تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,820 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,980 |
داستان طنز/ یک سوسک کوچولو در شعر هزار سالهی فارسی | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 289، فروردین 1393 | ||
نویسنده | ||
سید سعید هاشمی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
آقای مراعات با صدای بلند شعر حافظ را میخواند و معنا میکرد. ـ ببینید! اینجا حافظ چه قشنگ گفته. به به! گُل گفته. دُر سفته... اتفاقاً چند قرن قبل از حافظ شاعر بزرگی به نام مُنجیک تِرمَذی هم دربارهی گل فرمودن... یکی از بچهها حرف آقای مراعات را قطع کرد. ـ آقا اجازه! گفتید کی؟ منجیک؟ ماژیک؟... و بچهها خندیدند. آقا توپید بهش. ـ بشین بچه! بشین زبان فارسی رو مسخره نکن. و دوباره شروع کرد دربارهی گل حرف زدن. آقای مراعات همینطور در مورد گل حرف میزد و من زیر لب گفتم: «گل.» و یاد شعر فروغ فرخزاد افتادم. شعری که بارها خوانده بودمش: «آن روزها رفتند آن روزهای عید آن انتظار آفتاب و گل آن رعشههای عطر در اجتماع ساکت و محجوب نرگسهای صحرایی...» از حرفهای آقای مراعات حوصلهام سر رفت. هیچی نمیفهمیدم. خیلی گُنده گُنده حرف میزد. با مدادم شعر فروغ را در حاشیهی کتابم نوشتم. درس جدید هم مثل درسهای قبل از سیاهخطهای من پُر شد. همیشه با مداد مینوشتم که بعداً بتوانم پاک کنم. اگر بابا میدید واویلا بود. او به هیچی به جز درس اعتقاد نداشت. فقط خوبیاش این بود که به کیف و کتابها کمتر سرکشی میکرد. صبح میرفت سرکار و شب میآمد. آقای مراعات هنوز داشت توضیح میداد: ـ همچنین شاعر بزرگ تاریخ ادبیات جناب کسایی مروزی در مورد گُل فرمودهاند: «ای گلفروش! گل چه فروشی به جای سیم...» بچهها مثل همیشه درِگوشی صحبت میکردند و هیچ کس به حرفهای آقای مراعات گوش نمیداد. دانیال توی گوشم گفت: «بازم داری چرت و پرت مینویسی؟» ـ خفه شو! چرت و پرت چیه؟ شعر فروغه. حیف این شعر که برای تو بخونم. نمیدانم چرا آقای مراعات که هیچ کس در کلاس مراعاتش را نمیکرد و همه در حضورش از هر دری با هم صحبت میکردند یکهو چشمهای ضعیفش حرف زدن من و دانیال را دید. ـ آهای اون دوتا بزمجه!... چرا اینقدر حرف میزنید؟ دانیال که از تعجب دهانش باز مانده بود، گفت: «آقا اجازه! اما ما که یه ثانیه بیشتر حرف نزدیم.» ـ اصلاً غلط کردید که حرف زدید. چه یه ثانیه چه دو ساعت. کی به شما گفت که حرف بزنید؟ دانیال دستپاچه شد. ـ آقا اجازه! کریمی داشت شعر میگفت، ما داشتیم گوش میکردیم. ـ کریمی غلط کرد با تو... مگه من اینجا... یکدفعه آقای مراعات خشکش زد. حرف دانیال را تازه هضم کرده بود. ـ چی گفتی؟ کریمی داشت شعر میگفت؟ مگه کریمی شعر میگه؟ بربختانه همهی بچهها ساکت شده بودند و داشتند به حرفهای ما گوش میدادند. من از خجالت سرخ شدم. زدم به زانوی دانیال تا لو ندهد. هیچ کس نمیدانست که من شعر میگویم. دانیال هم چون فضول بود و همیشه یواشکی میرفت سر کیفم و دفتر و کتابم را برمیداشت فهمیده بود. بچههای مسخرهی کلاسمان فقط منتظر بودند یک چیز عجیب و غریب از آدم ببینند. آن وقت دیگر تا قیامت ولکن نبودند. دانیال از تعجب آقای مراعات ذوق کرده بود، گفت: «بله آقا! کریمی شاعره. شعر میگه. شعراشم خیلی خوبه آقا! میخواد کتاب چاپ کنه.» دانیال این جملهی آخر را از خودش درآورد. شعرهای من از نظر او خیلی هم بیمعنی و چرت بودند. خودش همیشه میگفت: «تو به جای شعر گفتن اگه بری زمین مردمو شخم بزنی، بیشتر دوستت دارن.» کتاب چاپ کردن من هم یکی از مسخرهبازیهایش بود. همیشه میگفت: «دیوان مزخرفاتت کی درمیآد؟» آقای مراعات بفهمی نفهمی لبخند کمرنگی روی لبش آورد. بعد کتاب فارسی را که از اول زنگ گرفته بود دستش، گذاشت روی میز و آمد جلو. ـ آفرین! پس توی این کلاسها کسی هم پیدا میشه که اهل شعر و ادب باشه. آفرین! امیدوارم کردی. به میز ما که رسید، کتاب فارسی را از جلو رویم برداشت. ـ خب پسرجان! شعرتو کجا نوشتی؟ عینکش را روی میزش جا گذاشته بود. چشمهایش را ریز کرد تا شعرم را بخواند. با منّ و من گفتم: «آقا اجازه! این شعر ما نیست. شعر یه شاعر دیگهس. شما اسم گُل رو که آوردید این شعر یادمون اومد نوشتیم.» ـ یعنی خودت شعر نمیگی؟ ـ چرا آقا! بعضی وقتا میگیم. ـ خب آیا تا به حال در مورد گُل شعر گفتی؟ ـ بله آقا! ـ بخون ببینم! بلند شدم ایستادم. نگاهی به کلاس انداختم. بچهها با لبخندهای مسموم و نگاههای مرموز داشتند نگاهم میکردند. چارهای نبود. گلویم را صاف کردم و خواندم: گُل در این دنیا خانهای ندارد. در زمینی که پدر سوسک باشد و مادر، زباله... چشمهای آقای مراعات گرد شد. دهانش از تعجب باز ماند. ـ چی شد؟ نفهمیدم؟ یه باردیگه بخون! شعر را دوباره برایش خواندم. یکدفعه خون جلو چشمهای آقای مراعات را گرفت. کتاب فارسی توی دستش را محکم کوبید توی کلهام. گوشم را گرفت و از پشت میز پرتم کرد بیرون. ـ پسرهی عوضی! این خزعبلات چیه که سر هم کردی؟ هر چی من کوتاه میام شما رعایت نمیکنید هی به زبان فارسی توهین میکنید. این شعره یا انشا؟ این شعره یا تمسخر ادبیات؟ کی این چیزا رو یادت داده؟ من مانده بودم هاج و واج. نمیدانستم که چه حرف بدی زدهام که آقای مراعات این طوری آشفته شده است. بچهها هم همه با تعجب داشتند نگاه میکردند. ـ همین تو و امثال تو هستید که اجازهی رشد به زبان پارسی نمیدید. همین شماها هستید که مولانا رو بیچاره کردید. تو رو خدا ببین زبان اصیل فارسی از دست این دانشآموزای منحرف چی میکشه؟ نکنه توی کتابتم از این خزعبلات نوشتی؟ دوید طرف میزش. عینکش را برداشت و به چشم زد. صفحهی درس جدید را که شعر فروغ را تویش نوشته بودم، نگاه کرد و با صدای بلند خواند: آن روزها رفتند آن روزهای عید آن انتظار آفتاب و گل... ـ اِ...اِ...اِ...نکنه فکر میکنی اینم شعره؟ ـ بله آقا! مگه شعر نیست؟ ـ کی همچین غلطی کرده؟ اینم خودت گفتی؟ ـ نخیر آقا! اینو فروغ فرخزاد گفته. سرخیِ صورت آقای مراعات بیشتر شد. ـ چی؟ چه غلطی کردی؟ فروغ فرخزاد؟ تو شعر اون شاعر دروغینو توی کتابت نوشتی؟ برو بیرون. برو دیگه این کلاس جای تو نیست. من نمیتونم حضور دانشآموزی رو که داره به شعر فارسی خیانت میکنه توی کلاس تحمل کنم. آقای مراعات پشت یقهام را گرفت و مرا مثل پیت حلبی از کلاس پرت کرد بیرون. پشتبندش هم گفت: «تا باباتو نیاوردی مدرسه، پاتو توی این کلاس نذار.» جملهی آخرش مثل پتک خورد توی سرم. اسم بابا که آمد تمام مدرسه دور سرم چرخید. مگر میتوانستم به بابا بگویم بیاید مدرسه؟ اگر میفهمید که آقای مراعات به خاطر دو خط شعر مرا اخراج کرده، تمام کتابهای شعری را که توی خانه داشتم فرو میکرد توی حلقم. *** توی راه خانه دانیال مدام دور و برم میپلکید و خودش را برایم لوس میکرد؛ اما من حسابی ازش دلخور بودم. ـ پویا... آخه چرا از دست من ناراحتی؟ من که کاری نکردم. ـ هَمَش تقصیر تو بود. مگه تو نبودی که به آقای مراعات گفتی من شعر میگم. اگه تو لو نمیدادی، این بدبختی پیش نمیاومد. حالا من چه جوری بابامو راضی کنم بیاد مدرسه؟ تو که اخلاق اونو میدونی. ـ باور کن پویا من فکر کردم اگه اون حرفو بزنم، آقای مراعات خوشحال میشه. من نمیدونستم که اون از شعرهای تو بدش میآد. اما... اما تو برای بابات نگران نباش. من واسه این قضیه یه فکر توپ دارم. ایستادم و نگاهش کردم. ـ جدی میگی؟ چه فکری؟ نکنه دوباره میخوای منو توی دردسر بندازی؟ ـ نه بابا! گوش کن. تو بابابزرگ منو که دیدی. میدونی که خیلی منو دوس داره. هلاک منه. هر چی بگم گوش میده. آقای مراعاتم که بابای تو رو نمیشناسه. تا حالا اونو ندیده که. دیده؟ میتونیم بابابزرگ منو به جای بابای تو به آقای مراعات قالب کنیم. ـ اما دانیال، بابابزرگ تو خیلی سادهس. یه هو همه چیزو لو میده. ـ نه بابا! اینطورام نیست. کافیه یه ساعت روش کار کنیم و بهش آموزش بدیم که چی بگه. قبول! ـ اما بابابزرگ تو اصلاً نمیدونه شعر چیه. اون وقت ما چطور بهش یاد بدیم که شعر نو چیه و شعر کهنه چیه؟ یه وقت میاد اونجا جلو آقای مراعات کم میاره. ـ نترس بابا. اونا که نمیخوان با هم مشاعره کنن. قراره بابابزرگ من بره اونجا چند تا لیچار از آقای مراعات بشنوه و برگرده. همین. قبول! چارهای نداشتم. *** روز سهشنبه زنگ اول ادبیات فارسی داشتیم. بابابزرگ دانیال وسط و من و دانیال هم دو طرفش به طرف مدرسه راه افتادیم. دانیال شب قبل حسابی با بابابزرگش صحبت کرده بود. توی راه خانه تا مدرسه هم حسابی پختیمش تا یک وقت سوتی ندهد و آقای مراعات متوجه نشود که او هیچ نسبتی با من ندارد. به مدرسه که رسیدیم دانیال دوید رفت سر صف. اما من و بابابزرگ ایستادیم تا همه بروند سر کلاس؛ چون چند تا از بچههای مدرسه هم بابای مرا میشناختند و هم بابابزرگ دانیال را. وقتی صفها حرکت کردند و به کلاس رفتند، من و بابابزرگ وارد مدرسه شدیم و یکراست رفتیم طرف کلاس. صدای آقای مراعات از پشت درِ بستهی کلاس به گوش میرسید که داشت حاضر غایب میکرد. کمی پا به پا کردم و در زدم. چند لحظه بعد در کلاس باز شد و آقای مراعات در چارچوب در نمایان شد. قلبم گروپ گروپ میزد. میترسیدم که یکوقت آقای مراعات همه چیز را بفهمد و آبرویم برود. آقای مراعات نگاهی به ما انداخت و گفت: فرمایش!؟ ـ آ...آ...آقا اِ...اِ...اِجازه...چیزه...با...بابامونو آوردیم. آقای مراعات از بالای عینکش به بابابزرگ خیره شد. بابابزرگ سادهی دانیال که تحمل نگاههای سنگین آقای مراعات را نداشت، دست بر سینهاش گذاشت و گفت: «سلام آقای معلم! حال شما خوبه؟ خانواده خوب هستن؟» آقای مراعات گفت: «به به! چشمم روشن آقای کریمی. گُل کاشتید با این تربیت فرزند.» بابابزرگ که فکر میکرد آقای مراعات واقعاً راست راستکی دارد تعریف میکند، لبخندی زد و گفت: «خواهش میکنم آقای معلم! خوبی از خودتونه! بالأخره این کاری بود که از ما برمیاومد.» بعد رو به من کرد و گفت: «تو و دانیال که میگفتید این یارو شوته؟ این که خیلی مهربونه! چهطور دعواتون شده؟» چشمهای آقای مراعات گرد شد. من لبم را گاز گرفتم و به بابابزرگ اشاره کردم که حرف نزند. آقای مراعات بزرگواری کرد و این حرف بابابزرگ را به روی خودش نیاورد. عوضش داد زد: «آقای کریمی! این چه بچهایه که تحویل جامعه دادید؟ چرا مراقب رفتارش نیستید؟» بابابزرگ با فریاد آقای مراعات دستپاچه شد. ـ اِ... یه دفعه چی شد آقای معلم؟ شما که تا الآن داشتید ازش تعریف میکردید! ـ من غلط کردم! مگه بچهی شما تعریفم داره؟ شما هیچ خبر دارید که آقازادهتون داره تیشه به ریشهی شعر پارسی میزنه؟ بابابزرگ با تعجب به آقای مراعات زل زد. ـ راست میگید آقای معلم؟ رو کرد به من. ـ آره بچه؟ تیشه زدی؟ پس چرا به من یه چیز دیگه میگفتی؟ با لحن مظلومانهای گفتم: «به خدا من تقصیری ندارم.» بابابزرگ رو کرد به آقای مراعات. «حالا آقای معلم میشه این بچه رو ببخشید؟ به خدا بچهی خوبیه. ببینید چهقدر مظلومه!» ـ نه آقا نگاه به موش مردگیاش نکنید. این بچه جای بخشش نذاشته. این بچه رفته دنبال شعر نو. داره به شعر پارسی بیحرمتی میکنه. بابابزرگ جوری با دهان باز به آقای مراعات زل زده بود که قشنگ معلوم بود از حرفهای او چیزی سر در نمیآورد. ناچار رو به من کرد و گفت: «نچ...نچ... نچ... بچهجون به قیافهت نمیآد دنبال این قرتیبازیا باشی. تو که بچهی باادبی بودی.» آقای مراعات به من گفت: «اون شعر مزخرفتو بخون.» ـ کدوم شعر آقا! آقا به خدا غلط کردیم. اشتباه کردیم. ـ گفتم شعرتو بخون تا بابات بفهمه چه آت و آشغالایی سر هم میکنی. ـ آخه آقا... ـ چی بود؟ فکر میکنم خودم یادم باشه: گُل در این دنیا خانهای ندارد در زمینی که پدر سوسک باشد و مادر زباله میبینی آقای کریمی! نه تورو خدا میبینی؟ اینم شد شعر؟ این توهین به هزار سال شعر فارسی نیست؟ بابابزرگ با دست زد پشت دستش. ـ اِ... اِ... اِ... اینا رو تو گفتی؟ تف به روت بیتربیت! رو کرد به آقای مراعات. «آقای معلم! به خدا من نمیدونستم این بچه اینقدر بیادبه، وگرنه اصلاً پامو توی مدرسه نمیذاشتم که بخوام ضمانتشو بکنم. من نمیدونم این بچه چرا اینجوری شده... حالا آقای معلم «مادر زباله» فحش بدیه؟» ـ من میخوام از شما بپرسم که اصلاً سوسک کلمهایه که توی شعر پارسی جا داشته باشه؟ شما برو دیوان شهید بلخی و سلمان ساوجی و شوکت بخاری رو بخون ببین یه بار از سوسک اسم بردن؟ بابابزرگ مانده بود هاج و واج. میدانستم که توی عمرش اصلاً چنین اسمهایی به گوشش نخورده است. با درماندگی گفت: «نه! حق با شماس آقای معلم. اصلاً منم از سوسک بدم میاد. خیلی لَچَره. حالا شما گذشت کنید. حالا این بچه یه غلطی کرده اون سوسکو جا داده دیگه. یه سوسکم که جای زیادی نمیگیره.» آقای مراعات گفت: «این که چیزی نیست پدر من. این بچه شعر فروغم توی کتابش نوشته...» بابابزرگ یکمرتبه بیخبر دستش را بالا برد و محکم خواباند پس کلهی من. ـ خاک بر سرت پسرهی عوضی! این فروغ کیه؟ برای چی براش شعر گفتی؟ تف به اون غیرتت. عجب دوره زمونهای شده. یه ذره حیا تو چشم این بچهها نیست. ما تا چهل سالگی رومون نمیشد تو چشم نامحرم نگاه کنیم. رو کرد به آقای مراعات. «آقای معلم به خدا من نمیدونم چی بگم؟ دارم آب میشم. شما رو به خدا دیگه از اشتباههای این بچه چیزی نگید. حالا این فروغخانوم کیه؟ خواهر این دانشآموزا که نیست؟» ـ نه آقا! این حرفا چیه؟ فروغ مثلاً یکی از شاعرای مدرنه! ـ ای آقا! ما هر چی میکشیم از این شاعرای مدرن میکشیم... خدا از سر تقصیراتشون نگذره... میبینی بچه؟ میبینی چه کارایی میکنی؟ ـ جناب آقای کریمی! من از شما میخوام که کمی بیشتر مواظب بچهتون باشید. کتابها و دفترهاشو کنترل کنید. مواظب رفت و آمدهاش باشید. ببینید دوستاش کیان؟ نذارید با هر کس و ناکسی رفت و آمد کنه. این شعر نو وادی خطرناکیه. آخرش ویلانی و در به دریه. باور بفرمایید همین امثال بچهی شما بودن که شمس تبریزیو انداختن توی چاه. بابابزرگ یکدفعه جا خورد. ـ اوه اوه... اوه... راست میگید آقای معلم؟ رو کرد به من. «آره بچه؟ آقای معلم راست میگه؟... این یارو زنه رو شما انداختید توی چاه؟... جل الخالق!» آقای مراعات گفت: «چرا چرت و پرت میگی آقاجان؟ زن یعنی چی؟» ـ همون که شما فرمودید دیگه... کی بود؟... شمسیخانوم بود؟ عجب دنیاییه. بچهها چه کارایی میکنن. اگه به بابات نگفتم... بابابزرگ این را گفت، اما یکمرتبه از گفتهی خودش پشیمان شد و خشکش زد. من هم حسابی داغ شدم. چشمهای آقای مراعات دوباره گرد شد و با دهان باز زل زد به ما... ـ چی! به باباش؟ مگه شما باباش نیستید؟ آهان نکنه بابابزرگش هستید؟... بابابزرگ کمی با خجالت مرا نگاه کرد و کمی هم آقای مراعات را. بعد گفت: «راستش... چیزه... آقای معلم دروغ چرا... با این ریش سفید که نمیشه دروغ گفت. من بابابزرگ دانیال آتشکار هستم.» ـ چی! یعنی شما با این پسرهی بینزاکت هیچ نسبتی ندارید؟ ـ راستشو بخواهید نه. من با این بینزاکت هیچ نسبتی ندارم. یکدفعه آقای مراعات داد زد: «به به!... آقای مدیر... کجایی؟ بیا ببین دانشآموزت چطور حیثیت مدرسه رو به تمسخر گرفته!» صدایش در مدرسه پیچید و مثل موج طوفانزده با من برخورد کرد. *** از توی دفتر صدای بگو مگو میآمد. معلمها جلسه داشتند. همه جمع شده بودند توی دفتر و داشتند دربارهی من و دانیال تصمیم میگرفتند. دانیال که رنگ به رو نداشت گفت: «خدا کنه از مدرسه اخراجمون نکنن.» گفتم: «همش تقصیر تو بود. با اون فکر مسخرهات! همیشه دنبال دردسری. اون از چند روز پیشت که به آقای مراعات گفتی کریمی شعر میگه، اینم از امروزت که بابابزرگتو آوردی و ما رو بیچاره کردی.» دانیال یاد بابابزرگش افتاد. گفت: «آخ!... بندهی خدا بابابزرگ!... حالا خوب شد اونو توی مدرسه نگه نداشتن و فرستادنش خونه.» یکدفعه در باز شد و معلمها از دفتر بیرون آمدند. هر کدام به سمت کلاس خودشان رفتند. فقط آقای شاپوری دبیر ریاضی آمد سمت ما. دانیال توی گوشم زمزمه کرد: «خدا به دادمون برسه. حتماً میخواد ما رو بزنه. فکر کنم کتک زدن ما رو سپردن دست این. بداخلاقتر از این پیدا نکردن؟» دانیال راست میگفت. آقای شاپوری تنها معلمی بود که توی کلاس خیلی جدی بود و هیچ وقت حرفی غیر از درس نمیزد. وقتی به طرفمان آمد کمی خودمان را جمع و جور کردیم. آقای شاپوری دست گذاشت روی شانهی من و گفت: «کریمی! به من نگفته بودی که شعر هم میگی؟» با تعجب نگاهش کردم. گفتم: «آخه... آخه... آ... آقا... شما معلم ریاضی هستید. درس شما که ربطی به شعر نداره.» با خنده گفت: «اتفاقاً درس من خیلی به شعر ربط داره. مگه نشنیدی که شاعر میگه: شعاع درد مرا ضربدر عذاب کنید/ مگر مساحت رنج مرا حساب کنید.» تعجبم صدبرابر شد. با ذوق گفتم: «آ... آقا...این که شعر قیصر امینپوره! من همهی شعرای قیصر امینپورو خوندم. شما هم شعراشو دوست دارین؟ اصلاً بهتون نمیاد اهل شعر باشین.» ـ من هم شعرهای قیصرو دوس دارم هم شعرهای فروغو هم شعرهای حافظ و سعدی رو؛ اما شعر تو چیز دیگهس. فکر نمیکردم که توی این سنّ و سال بتونی شعری به این قشنگی بگی. هر وقت شعر تازهای گفتی بیار برام بخون. من از شعر لذّت میبرم. شعر بگو؛ اما هیچ وقت دروغ نگو. این پیرمرد کی بود که آورده بودیش مدرسه؟ با شرمندگی سرم را زیر انداختم: «آقا ببخشید! اون پیرمرده بابابزرگ دانیال بود.» ـ تو باید مثل شاعری که سهراب تعریفشو کرده درستکار و مؤدب باشی. مثل همون شاعری که به گل سوسن میگفت شما. گفتم: «وای آقا شما شعرهای سهرابم خوندید؟ من این شعرشو خیلی دوست دارم.» ـ این دفعه ضمانتتونو پیش آقای مراعات کردم و اونم شما رو بخشید؛ اما دیگه تکرار نشه. برید سر کلاس. هر دو با خوشحالی گفتیم چشم و راه افتادیم به طرف کلاس. از یکی از کلاسها صدای آقای مراعات میآمد: شعر دانی چیست؟ مرواریدی از دریای عقل شاعر آن افسونگری کاین طرفه مروارید سفت شعر آن باشد که خیزد از دل و جوشد ز لب باز در دلها نشیند هر کجا گوشی شنفت
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 193 |