تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,058 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,004 |
داستان/ وقتی گرازها حمله میکنند | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 24، شماره 287، بهمن 1392 | ||
نویسنده | ||
یوسف قوجق | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
(تقدیم به شهید فهمیده و فهمیدههای دیگر این سرزمین) احمد آرام و قرار نداشت. سرش را مدام از سنگر بیرون میآورد و پشت نخلستانها را میپایید. حسین پرسید: «هنوز خبری از گرازها نشده؟»احمد جا خورد. پرسید: «گراز؟»فؤاد هم کـه نشـسته بود کـف سنـگر و داشت بـا غیـظ فشنـگها را جا میانداخت توی خشابها، یک لحظه دست از کار کشید. پرسید: «گراز؟» حسین خندید و گفت: «معلومه هیچ کدوم از شماها شمالی نیستین که بدونین گراز چیه و این حرف یعنی چی. فقط...» صدای سوت خمپارهای پرید توی حرفش. همه خوابیدند کف سنگر. خمپارهای زوزهکشان از راه رسید و در فاصلهی چند متری سنگر، چون گرازی وحشی سر توی خاک کرد و زمین را لرزاند. خاک و سنگریزه به هوا بلند شد و ریخت توی سنگر. حسین داشت پشت سر هم سرفه میکرد. بوی خاک نفسش را بند آورده بود. احمد بلند شد تا نگاه دیگری به بیرون بیندازد. خواست دنبالهی حرف حسین را بداند. پرسید: «فقط چی؟» حسین سرفهاش که تمام شد، اشاره به احمد کرد و با خنده گفت: «حالتی که تو داری شبیه به دشتبانهاست. اونا هم مینشینند یک جایی از زمینهای کشاورزی و چهارچشمی مواظبند تا مبادا گرازی ناغافل بیاید، بزند به جالیزها.» بعد اشاره به صدای خمپارهای کرد که چند لحظه پیش افتاده بود کنار سنگر و مجبورشان کرده بود خیز بردارند روی زمین. گفت: «دیدید که اینجا هم گراز داره. شنیدین صداشو؟ صدای گراز هم چیزی شبیه به همین خمپاره است.» لبخند کمرنگی نشست کُنج لب احمد و فؤاد. احمد برگشت، نشست و تکیه داد به کیسههای شن. گفت: «این همه عراقی میخوان بیان اینجا، اون وقت ما...» حسین گفت: «مگه ما کمتر از اوناییم؟» این بار فؤاد جوابش را داد. گفت: «نه. دو نفر و نصفی که ما هستیم، چند نفری هم که تو اون یکی سنگرند.» بعد با سر اشاره به سمتی دورتر از آنجا کرد. حسین با دلخوری گفت: «دست شما درد نکنه! به من میگین نصف یه نفر؟» بعد خندهای کرد و گفت: «از قدیم گفتن فلفل نبین چه ریزه.» احمد برگشت جای اولش و حرف حسین را تکمیل کرد. گفت: «بشکن ببین چه تیزه!» فؤاد خندید. احمـد و حسـین هم خندیدند. فؤاد بـلـند شد. گفت: «بابا نمیدونستیم نصفت زیر زمینه!» بعد خشابی را که پر کرده بود، پرت کرد به سمت حسین و گفت: «بگیرش آقای محمدحسین فهمیده! همینه اسم و فامیلت! مگه نه؟» حسین خشاب را گرفت و انداخت داخل اسلحه. بعد هم سری تکان داد که یعنی، بله. فؤاد گفت: «فامیل بامسمایی داری آقای فهمیده! چه زود فهمیدی منظورم چیه!» این بار احمد ادامه داد: «اگه اسمت محمدحسینه، پس دو نفر هستی. محمد و حسین. ما هم دو نفر. پس میشیم چهار نفر!» حسین لبخندی زد. فؤاد گفت: «خشابها رو پر کردم، اما یه چیزی کم داریم. اگه گفتین چی؟» حسین پرسید: «چی؟» احمد داشت چشمهایش را میمالید به هم. از زمانی که خبر پیشروی عراقیها به سمت خرمشهر را شنیده بود، چشم روی هم نگذاشته بود. با خستگی گفت: «اونی که کم داریم، یه خوابه. اونم نمیچسبه مگر اینکه این گرازها رو بیندازیم بیرون از اینجا.» فؤاد گفت: «نه بابا! منظورم این نبود. منظورم مهماته. نارنجک نداریم. اگر داشتیم، همه چیز جفت و جور بود.» احمد گفت: «محمود و بچههای دیگه، نارنجک دارن توی اون یکی سنگر.» و با دست اشاره به سنگری کرد که صد قدمی دور از آنجا بود. حسین، شال و کلاه کرد که برود. فؤاد پرسید: «کجا؟» حسین گفت: «من میرم که بیارم.» احمد نگاه به سر تا پای حسین کرد و گفت: «آره، جثهی تو کوچیکه. فرز هم که هستی. ایکی ثانیه میری میاری!» حسین خندید. گفت: «آره. ایکی ثانیه!» فؤاد داشت آماده میشد برای نماز. رو به حسین کرد و با خنده گفت: «پس، بشمار سه، برو و برگرد!» حسین تا بلند شد که برود، صدای سوت خمپاره آمد. همه چسبیدند به زمین. خمپاره این بار خورد به دومتری آنطرف سنگر. خاک و سنگریزه بود که از آسمان ریخت روی سرشان. گرد و خاکها که خوابید، حسین بلند شد. سنگریزهها را که دید، خندید و گفت: «حاجمهدی اشتباه کرد!» احمد پرسید: «حاجمهدی کیه؟» حسین گفت: «مسؤول اعزام بسیج رو میگم. وقتی خواستم بیام، به من گفت که توی جبهه نقل و نبات پخش نمیکنن؛ اما میبینی که اشتباه میکرده. اینها که دم به دم میریزن روی سرمون، نقل و نبات نیس، پس چی هس؟» بعد اشاره به سنگریزههایی کرد که با خوردن خمپاره، ریخته بودند داخل سنگر. فؤاد گفت: «لابد سوتی هم که خمپاره میکشه تا برسه و لت و پارمون کنه، موسیقی قبل از پخش نقل و نباته!» هر سه نفر خندیدند. حسین لباسهایش را تکاند و شال و کلاه کرد که برود. احمد همانطور که داشت میخندید، دست حسین را کشید و گفت: «صبر کن اول ببینم گرازی چیزی نیست که شاخت بزنه.» بعد نیمخیز شد. دوربین را گرفت به سمت نخلستان بیرون شهر و گفت: «اوضاع خوبه. میتونی بری.» حسین گفت: «من رفتم!» و مثل فنر پرید بیرون و دوید به سمت سنگری که موازی با آنجا، در صد متری قرار داشت. احمد با نگاه، حسین را بدرقه کرد. با دیدن خمی که داشت و خیزهای بلندی که برمیداشت، لبخندی زد و رو به فؤاد گفت: «میدونستی هنوز خانوادهاش نمیدونن که اینجاست؟» فؤاد گفت: «آره. حاجحسین همه چی رو تعریف کرد.» فؤاد از همه چیز خبر داشت. ناگهان صدای شنی تانکها شنیده شد. با تعجب نگاه به احمد کرد. نگاهش پر از سؤال بود. میخواست مطمئن باشد آنچه را که میشنید، احمد هم شنیده است یا نه؟ نگاهشان گره خورد به هم. احمد هم شنیده بود. دوربین را برداشت و نیمخیز شد. صدای شنی تانکها از سمت نخلستانها میآمد. دوربین را گرفت به آن سمت. هیـکل نـخـراشیدهی چهار تانک را دید که داشتند به سرعت به سمت شهر میآمدند. کنار برجک هر تانکی، دو نفر اسلحه به دست، نشسته بودند و اطراف را میپاییدند. احمد گفت: «بالأخره پیدایشان شد، نانجیبها!» کلمهی آخر را با غیظ گفت. انگار که هر چه خشم داشت، ریخته باشد در قالب همان کلمه. بعد برگشت و آرام نشست و تکیه داد به دیوارهی سنگر. فؤاد با خونسردی گفت: «حالا چند تایی هستند؟» گفت: «چهار تا تانک؛ اما اینها مسلماً پیشقراولهای بقیه هستن. اینها رو فرستادن که ببینن بعد از اون همه خمپاره و توپ، باز هم کسی مونده توی این شهر یا نه.» فؤاد گفت: «آره. بیگُدار به آب نمیزنند. اول خمپاره و توپ میزنن، بعد چند تایی تانک میفرستند که ببینن اوضاع بر چه منواله.» احمد دستی به اسلحهاش کشید و با خنده گفت: «اما خبر ندارند که دو نفر و نصفی آدم توی این سنگرند که مثل شیر جلوشون ایستادهاند.» فؤاد تکانی خورد و گفت: «راستی حسین!» با آمدن ناگهانی تانکها، یاد حسین نبودند. یادشان رفته بود که دو نفر هستند و حسین رفته بود نارنجک بیاورد. احمد دوباره رفت سراغ دوربین. بعد نیمخیز شد و آرام سرک کشید و نگاه به سمتی کرد که حسین چند لحظه پیش رفته بود. اول چـیزی پیدا نبود. بیشتر دقت کرد. ناگهان دید که دستی از دور تکان میخورد. حسین بود. در فاصلهای بین دو سنگر، داخل چالهای خوابیده بود کف زمین. ـ چه خبر؟ دیدیش؟ فؤاد بود. لرزی که در صدایش بود، میگفت که در دلش چه میگذرد. احمد برنگشت به فؤاد بگوید چه میبیند. همانطور که نگاهش بین حسین و تانکها میچرخید، گفت: «آره دیدم. بدجایی گیر افتاده.» فاصلهی حسین با تانکها کمتر از فاصلهاش با سنگری بود که آنها در آن نشسته بودند. گفت: «عجیبه! حسین چرا رفته اونجا؟» فؤاد پرسید: «مگه کجاست؟» بعد، او هم سرک کشید که ببیند چه خبر است. احمد چـشـم از حسـیـن برنمیداشت. گفت: «اون چرا رفته اون جلو؟ میتونست از اون سنگر، مستقیم برگرده بیاد اینجا.» بعد که دید حسین دارد سینهخیز به سمت تانکها میرود، فهمید حدسی که میزد درست است. حتم کرده بود که حسین نیمههای راه، با شنیدن صدای شنی تانکها، به جای اینکه مستقیم بیاید طرف سنگر، دویده بود جلو و خودش را کشیده بود به سمتی که تانکها میآمدند. فؤاد هم با یک نگاه به موقعیت حسین و سنگرها و تانکهایی که دودکشان میآمدند، فهمیده بود چه خبر است؛ اما هر چه کرد، او هم نتوانست دلیلی برای این کار پیدا کند. ـ چرا این جوری کرد؟ احمد دقیقتر شد. با دوربین دقیقتر نگاه به حسین کرد. فؤاد پرسید: «پس نارنجکها؟ اونها رو چی؟ چی کار کرده؟» احمد به دنبال دانستن همین موضوع بود که دید حسین بلند شد و یک خیز بلند به سمت تانکها برداشت. احمد نارنجکهای دور کمر حسین را هم دید. گفت: «اونا رو داره؛ اما...» خیزهایی که حسین برمیداشت، نمیگذاشت حرفش را کامل بزند. نصفه ـ نیمه میزد. جلو دوربین، حسین را میدید که مثل یک طوقی، از چالهای به چالهای دیگر میپرید و جلو میرفت. با دوربین، نگاه به تانکها کرد. حتم، هنوز او را ندیده بودند. داشت به دنبال دلیلی برای این کار حسین میگشت که دید حسین بلند شد و خیزی دیگر برداشت. صدای شلیک چند تیر از سمت تانکها شنیده شد. تا دوربین را برگرداند تا حسین را ببیند، دید که حسین پاهایش را گرفته بود و افتاده بود روی زمین. احمد یک آن، سرش را برگرداند به طرف فؤاد. گفت: «پس چرا معطلی؟ بزنشون!» احمد فهمید. فهمید که چه بکند و چه نکند. فهمید که باید با اسلحه، به عراقیهایی شلیک بکند که روی تانک نشسته بودند. با این کار، اگر هم کاری از پیش نمیبرد، لااقل میتوانست حتی برای لحظهای کوتاه، توجه آنها را به نقطهای غیر از حسین جلب کند. بیهیچ درنگی این کار را هم کرد. سریع رفت سراغ سیمینوفی که تکیه داده بود به دیوارهی سنگر. با غیظ برداشت و ضامنش را زد. در آن وضعیت، نیازی به این نبود که نشانه بگیرد و ماشه را بچکاند. لولهی اسلحه را گرفت به سمت تانکها و شلیک کرد. فؤاد نمیتوانست نتیجهی کارش را ببیند. فقط به فکر چکاندن ماشه بود؛ اما احمد با دوربین همه چیز را میدید. میدید که صدای اسلحهی فؤاد در آن وضعیت کارساز بود. لااقل برای مدتی کوتاه، متوجهی این سمت میشدند که شدند. آنها که روی تانکها نشسته بودند، پریدند پایین و رفتند پشت تانکهایی که این بار مستقیم به سمتشان میآمد. تانکها اگر میرسیدند به آنجا، حتم، همه چیز به هم میریخت. با ژ-3 و سیمینوف کاری نمیتوانستند بکنند. هر چه قدر هم شلیک میکردند، میخورد به بدنهی آهنی تانکها و هیچ اتفاقی نمیافتاد. حالا باید میدیدند که حسین در چه وضعیتی است. احمد دوربین را برگرداند به آن سمت؛ یعنی به همان سمتی که حسین بود. اول هیچ چیزی ندید. جایی که تا چند لحظهی پیش بود، حالا نبود. دقیقتر شد. با دوربین همه جا را گشت؛ اما جنبندهای ندید. بعد با ناامیدی با دوربین، قدم به قدم رفت به سمت تانکها. از همان جایی که حسین را برای آخرین بار دیده بود که تیر خورده و افتاده بود، دوربین را کشید به سمت تانکها. رفت جلو؛ رفت جلوتر. حالا به تانکها رسیده بود. سیاهی کسی را دید که فقط چند متری با اولین تانک فاصله داشت. با دیدن سیاهیای که پاهایش را گرفته بود و به سمت تانکها میخزید. همه چیز دستش آمد. چشمان خستهاش اشتباه نمیکردند. حسین بود؛ اما هنوز هم نمیتوانست به درستی حدس بزند که نقشهی حسین چه بود. حسین همانجا که تیر خورد، میتوانست بماند. میتوانست بماند و کاری نکند؛ اما نمانده بود و کشان کشان خودش را رسانده بود به اولین تانک. حسین داشت کاری میکرد؛ یک کار بزرگ؛ حتی خیلی بزرگتر از چیزی که احمد تصورش را کرده بود. سرش سوت کشید. فقط گفت: «حسین!» فقط این را گفت؛ حتی این را هم نگفت به فؤاد که حسـیـن چـه کار دارد میکند. دوربین را زوم کرد که همه چیز را دقیقتر ببیند؛ و دید. دید که حسین دستش بالا بود. دید که در مشتش چه دارد؛ حتی نارنجکهای دور کمرش را هم دید؛ حتی این را هم دید که حسین چگونه غلت زد و رفت زیر تانک؛ حتی این را هم دید که ضامن نارنجک را کشید و بالأخره دید که چگونه تانک منفجر شد و شنیاش از حرکت ایستاد. با صدای انفجار اولین تانک، شنی تانکهای دیگر هم از حرکت ایستاد. حتی فؤاد هم که داشت مدام ماشه را میچکاند، دیگر تیری شلیک نکرد. تانکها ایستادند. جلوتر نیامدند. حتم با دیدن انفجار تانک، فکر کردند آنها که آن جلو هستند، با سلاحهایی، منتظرند تا تانکهای دیگر به تیررس برسد تا شکار کنند. احمد هنوز هم با دوربین خیره شده بود به جلو؛ اما هیچ چیز نمیدید؛ حتی دودی هم که از تانک بلند بود، نمیدید. صـدای شـنـی تانـکهای دیـگر را هم نمیشنید که داشتند با عجله برمیگشتند؛ حـتـی نشـنید کـه فؤاد داشـت چـه میپرسید. تنها چیزی را که باید میدید، حسین بود که او هم حالا نبود. تنها صدایی هم که باید میشنید صدای حسین بود که نمیشنوید؛ اما حتم داشت که اگر زنده میبود، حالا میگفت: «باید کاری میکردم. گرازها داشتند میآمدند.» احمد برگشت و در مقابل چشمان فؤاد که سراغ حسین را میگرفت، تکیه داد به دیوارهی سنگر و هق زد.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 123 |