تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,743 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,961 |
داستان/ بچههای مامان | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 290، اردیبهشت 1393 | ||
نویسنده | ||
مرضیه نفری | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
صدای قیژ قیژ موتورکه میآید مامان صدایم میزند و میگوید: «قربانت شوم پسرم، بدو در را باز کن، ببین بابات چی دستش هست!» تکیه میدهم به پشتی، کتابم را میگیرم دستم و میگویم: «خب خودش میاد میذاره روی کابینت دیگه!» مامان میگوید: «نه پسرم! برو کمک بابات. حالا اگه دوستت یه سوت زده بود که مثل فنر از جات پریده بودی و رفته بودی تا ته کوچه. بدو پسرم!» تا من بروم صدای بابا درآمده است. - این بچهها چرا اینجوریاند؟ بچههای امروز ادب ندارند؟ آدم از در میاد تو، وسایل دستش هست، چرا نمیان بگیرن؟ بابا موتورش را گوشهی حیاط میگذارد؛ همان جایی که رنگ موزاییکهایش قهوهای شده است. موتورش روغنریزی دارد. نانهای سنگک را تا میکند و با صدای بلند ادامه میدهد: - ما بچه بودیم صدای بابایمان را میشنیدیم، میدویدیم دم در؛ اما بچههای امروز بابایشان رو میبینند از جای خودشون تکون هم نمیخورن. مامان چادرش را چپکی سرش میاندازد و میدود جلو، نانهای سنگک را از بابا میگیرد و میگوید:« بچهان! حواسشون به کار خودشونه.» بابا حوصله ندارد. جورابش را پرت میکند دم چوبلباسی و میگوید: «چه دوره زمونهی بیخودی شده، بچههای تو هم که کمک کردن و بزرگ، کوچک سرشون نمیشه.» مامان پنجرهی بالای سرم را میبندد و زیر لب میگوید: «بچهها بد که باشن، واسه مادر میشن دیگه.» صدای هوهوی باد قطع میشود. از وقتی تابستان شده است، بابا از ما توقع دارد. تا به خانه میآید، شروع میکند به نصیحتکردن، غر زدن، انگار که ما بچههای مامان هستیم. سمانه موهایش را دُماسبی بسته است و دارد ظرفهای ظهر را میشوید، هندفری را تا بیخ توی گوشش فرو برده است. دُم اسبش تکان تکان میخورد. دلم میخواهد دُم اسبش را بکشم تا لجش دربیاید و تا ته اتاق عقبی دنبالم کند؛ اما بابا توی آشپزخانه است. جرأت نمیکنم. سمانه گوشیاش را توی جیب شلوار لی جدیدش گذاشته است و با آهنگ سرش را تکان تکان میدهد. بابا لیوان چایش را روی کابینت میگذارد و زیر لب با خودش حرف میزند. طوری حرف میزند که سمانه هم بشنود؛ اما سمانه نمیشنود، من میشنوم که میگوید غروب شده، دو تا ظرف ظهر هنوز مونده توی ظرفشویی. سمانه جواب نمیدهد. بابا عصبانیتر میشود. مامان مشغول دستمالکشی روی کابینت است. دستمال را روی ظرفشویی میگذارد و به بابا اشاره میکند که بروند توی هال. بابا درِ کابینت را محکم میکوبد: « این چه لباسیه که پوشیده؟ فردا میتونی جمعش کنی؟» مامان نگاه میکند و میگوید: «چشم! باهاش حرف میزنم نپوشه، جوونند دیگه. جوون امروزی فرق میکنن، خیلی سخت نگیر!» آقای علوم دارد کاتالیزور را توضیح میدهد. کاتالیزور همه جا حضور دارد. کار را، راه میاندازد و نقش میانجیگری دارد. یاد مامان میافتم. مامان به علوم هم ربط دارد. مامان در خانه مثل کاتالیزور عمل میکند و دوستی و محبت را میآورد. اگر مامان نباشد، توی خانهی ما جنگ به راه میافتد. سمانه لجباز، کنترل را گرفته است و شبکهها را عوض میکند؛ آن هم وسط فوتبال من، توی ساعت من، انگار که تلویزیون و اختیار خانه دست اوست! خب من چهکار کنم که سمانه از فوتبال خوشش نمیآید. مامان کنترل را میگیرد و میدهد دست من. حالا میدانم که این یک ساعت اختیار کنترل را دارم. سمانه لجش میگیرد و هندفری را برمیدارد و میگوید: « من که میخواستم آهنگ گوش بدم.» مامان ساعت را نگاه میکند و با ناراحتی میگوید: «بس کنید دیگه، مثل موش و گربه به هم میپرید، اعصاب باباتون خرد میشه!» مامان که میرود، سمانه هندفری را درمیآورد و میگوید: «همهاش تقصیر توئه، دیشب که با دوچرخهات رفته بودی بیرون، بابا با مامان دعوا کرد و گفت: «پسرت تا این موقع شب کجاست؟» صدای تلویزیون را قطع میکنم و میگویم: «حالا یه بار سر من بود، چند بار به خاطر تو مامان حرف شنیده، سر همین موبایلت.» سمانه میآید کنارم. صدای دعوای بچهگربههای توی حیاط قطع شده است. - سمانه! دلم برای مامان میسوزد. مامان کاتالیزور شده، کاتالیزورها از بین میرون. سمانه سیم سفید را دور انگشتش میپیچد، با تعجب من را نگاه میکند. - باسواد شدی! مربی زردپوشها بالا میپرد و اشک ذوق میریزد. صدای تلویزیون را زیاد میکنم و با صدای آرامی حرفهای معلم علوم را توضیح میدهم. سمانه هم مثل من فکر میکند. بین این بگو مگوها، همیشه مامان فدا میشود و با مهربانیهایش کاری میکند که فضای خانه آرام بشود. سمانه سرش را پایین تکان میدهد و میگوید: «آفرین داداشکوچولوی من! » اگر وقت دیگر بود جوابش را میدادم که من کوچولو نیستم و تو فقط دو سال از من بزرگتری؛ اما حالا وقت ندارم، باید فکر کنم. بابا کلید را میاندازد و در را باز میکند. میدوم دم در، سلام میکنم، پلاستیک پرتقال را از دستش میگیرم. بابا چیزی نمیگوید، لبخند هم نمیزند. مامان از پنجره، حیاط را نگاه میکند. بابا دست و صورتش را میشوید و روی پتوی ملافهسفید، مینشیند. - خب بچهها! از درسهایتان چه خبر؟ سمانه خودشیرینی میکند و حوله را از دست بابا میگیرد. بابا کیف میکند و میپرسد: «ماشاءا... دخترم! کلاس تابستانیهایت را چه کار کردی؟ از مامان پولش را گرفتی؟» میدوم توی حرف بابا. اگر حواسم نباشد، سمانه با خودشیرینیهایش پول چند تا کلاس را میگیرد و سر من بیکلاه میماند. - بابا! قرار شده بروم توی تیم والیبال، تست دادم قبولم کردن. برای مسابقههای استانی. با دستش به کمرم میزند و میگوید: «آفرین پسر بابا! مثل خودم ورزشکاری.» بیسکویتها زیر دندانهای بابا قرچ قرچ صدا میدهند. مامان دستش را زیر چانهاش گذاشته است و ساکت نگاه میکند. بابا هُرت بقیهی چایش را سر میکشد. از این حرف بابا، احساس میکنم قویترین بازیکن هستم. عضلاتم، بزرگ شدهاند. احساس میکنم تا مرحلهی فینال رفتهام. چه حس خوبی دارد پسر بابا بودن!
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 111 |