تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,075 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,023 |
داستان/ سبزههای گره نزده | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 289، فروردین 1393 | ||
نویسنده | ||
فاطمه سرکارپور | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
گلیم را انداختهایم زیر درخت انار و فلاسکهای چای، سیخهای کباب، پاکت تخمه، کاهو و سکنجبین و چند تا سبزهی پژمرده لب ایوان چیده شدهاند. باغ کودکی هنوز همان شکلی است؛ باابهت، پر رمز و راز، زنده و خوشحال؛ مثل پیرمردی که سرحالتر از سن و سالش باشد. هنوز همان چهار تا باغچهی بزرگ با درختهای انجیر، انار و خرمالو و همان حوض هشتضلعی کمعمق با کاشیهای آبی آسمانی. سنگ فرش حیاط هم همان موزاییکهای خطخطی است که گوشه گوشهاش شکسته بود و از لایشان علف هرز میرویید. درِ اتاقهای جلویی هم مثل همیشه بسته است. هیچ چیز دست نخورده. انگار زمان متوقف شده و باغ کودکی از تغییر در امان مانده است! روی ایوان جلو درهای بستهی اتاقها لیلی بازی میکردیم. موزاییکهای روی ایوان خطخطی نبود و میشد رویشان خط کشید. سنگ بازی هم تا بخواهی فراوان بود. کاشیهای شکستهی حوض که صاف و صیقل خورده و سُر بود، جان میداد برای لیلی بازی. ته باغ رختشوی خانه بود. هنوز هم هست و هنوز هم بوی پر مرغ میدهد و دانه و آب چند روز مانده. هیچوقت نفهمیدم چرا اسمش رختشوی خانه بود. نه اثری از شیر آب بود نه کاسه و لگنی، نه بند رختی. برای ما اسمش لانهی مرغها بود. باید بیست شب میخوابیدیم و بیدار میشدیم تا جوجهها تخمشان را بشکنند. همه نشستهایم توی رختشوی خانه و توی دلمان رخت میشویند. رختشوی خانه کمنور است و بوی نم میدهد. هیچ کس حرف نمیزند. هیچ کس نفس هم نمیکشد. پوست تخمها یکییکی ترک میخورند و جوجهها گردنهای باریک و دراز بیپرشان را بیرون میکشند. صدای جیکجیکشان خیلی آهسته است؛ ولی ما از بس ساکتیم و از بس دلمان مالش میرود، صدایشان را میشنویم. یکی از تخمها ترک نمیخورد. همه خیره ماندهایم به تخم ترکنخورده. بابا چند تا ضربه بهش میزند. تخم ترک برمیدارد؛ ولی جوجه سرش را بیرون نمیکشد. بابا جوجهی خیس را میگیرد توی دستهای بزرگ و پرمویش و ها میکند. صدای جیکجیک نمیآید. - هاش کن بابا. داره میمیره. صدای قلبم بین دیوارهای سیمانی رختشوی خانه میپیچد و چندبرابر بلند میشود. بابا دست میگذارد روی قلبم: «غصه نخور جوجهی من. همیشه چند تاشون میمیرن.» اشک توی چشمهایم مانده و بابا و همه جا را تار و لرزان میبینم. میدانم پشت پلکها و سر دماغم قرمز شده؛ ولی گریه نمیکنم. اگر گریه کنم، یعنی جوجهام؛ یعنی قبول کردهام و فقط جوجهها گریه میکنند. از فردا شنبهها، دوشنبهها و پنجشنبهها میشوند روزهای خوب خدا. ما، ما سه تا، ترک موتور گازی بابا مینشینیم و میرویم سراغ جوجهها. برایشان دانه میریزیم. آبشان را نو میکنیم و بعد میگردیم دنبال تخمهایشان. جای تخمها معلوم است؛ گوشههای باغچهها، زیر علفها و بعضی وقتها توی رختشوی خانه. دم غروب باید جایشان میکردیم. میدویدیم دنبالشان و آنها از دو طرف فرار میکردند. بابا دستهایش را باز میکرد و آهسته میرفت سمتشان: «این طوری باید جاشون کنید. جا جا جا جا...» بعد نوبت بابا بود که بدود دنبال جوجههایش. جوجههای پنجساله، هفتساله و دهساله. بابا با یک دست میزندمان زیر بغلش و ما همانطور که توی بغلش دست و پا میزنیم قول قول میدهد به جان جوجههای ما و جوجههای خودش، فردای فردا دوباره برمیگردیم. حوض مثل همیشه خالی است. درختها سبز شدهاند و بعضیهایشان شکوفه هم دارند. روی پنجهی پا میایستم و بی آنکه دستم را بکشم شکوفهی انار میچینم. یک بار دیگر هم همین جا روی پنجهی پا ایستاده بودم و دستم را تا جایی که میشد میکشیدم. جوجهی دهساله ایستاده روی ایوان و نگاهم میکند: «کوچولو!» - من کوچولو نیستم. دستش را میزند به کمرش: «اگه نیستی، تا ته باغ برو و برگرد.» هوای نیمهتاریک غروب پاییز و بوی برگ سوخته، باغ را از همیشه ترسناکتر کرده است. یک نگاه به ته باغ میکنم، یک نگاه به بابا که اصلاً حواسش به ما نیست. برای جوجهی دهساله زبان درمیآورم و میدوم ته باغ. وسط باغچه، پشت درخت خرمالو مینشینم. دستم و پایم یخ کرده و نفسم کم مانده که بند بیاید. اندازهی یک رفتن و برگشتن تا ته باغ میشمارم و دوباره میدوم سمت ایوان. بابا از لای درختهای بیبرگ پیدا میشود. خیالم راحت میشود. تند میکنم؛ مثل برق. پایم میگیرد به موزاییک و میافتم کف حیاط. بابا شلنگ آب را ول میکند توی باغچه و میآید که دعوایم کند. صورت و دستهایم خونی شده، ولی گریه نمیکنم. بابا گفته بود فقط جوجهها گریه میکنند. روبهروی حوض، کنار رختشوی خانه، زیرزمین بود. هنوز هم هست؛ ولی انگار سالهاست کسی آنجا پا نگذاشته؛ حتی آدم کوتولهها. جلو پلهها، چند قدم آن طرفتر، ما سه تا ایستادهایم. جوجهی دهساله «آن مان نوارا» میخواند و یک جوری میخواند که خودش گرگ نشود. نفر سوم میرود و صورتش را میچسباند روی درِ آهنی: «ده. بیست. سی. چل...» شمارش دارد تمام میشود و من هنوز توی پلههای زیرزمین ماندهام. جاهای دیگر هم میشود قایم شد. جاهای تکراری که اصلاً هم ترسناک نیست و زود پیدایت میکنند. پشت بابا، پشت موتور گازیاش یا پشت ستونهای مرمری ایوان. آهسته پلهها را پایین میروم و همان جا نزدیک در خشکم میزند که انگار دیگر قد مشتم نیست. بابا دستهایش را مشت میکرد و میگفت قلب هر کی قد مشتشه. بعد من دستِ مشتکردهام را میگرفتم جلو صورتش و میگفتم: «بابا قلب من اینقدیه؟» - آره. قدّ جوجه. من جوجه بودم. هم خودم، هم قلبم و میترسیدم. از ته زیرزمین صدا میآید. صدای پا نیست. جوجهی دهساله گفته بود سم دارند. پلهها را دو تا یکی میدوم بالا. بیرون، هوا روشن روشن است. بابا هم دارد دنبالم میگردد: «توی زیرزمین بودی بلا؟» زبانم توی دهنم خشک شده. منتظرم بابا یک چیز دیگری بگوید؛ مثلاً بگوید: «اوه چه دختر شجاعی! یا نترسیدی رفتی اون پایین؟ یا چه بزرگ شدی!» هیچی نمیگوید و میرود ته باغ. از آن طرف باغ بوی پلوی دمنکشیده و صدای خنده و حرف میآید. دخترها و پسرها را ردیف کردهاند. همه باید سبزه گره بزنند. «سبزه گره بزنیم؟! مگر چهقدر از وقتی که جوجه بودیم گذشته؟ چهقدر از وقتی که جوجه نداشتیم گذشته؟ اصلاً از کی نیامدیم باغ؟ جوجه مرغهایمان چه شدند؟ بابا از کی سوار موتورگازی نشد؟» چند سال پیش فهمیدم زیرزمین جن ندارد. گربه دارد و آدم کوتوله هم خیالی است. چرا لی لی یادم نمیآید؟ کجای بازی میخواندیم «انگشتر فیروزه خدا کنه بسوزه؟» نه، نباید سبزه گره بزنم. اگر بزنم، یعنی قبول کردهام که خیلی گذشته؛ یعنی جوجه نیستم؛ یعنی قلبم شده قدّ مشت بابا؛ بی آن که ذرهای تندتر بزند. هوا رو به تاریکی رفته است. چند بار، سر تا ته باغ را میروم و برمیگردم. تنها قلبم حتی ذرهای تندتر نمیزند. باد خنک میآید و توی سبزههای پژمرده دنبال گره میگردد.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 210 |