تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,820 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,980 |
جادهی بهشت، خاکریز خاطرات | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 290، اردیبهشت 1393 | ||
نویسنده | ||
مجید ملامحمدی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
(خاطرات برادر آزاده محمود نمکی در عراق)
سیلی آبدار زیرِ گوش افسر عراقی در اوایل اسارتم من را همراه هشتاد اسیر دیگر به استخبارات بغداد بردند. استخبارات ساختمانی تو در تو و هولناک داشت. افسرها و سربازهایش خشنتر از جاهای دیگر بودند. همگی ما را در اتاقی تقریباً کوچک جای دادند. ما نمیتوانستیم به راحتی توی آن بنشینیم، یا پایمان را دراز کنیم. از نگاه بیشتر بچهها پیدا بود دلنگران هستند. سرگردی در میان ما بود که او را محمدی صدا میکردیم. تکاور ارتش بود و دلِ پرجرأتی داشت. ناگهان درِ آهنی اتاق نالهای کرد و باز شد. همه ساکت و کنجکاو به افسری عراقی خیره شدیم که به اتاق آمد. افسر عراقی تا لب باز کرد، به امام خمینی s ناسزا گفت. همهی ما ناراحت و کُفری شدیم. سرگرد محمدی با خشم زیاد طرف افسر عراقی رفت، یقهی او را گرفت و سیلی آبداری به صورت او نواخت. افسر عراقی که کم مانده بود از شرم و درد گریهی بلندی سر بدهد سربازش را صدا زد. چند سرباز به اتاق آمدند. دست و پای سرگرد محمدی را گرفتند و او را به حیاط بردند. دقایقی بعد او را کشان کشان به اتاق برگرداندند و در میان ما رها کردند. بدنی نیمهجان و سر و رویی زخمی و خونین داشت؛ اما میخندید. انگار نه انگار او را کتک زدهاند. کشمش نوبت به بازجویی از ما رسید. ما به صف شدیم. افسری پشت یک میز نشسته بود. یک نفر مترجم هم کنارش بود. نوبت به یکی از بچههای شهرآباد رسید. شهرآباد اسم روستایی بود که با شهر ما اشتهارد فاصلهی زیادی نداشت. اسم آن اسیر رزمنده محمد رنجبر بود. رنجبر مرد شوخطبع و آرامی بود. افسر بازپرس از او سؤالی پرسید. مترجم فوری آن را ترجمه کرد. - انت العسکریام مدنی؟ (تو ارتشی هستی یا شخصی؟) رنجبر با بیخیالی جواب داد: «من کشمش هستم!» بچهها زیر لب خندیدند. مترجم جا خورد. آهسته صدا زدم: «رنجبر اینجا که جای شوخی نیست، جدّی باش! اوضاعت خطری میشودها!» مترجم دوباره سؤال افسر بازپرس را تکرار کرد. رنجبر این بار با خنده همان جواب را تکرار کرد. مترجم برگشت و به افسر بازپرس گفت: «جناب سرگرد این مرد شما را مسخره میکند.» صورت افسر بازپرس از خشم سرخ شد. بیمعطلی چند سرباز را صدا زد و برای رنجبر نسخهی کتک پیچید. سربازها رنجبر را از توی صف بیرون کشیدند و جلو چشم ما به جانش افتادند. رنجبر کتکی حسابی نوشِ جان کرد؛ اما خنده از روی لبهایش پاک نشد. افسر بازپرس هم از عصبانیت میسوخت و خودش را میخورد. تونل وحشت زمان جابهجایی اسرا به اردوگاههای دیگر فرا رسیده بود. اولین دسته برای جابهجایی، صد نفر بودند که آمادهی حرکت شدند. آنها سوار بر چند اتوبوس، غمگین و غصهدار از ما خداحافظی کردند و به اردوگاه دیگر رفتند. دومین گروه ما بودیم که وسایلمان را جمع کردیم و سوار بر اتوبوس شدیم. تشویش و نگرانی آزارمان میداد. اتوبوس ما به اردوگاه رسید. سربازی که در اتوبوس ما بود با زبان عربی حالیمان کرد که: «اورکتهایتان را بپوشید.» من با خودم فکر کردم هوا که سرد نیست، پس چرا این سرباز دستور میدهد که اورکتهایمان را بپوشیم؟ مثل بقیهی اسرا زیر بار حرفش نرفتم. دوباره اصرار کرد. قصه، قصهی سردی هوا نبود. گویا کاسهای زیر نیمکاسه بود و ما خبر نداشتیم. به زورِ صدای بلند او در آن هوای گرم عراق، اورکتهایمان را به تن کردیم. اتوبوس ترمز کشداری کشید و ایستاد. راننده برگشت و نگاه موذیانهای به ما کرد. سرباز داد زد: «روح... روح...» یعنی پیاده شوید! تعدادی از سربازهای قُلچماق و هیکلی، چوب به دست در انتظار ما بودند. درست مثل گرگهای گرسنه و خشمگین که طعمههایشان را محاصره کردهاند و میخواهند به حسابشان برسند. وقتی هر گروه از اسرا به اردوگاه جدید میرفتند، پیش از ورود، باید یک کتک خیلی حسابی با چوب و کابل و... نوشجان میکردند. عراقیها به شکلی ضربدری و با فاصله میایستادند و به قول بچهها تونل وحشت درست میکردند. اسرا باید از میان این تونل به سرعت میگذشتند و بعد وارد اردوگاه میشدند. هیچ کس بینصیب نمیماند. غیر از اتوبوس ما، دو تا اتوبوس دیگر هم بود. سربازها داد زدند: «پیاده شوید؛ اما بدون وسایل!» تک و توکشان فارسی بلد بودند. یک به یک از اتوبوس پیاده شدیم. صدای اللهاکبر بچهها قاطی ناله و فریادشان شد. باران ضربههای چوب و کابل بود که بر سر و تنمان مینشست. به سرعت دویدم تا کمتر از همیشه مهماننوازی عراقیها را نوشجان کنم. هر دو دستم بیاختیار بالای سر و جلوی صورتم میرفت. در میان ما رزمندهی جانبازی بود که با دو عصا راه میرفت. او غمگین و بیرمق به ستونی تکیه داده بود و نگاهمان میکرد. ناگهان پنج سرباز، چوب به دست به سرش ریختند و تا میخورد او را کتک زدند؛ اما او نمیتوانست مثل ما فرار کند. خونمان به جوش آمد. او فریادی زد و از حضرت ابوالفضل(ع) مددی خواست. - یا ابوالفضل... یا حضرت عباس(ع)! سر و صدای بچهها هم بلند شد. - خدایا کمکش کن... - یا ابوالفضل... - بیانصافها او چه گناهی کرده، نمیبینید جانباز است؟ وقتی نام حضرت عباس(ع) به گوش عراقیها خورد، گویا به آنها برقی با فشار قوی وصل کردند؛ چراکه همگی سر جایشان خشکشان زد. فوری اسیر جانباز را که نقش بر زمین شده بود، رها کردند و به جای اصلی خود برگشتند. هرکس رنجور و خسته و آش و لاش به آسایشگاه خود رفت. اول باید جایمان معلوم میشد. بعد به نوبت به سراغ حمام میرفتیم، تا لباسهای خونیمان را عوض کنیم. قرار بود اسیران ایرانی را به زیارت مرقد امام حسین و حضرت عباس ببرند. سرانجام سوار بر اتوبوس، پس از ساعتها به کربلا رسیدیم. صدای گریهی بچهها بلند شد. بعضی از بچهها بلند بلند میگریستند. بعضی صورت خود را در دستهایشان گرفته بودند و نجوا میکردند. کربلا بوی غریبی میداد. مردم زیادی سر راه ما، در کنار خیابان منتهی به حرم ایستاده بودند و خیره خیره نگاهمان میکردند. کوچهها، خیابانهای کربلا، حال و روز خوشی نداشت. فقر زیادی از سر و روی مردم و محلههایشان میبارید. خیلی از مردها و زنها و حتی بچههایشان هم به دست سربازان بعثی شهید شده بودند. وقتی پیاده شدیم، بچهها عکسهای امام خمینی(ره) را پنهانی به دستِ مردم رساندند. دیدن گنبدهای طلایی امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع)، دلهای ما را به پرواز درمیآورد. چهارصد نفر بودیم که با اشتیاق و گریهکنان به سمت ضریح سینهخیز رفتیم. صدای گریههای غریبانه بلند شد. به همهی چهارصد نفر ما، 25 دقیقه فرصت داده بودند تا قبر امام حسین(ع) را زیارت کنیم. روی ضریح اباعبدالله(ع)، گرد و غبار زیادی نشسته بود. هر کدام از ما با زیرپوش خود یا دستمالی که در جیب داشتیم مشغول گردگیری شدیم. هیچ کس حق سینهزنی، گریههای بلند و نوحهخوانی نداشت. سربازان عراقی از کارِ ما یعنی پاک کردن ضریح به خشم آمدند. چندتایی از آنها با چوبهایشان به جان ما افتادند؛ اما ما نه درد چوبهایشان را حس میکردیم، نه از ضریح جدا میشدیم. صدای بچهها در حرم طنینانداز شد. - الموت لِصدام... غوغایی به پا شد. سربازها و افسرها دست پاچه و مضطرب شدند. بچههای دیگر که بیرون حرم در حیاط بودند، با ما همصدا شدند. سربازها همهی ما را بیرون کردند. دیگر کسی حق نداشت به داخل حرم برود. چند دقیقهای در حیاط نشستیم تا ما را راهی صحن و سرای حضرت عباس(ع) کردند. همهی آن اتفاقها که در حرم امام حسین(ع) گذشت، در حرم حضرت عباس(ع) هم تکرار شد: سینهخیز رفتن، گردگیری ضریح و دیوارها، به نوبت رفتن داخل حرم و... اما در آنجا هیچ سربازی مانعِ کار ما نشد. همهی بعثیها و کسانی که با اهلبیت(ع) دشمنی دارند، از حرم و ضریح حضرت ابوالفضل(ع)، واهمه و ترس دارند و به خودشان جرأت جسارت به آنجا را نمیدهند. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 132 |