشود.» علیرضا غرغر میکند: «من هم چکمهی نو میخواهم!» مامان یکی میزند پس کلهاش. ـ بیخود، محبوبه همینش را هم نداشت، پارسال برایت خریدم! آدمبرفی کامل شده که یک فکر خوب به ذهنم میرسد. به زهرا و علیرضا که میگویم کرکر میخندند. علیرضا میدود توی زیرزمین و دور از چشم مامان دو تکه زغال از گونی زغالها میآورد. دستهایمان را حسابی سیاه میکنیم و میمالیم به سر آدمبرفی. روی شکم قلنبهاش هم با زغال مینویسیم «من شاهِ دماغ درازِ روسیاه هستم.» * صبح با صدای گریهی محمد از خواب بلند میشوم. علیرضا با دهان باز خوابیده و خرخر میکند. دلم میخواهد یک قلنبه برف بریزم تو دهانش. نور خورشید که از پشت پردهی چیت افتاده داخل میگوید خورشید بعد از دو روز بالأخره درآمده. محمد را میگذارم روی پایم و تکان میدهم. خوابش که میبرد بلند میشوم و از پشت پرده میبینم مامان نشسته لب حوض و کهنههای محمد را که توی این چند روز برفی جمع شده میشوید. معصومهخانم هم ایستاده بالا سر دیگ بزرگی که ازش بخار بلند میشود.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 142 |