تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,750 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,963 |
سوا کن، جدا کن | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 24، شماره 288، اسفند 1392 | ||
نویسنده | ||
هاجر زمانی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
مراحل درس خواندن من: 1- گذاشتن یک عدد بالش زیر دستم تا در وضعیت مناسبی قرار بگیرم و راحت باشم. 2- زل زدن به سقف به مدت چند دقیقه و پیدا کردن چند عدد تار عنکبوت. 3- باز و بسته کردن دَرِ خودکار، چیزی، حدود هزار مرتبه. 4- نگاه کردن به تلفن همراه هر دو دقیقه یک بار. 5- پیامک دادن به همکلاسیها ساعتی یک بار که شما چهقدر درس خواندید، و ایجاد رعب و وحشت توی دل آنها. 6- سه بار شمردن تعداد صفحههای جزوهام تا آمار دقیق صفحههایی که باید بخوانم را دربیاورم. 7- خواندن یادگاریهایی که دوستهایم گوشه و کنار جزوهی سر کلاس برایم نوشتهاند. 8- زیر سؤال بردن نظام آموزشی و این که چهقدر به ما دانشآموزها در مدرسه ظلم میشود و این درسها چیست که ما باید بخوانیم. 9- رفتن به هال و بلند گفتن این جمله: «مامان! پس این شام کی حاضر میشه؟ مغزم هَنگ کرد بس که درس خوندم!» 10- ریختن یک چایی لیوانی و بازگشت مجدد به اتاقم همراه یک خَروار شکلات و یک بسته بیسکویت. 11- تکرار چرخهی بالا! درددلهای یک یخچال مُردم از دلدرد! خالی که باشم میآیند بطری آب را برمیدارند، هِی میآیند بازدید قفسههایم، انگار من جادوییام و خود به خود پُر از خوراکی میشوم. آخر بچهجان! تو که یک کم پیش آمدی سراغ من، هیچی پیدا نکردی. اگر لای دفتر و کتابت را اینقدر باز میکردی، الآن شاگرد اول کلاس بودی! بچهها یواشکی سُس برمیدارند، بابا نصفشبی میآید ظرف کره و پنیر را برمیدارد. مامان صد بار درِ یخچال را باز میکند و یادش میرود چی میخواسته بردارد؟ پُر باشم که هیچی! کارم درآمده، دقیقهای یک بار باز و بسته میشوم؛ آن هم با شکم سنگین! صدای نالهام درمیآید؛ اما کسی توجهی نمیکند. خوش به حال ماشین لباسشویی، هفته تا هفته کسی کارش ندارد. از کوچک و بزرگ خانواده سراغش نمیآیند. چیز زیادی به پایان ضمانتنامهام نمانده، باید فکری به حال خودم بکنم. چرا کسی به یخچالها چند روز مرخصی نمیدهد؟ مناسبتهای مندرآوردی تقویم را که ورق میزنی، مناسبتهای زیادی پیدا میکنی؛ اما جای چند مناسبت کاملاً دانشآموزی خالی است و پیشنهاد میشود این روزها هم در تقویم قرار بگیرند: روز جهانی کیف سبک: در این روز همهی دانشآموزان بدون کیف، کتاب و دفتر به مدرسه بروند، نیازی نباشد یک کیف سنگین را با خودشان به مدرسه حمل کنند.
روز جهانی پولتوجیبی: در این روز بدون چک و چانه زدن با والدین، هر چهقدر دانشآموزان پولتوجیبی خواستند، بهشان بدهند. بهشان هم نگویند این را بخر، آن را نخر. مورچه چی است، کلهپاچهاش باشد؟
روز جهانی لنگ ظهر: شب دانشآموز سرش را روی بالش بگذارد و بدون دغدغهی ساعت کوک کردن، بخوابد. اصلاً یک روز هر کسی هر ساعتی دلش خواست، برود مدرسه. مگر چی میشود؟
حقایق کفشنشدهی تاریخ! نصف نصف نصف نصف یک پوست هندوانه میشود یک برش از ماه. برای اولین بار وقتی گاگارین رفت کرهی ماه، دید که همه جا پوست هندوانهایست. عصر که میشود، گوسفندهای فضایی میآیند، پوست هندوانه میخورند و بعدش پیپی میکنند. پیپیهایشان از روی ماه قِل میخورد، میافتد توی فضا. بعد میآیند سمت کرهی زمین، دانشمندها میگویند اینها شهابسنگ است. چِکه چکه شیر گوسفندهای فضایی میریزد توی چالههای فضایی. آنقدر همانجا میماند که تبدیل به پنیر میشود. حالا ایراد نگیرید که چطور پیپیها میریزد توی فضا، شیرها توی چاله باقی میمانند. این دیگر جزء اسرار فضایی است. من هم که نرفتم از گاگارین بپرسم! گاگارین هم توی راه برگشت به فضا خیلی به این موضوع فکر کرد. دید اگر اینها را تعریف کند و بگوید که ماه چهقدر بوی پوست هندوانه و پنیر میدهد، به صلاح نیست؛ نه به صلاح خودش نه بشریت. اول این که به عقلش شک میکنند. حالا باور هم کردند، آدمهای فرصتطلب میروند توی ماه مغازهی نانوایی باز میکنند، نان و پنیر و هندوانه میفروشند. نان و پنیر و هندوانهی فضایی، فلان تومن! بعد چشمشان گوسفندهای فضایی را میگیرد، درسته کبابشان میکنند، میگذارند لای نان. اینقدر توی مسیر زمین به ماه بروند و بیایند که بعد از چند وقت ماه بشود آشغالدانی. تازه! نسل گوسفندهای فضایی به خطر انقراض میافتد، هوس میکنند چندتایشان را بیاورند زمین، ببرند به یک پژوهشکدهای. بعد برای گوسفند زمینی و فضایی جشن ازدواج میگیرند، اسم بچهیشان را هم توی کتاب رکوردهای گینس ثبت میکنند. گاگارین دید به دردسرش نمیارزد. برای همین گفت بگذار گوسفندهای فضایی پوست هندوانهیشان را بخورند و پنیرشان را عمل بیاورند. سری را که درد نمیکند، دستمال نمیبندند! لواشک من الآن دو بسته لواشک دارم. دوستم میآید پیشم. حالا چند بسته لواشک دارم؟ حدستان اشتباه است! من الآن دو بسته لواشک دارم و دوستی که دیگر ندارم! خرگوش و لاکپشت خرگوش به لاکپشت گفت: «چرا اینقدر یواش راه میروی؟ تند بیا!» لاکپشت لاکش را درآورد، داد دست خرگوش، گفت: «حالا تو اگر میتوانی، تند بیا!» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 106 |