تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,085 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,031 |
داستان/ چماقدارها | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 24، شماره 287، بهمن 1392 | ||
نویسنده | ||
رامین جهانپور | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
با صدای اللهاکبر مادرم پلکهایم را باز کردم. صدای زمزمهی نمازش سکوت سنگین اتاق را میشکست. بابا برای خریدن نان بیرون رفته بود. آبجی کنار سماور نفتی نشسته و در هوای نیمهتاریک اتاق داشت کتابهای مدرسهاش را آماده میکرد. سراسیمه از توی رختخوابم برخاستم و پیلیپیلیخوران خودم را به اتاق دیگری رساندم. داداشبزرگه توی رختخوابش نبود. از پشت پنجره به حیاط نگاه کردم. هوا تازه روشن شده بود و برفی که از دیشب میبارید هنوز بند نیامده بود. درخت زیتون وسط حیاط زیر ملحفهی سپید برف به خواب رفته بود. از توی ایوان، پارچ آب را برداشتم و چند مشت آب به صورتم زدم. وقتی به اتاق برگشتم مادر نمازش تمام شده بود. دیشب داداشبزرگه دیر کرده بود و همهی ما نگران شده بودیم. من و آبجی تا ساعت 12 شب در انتظار آمدنش بیدار بودیم و من نفهمیدم که کی خوابم گرفت. رو به مادر گفتم: «دیشب داداش آمد؟» گفت: «آره آمد. دیروقت بود!» گفتم: «کجا رفته بود؟» گفت: «حتماً باید بدانی؟» دیگر حرفی نزدم. این روزها سعی میکردند همهچیز را از ما کوچکترها پنهان کنند؛ اما، ما خیلی چیزها را میفهمیدیم. اصلاً در و دیوار کوچهها، خیابانها، محلهها و مدرسه بوی نان تازهای میداد و انگار خبرهایی بود. آبجی که چند سالی که از من بزرگتر بود، نزدیکم شد و آهسته گفت: «دیشب باز هم با چماقدارها درگیر شده بودند. پاسگاه هم از چماقدارها طرفداری میکرد.» مادر غرولندکنان گفت: «خدا لعنتشان کند! چند تا از خدا بیخبر با چوب میافتند به جان بچههای مردم.» آبجی گفت: «داداشبزرگه میگفت دیگر کارشان تمام است. شاه که رفته اینها هم نفسهای آخرشان است.» گفتم: «دیروز محمود پسر اوستارضا میگفت رئیس پاسگاه بهشان پول داده و گفته هر وقت جوانها سر میدان جمع شدند با چوب آنها را بزنند. به آنها گفتند که حتی به دخترها و زنها هم رحم نکنند.» چند وقتی بود که داداشبزرگه صبح زود میرفت و شبها دیروقت به خانه برمیگشت. از صحبتهای پدر و مادر فهمیده بودم که به همراه دوستانش به داخل مسجد میروند و در آنجا در مورد اعلامیه، شعار و راهپیمایی حرف میزنند. هر وقت داداش دیر میآمد مادر و بابا هراسان میشدند و دست به دعا برمیداشتند. دل من و آبجی هم میلرزید که نکند خدایی نکرده چماقدارها و سربازان پاسگاه بلایی سرش بیاورند. وقتی بابا با نان گرم از راه رسید صبحانه را خوردم، بعد کتابهای درسیام را برداشتم و از خانه زدم بیرون. برف همچنان میبارید. داخل کوچه که شدم چند تا از جوانهای محل را دیدم. آنها در حالی که شال و کلاه کرده بودند با سرعت از کنارم رد شدند. بوی رنگ اسپری توی کوچه پیچیده بود. *** آن روز خیلی از معلمها به مدرسه نیامده بودند. به خاطر همین زودتر از همیشه تعطیلمان کردند. نزدیکهای ظهر بود که از مدرسه بیرون آمدم. برف دیشب بند آمده بود و کوچهها و خیابانها سفیدپوش شده بودند. سوز سردی میوزید و سر و صورتم را نیش میزد. نزدیکهای خانه بودم که محمود، دوستم را دیدم که از روبهرو میآمد. او شبانه درس میخواند. به همین خاطر بیشتر خبرهای درگیریها را به من میرساند. با دیدن من ایستاد و همانطور که نفسنفس میزد با هیجان گفت: «من دارم میروم خانه. زود برمیگردم. دو روز میشود که خانه نرفتهام. توی میدان شلوغ شده. انقلابیها با چماقدارها درگیر شدند. تیراندازی هم شده، امروز سر میدانگاهی غوغایی بود. مردم به پاسگاه حمله کردند... بعد هم با اسلحه افتادند به جان چماقدارها و همهی آنها را دستگیر کردند. سربازهای پاسگاه هم با مردم همدست شدند...» با شنیدن این حرفها یاد داداش افتادم. خیلی زود از محمود خداحافظی کردم و به طرف میدان راه افتادم. وقتی سر میدان رسیدم با جمعیتی روبهرو شدم که به طرف پاسگاه در حال حرکت بودند. من هم به جمعیت پیوستم و با آنها همصدا شدم: «ملت برای ارتش/ ارتش برای ملت» طولی نکشید که به محوطهی پاسگاه رسیدیم. جمعیت آنجا دوبرابر سر میدان بود. پیر و جوان، دختر و پسر جمع شده بودند. عدهای از سربازها با لباسهای نظامی در میان مردم ایستاده بودند و با آنها خوش و بش میکردند. جمعیت را شکافتم و به پشت دروازهی بزرگ و آهنی محوطهی پاسگاه رسیدم. ناگهان چشمم به یکی از دوستان داداشبزرگه افتاد که اسلحه به دست جلو در ایستاده بود. نزدیکش شدم و سلام کردم. با دیدن من تعجب کرد و گفت: «تو اینجا چهکار میکنی؟» آب دهانم را قورت دادم و با هیجان گفتم: «داداشم کجاست؟ حالش خوبه؟» لبخند خستهای زد و گفت: «آره خوبه. الآن هم داخل پاسگاست.» گفتم: «میشود ببینمش؟» گفت: «نه عزیزم! هیچکس اجازهی داخل شدن ندارد.» گفتم: «خواهش میکنم، فقط یک لحظه!» سری تکان داد و گفت: «فقط سریع بیا بیرون.» با عجله از پلههای سنگی پاسگاه بالا رفتم. توی راهرو پر از جوانهایی بود که اسلحه به دست ایستاده بودند. همانطور که به اطرافم چشم میچرخاندم داداش را دیدم که گوشهای از سالن ایستاده و مشغول صحبت با دوستانش بود. به وضوح صدای یکی از جوانها را میشنیدم که میگفت: «رئیس پاسگاه زودتر از همه فرار کرد، چون اگر به دست مردم میافتاد حسابش را میرسیدند.» دیگری میگفت: «همهی چماقدارها را توی بازداشتگاه انداختیم. آنجا دیگر جا نداریم.» وقتی نزدیک داداش رسیدم منتظر بودم با دیدن من عصبانی شود، اما لبخندی زد و گفت: »نگرانم بودی؟» گفتم: «خیلی!» دستی به شانهام زد و گفت: «از تو نگرانتر مادر و بابا هستن، زودتر به خانه برو و آنها را از نگرانی دربیار.» با عجله از داداش جدا شدم و از محوطهی پاسگاه بیرون آمدم. بیرون بشقابهای شکلات بود که توی جمعیت دست به دست میشد. هنوز از میان جمعیت خارج نشده بودم که نگاهم به آبجی و بابا خورد که با چشمان نگرانشان داشتند نزدیک میشدند. به طرف آنها رفتم و بهشان گفتم که داداش را دیدم. پدر با شنیدن این حرف اشک شوق در چشمانش حلقه زد و گفت: «خدا را شکر! حالا زودتر به خانه برو که مادرت چشم به راهه.» شروع کردم به دویدن تا زودتر به خانه برسم. باید خبر پیروزی را به مادر میدادم. وقتی از محوطهی پاسگاه دور میشدم آفتاب ملایمی روی برفها میتابید و صدای رادیویی که از بلندگوی پاسگاه پخش میشد با صدای شعار مردم آمیخته شده بود: »هوا دلپذیر شد گل از خاک بردمید...»
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 110 |