تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,782 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,973 |
داستان/ دندان شیری زندایی زیبا | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 24، شماره 288، اسفند 1392 | ||
نویسنده | ||
مرندی مژگان بابا | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
دایی، بیتا و زندایی زیبا تازه رفتهاند. میگویم: «زندایی زیبا خیلی باکلاس است. دوستش دارم.» مامان چشمغرهام میرود: «یک بار دیگر تا اینها آمدند رفتی چسبیدی به این الکی زیباخانم و هی گفتی «چه کتابی بخوانم؟ چه کتابی بخوانم؟ نچسبیدیها...!» میگویم: «خب شما میگویی چه کتابی بخوانم؟» میگوید: «بله... اگر همهاش سرم توی کتاب باشد، کی کلفتی شما را بکند؟» بابا میگوید: «والله آشپزی زیباخانم حرف ندارد.» مامان بلند میشود میرود توی آشپزخانه. صدایش میآید: «همهاش کتاب، کتاب... زندگیشان شده است کتاب...» با صدای زیباخانم حرف میزند: «"دندان شیریام را کشیدهام. دکتر گفت باید دندان دایم دربیاوری؛ وگرنه لثهات عفونت میکند." یکی نیست به او بگوید آخر توی این سن و سال تو دیگر باید بروی دندان مصنوعی بگذاری، نه این که تازه به این فکر باشی که لثهات عفونت نکند. یکی نیست بگوید تو که دیگر شوهر داری و بچه داری چرا اینقدر کم غذا میخوری؟ که چیه، لابد خانم میخواهد برود یک شوهر خوشآب و رنگتر و جوانتر از برادر من گیر بیاوری. فقط به فکر خودش است و بس.» باز هم صدایش را مثل او میکند: «دندان شیریام...» خوب حالش را گرفتم و گفتم: «خواهر من مگر میشود دندان شیری داشته باشی؟ حالا من چیزی نگفتم، اما شما که دختر و شوهر من هستید چرا باور کردید؟ آخر آدم چهقدر حسود! تلویزیون به این بزرگی را دید و نگفت مبارک است. حتی روشنش هم که کردیم هیچ کدامشان نگفتند. یکی نیست به برادرم بگوید تو چرا همرنگ آنها شدهای؟ ناسلامتی تو مردی و باید او را همرنگ خانوادهیمان بکنی. اصلاً خانوادهی ما شانس ندارند. همهی مردهایمان زنذلیل هستند...» دلم میخواهد حرف بزنم. بابا اشاره میکند که ساکت! اما من میدانم که مامانم فقط بیانصافی میکند. داشتن دندان شیری که دست زندایی زیبا نیست. ارثی دندان شیریاش مانده است. زنگ میزنند. بابا روبهروی آیفون نشسته است. داد میزند: «خانم بیا، کیانخان برادرجانتان هستند.» زنگ زدند. از آیفون پیدا بود که زندایی زیبا با دستمال کاغذی دور دهانش را پاک کرد. بابا از پشت گوشی گفت: «به به، خوش آمدید، صفا آوردید.» مامان گفت: «چهقدر این زن ادا اطوار دارد. اُه، تو هم اینجوری گفتی، نگفتیها... زیبا به خودش میگیرد و پررو میشود.» بابا گفت: «اصلاً او مگر چهقدر خانهی ما میآید که پررو شود؟» تلفن همراه مامان زنگ خورد. مامان گوشیاش را جواب داد. دایی، زندایی زیبا و بیتا دم در بودند. مامان با سر و حرکت آرام لب با آنها سلام و علیک کرد. هی هم با دست اشاره میکرد که چه کار کنم، خیلی حرف میزند. میدانستم پشت گوشی خانم همسایه است و یا از مادرشوهرش بد میگوید یا از طرز پختن فلان غذا. زندایی زیبا گفت: «راحت باشید.» مامان با سر اشاره کرد که برو شربت زغال اخته درست کردهام. توی لیوانها یخ بریز و بیاور. بیتا تا شربتها را دید گفت: «مامان تا به حال شربت اینجوری نخورده بودیم.» زندایی زیبا کمی نوشید و گفت: «دستتان درد نکند، خیلی خوشمزه شده. کاش من هم بلد بودم!» بابا گفت: «ماشاءالله از هر انگشت شما که هنر میریزد...» مامان تلفنش را قطع کرد، به بابا چشمغره رفت و گفت: «یادتان میدهم زیباجان. کاری ندارد. فقط باید وقت بگذاری.» داییکیان گفت: «نه، اگر قرار است برای ما درست کنی، نمیخواهیم. کارهای مهمتر از شربت درست کردن هست.» مامان به دایی نگاه کرد؛ اما نتوانست چشمغره برود. زندایی زیبا گفت: «سهیلاجان...» مامان گفت: «چرا این جوری حرف میزنی؟» داییکیان گفت: «زیبا دندان شیری داشت. رفتیم دکتر. آن را کشید و گفت با ارتودنسی متحرک دندان دایمش درخواهد آمد...» مامان گفت: «چه حرفها... کدام دندانت شیری بود؟ خداییاش این را دیگر از خودتان درآوردید؟ ما را سرِ کار گذاشتهاید دیگر؟ فکر میکنید چیزی نمیفهمیم؟» گفتم: «همان که نیش بود و خیلی کوچک بود؟ همان که رنگش با بقیهی دندانهایتان فرق داشت؟» دایی خندید. زندایی زییا و بیتا هاج و واج نگاهم کردند. مامان گفت: «من که چیزی یادم نمیآید.» موبایلم را آوردم. زوم کردم و مامان عکس دندان شیری زندایی زیبا را دید. بابا گفت: «یعنی تازه میخواهید دندان دایم دربیاورید.» زندایی زیبا سرش را تکان داد. بابا گفت: «شما میتوانید ادعا کنید که اینقدر کمسن و سال ازدواج کردید که دندان شیریتان، خانهی این آقا افتاد.» و با دست به دایی اشاره کرد. صورت مامان قرمز شد. بابا به مامان نگاه کرد. تلفن همراه زندایی زیبا زنگ زد. گوشیاش را برداشت و بعد از سلام و علیک خیلی جدی گفت: «الآن وقتی است که من برای خانوادهام گذاشتهام. همه چیز را هم سر کلاس توضیح دادهام. از همهی اینها گذشته، وقت برای رفع اشکال هم گذاشته بودم. الآن نمیتوانم به شما جواب بدهم. خداحافظ!» و قطع کرد. من، مامان و بابا هاج و واج نگاهش کردیم؛ اما دایی و بیتا انگار نه انگار. انگار این نوع مکالمه را زیاد شنیده بودند! صورت مامان قرمز شده بود. بلند شد و گفت: «بروم میز را بچینم!» مامان تند تند میرفت و میآمد. چند نوع غذا، پیشغذا، سالاد و دسر درست کرده بود. زندایی زیبا گفت: «چه سلیقهای، دستتان درد نکند! خدا کند خانهداری بیتا شبیه شما بشود!» بابا گفت: «یعنی فقط بپزد و بشوید و بسابد. دو تا حرف حساب نزند. دو تا کتاب نخواند.» مامان توی هم رفت. مچاله شد. صورت بابا هم قرمز شد. انگار از حرفی که زده بود پشیمان شده بود! گفت: «خب این هم هنر است دیگر... همهاش که نمیشود زن کار کند.» مامان خیلی آرام گفت: «گند زدی، بیشتر از این ادامه نده.» زندایی زیبا پشت میز نشست. برای خودش غذا کشید. دایی برایش سالاد کشید. مامان همه را نگاه میکرد. بابا فقط برای خودش غذا کشید. من برای مامان کشیدم. بشقاب مامان پر بود؛ اما بشقاب زندایی زیبا، بیتا و دایی نه. مامان گفت: «رژیم دارید؟» زندایی زیبا گفت: «نه، اما خیلی مراقبم. توی این سن لاغر شدن خیلی سخت است. چاقی هم هزار تا بیماری دارد.» مامان صورتش کبود شده بود. سرش را تکان داد. گفت: «لاله تلویزیون را روشن کن!» میدانستم این یعنی ما سینمای خانوادگی خریدهایم؛ اما هیچ کس به تلویزیون نگاه هم نکرد. حتی متوجه نشدند خانهی ما تغییر کرده است. مامان گفت: «کیان! تلویزیونمان قشنگ است؟» زندایی زیبا و دایی به تلویزیون نگاه کردند. هر دو گفتند: «مبارک است! خیلی قشنگ است.» بابا شبکهها را عوض کرد. گفت: «رنگهایش خیلی خوباند.» یکهو صورت زندایی صفحهی تلویزیون را پر کرد. گفتم: «اِ، بیتا، مامانت...» بیتا گفت: «مصاحبهی دیشب است. الآن تکرار آن را پخش میکنند.» مامان گفت: «ما را که قابل نمیدانید بگویید نگاه کنیم.» بابا گفت: «حداقل اینجوری چیز یاد میگیریم.» مامان به بابا باز هم چشمغره رفت. *** دایی اینها پشت در هستند. زندایی زیبا میگوید: «ببخشید...» بیتا میگوید: «من برایت کتاب خریده بودم؛ اما یادم رفت بدهم. مامان و بابا هم فکر کردند که هدیهام را دادهام.» مامان، دایی را بغل میکند و میگوید: «چه عجلهای بود، یک بار دیگر به این بهانه همدیگر را میدیدیم. حالا بفرمایید تو. شربت توتفرنگی داریم. خنک است.» آنها میروند. میدانم که هم دایی و زندایی زیبا کار دارند و جایی زیاد نمیمانند. کادوی کتاب را باز میکنم. مامان آن را از دستم میکشد و میگوید: «بگذار اول من بخوانم. من تندتند میخوانم بعد میدهمش به تو.» مامان را میبوسم. او مرا بغل میکند. بوی پیاز داغ و عطر درهم شده است. او روی مبل مینشیند و کتاب را باز میکند.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 340 |