تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,837 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,983 |
داستان/ انگار خودم بودم! | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 290، اردیبهشت 1393 | ||
نویسنده | ||
رفیع افتخار | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
صورت تاسیدهای داشت. رنگ مسی انگار ساعتها زیر آفتاب مانده بود! چشمهایش ریز و میشی و همیشه مرطوب بودند. «مشیدالله» را میگویم. خانهی ما حوض کوچکی داشت؛ لوزیشکل، با کاشیهای سفید. دور تا دورش درخت داشتیم. درختهای نارنج، لیمو و یک درخت پرتقال. نور که میتابید با برگها بازی سایهروشن داشت. سایهی برگها آیینهی دل ماهیهایم بود. دو ماهی داشتم؛ نقرهای و قرمز. مشیدالله باغبان خانهی ما بود. دور تا دور باغچهیمان، چهار قطعه باغچهی کوچولو داشتیم؛ پوشیده از گلهای ناز و گلبرگهای شاد. هنوز بوی عید را نفس میکشیدم که مشیدالله سوار بر بال بهار، نرم و سبک، بقچه به بغل، پشت درِ خانهی ما بود. بهار که میشد مشیدالله میرسید. بر درختها دست نوازش میکشید، رخت نو بر قامتشان میپوشاند، تازهیشان میکرد. کنارش مینشستم. بیلچه را در خاک باغچه میکرد. خاک را زیر و رو میکرد. دانههای سخت را میکوباند، به خاک خوراک میداد. بوتههای ناز را به لطافتی میکارید و... و من همچنان کنارش بودم. او که میرفت آجرهای خانهی ما بوی گل و لطافت میداد و عطر شکوفههای نارنج که آخرهای فروردین نسیم با خود میآورد. یک سال، بیهوا، پرسیدم: «مشیدالله بچههایت کو؟» و دستپاچه شدم. فقط خواسته بودم کنار گلهای ناز با بچههایش کمی بازی کنم. دیدم دستش لرزید، بیلچه از دستش سُر خورد و به خاک افتاد. به طرفم چرخید. در چشمهای مرطوبش تاب میخوردم. نگاهش طرز غریبی بود. نگاهش را به صورتم پاشید. هیچ نگفت. لبخند محزونی زد. دست بر سر گلهای ناز کشید و گفت: «این هم بچه، اینها بچههای من!» همان روز، ناباورانه، شنیدم باغبان ما از خودش هیچ بچهای ندارد. خبر را توی گوش حوض گفتم. ماهیها شنیدند، چرخزنان بالا آمدند، دهانشان را باز و بسته کردند. حباب دلشان را نشانم دادند. از آن خانه رفتیم. خانهی جدید ما درختی نداشت. یک قطعه باغچهی کوچولو با گلهای کاغذی که به مراقبت احتیاجی نداشت. من 12 سالم شد. هر سال منتظر باغبان مینشستم و از او خبری نبود. چهار سال گذشت. بهار آن سال مشیدالله با بقچهاش رسید. ذوقزده نگاهش کردم که به من تبسم میکرد. پسربچهای همراهش بود، به نظرم هفت سالش بود. وقتی چرخید، دیدمش. چشمهای قهوهای، پوستی سفید، مویی سیاه، نگاهی روشن، چهقدر شبیهم بود! توی آیینهی نگاهش خودم را دیدم، انگار خودم بودم!
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 128 |