تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,075 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,023 |
داستان/ شکار آهو | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 290، اردیبهشت 1393 | ||
نویسنده | ||
زینب علیزاده | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
برگرفته از هزار و یک شب - اَه، این هم که فرار کرد! آهوی زیبایی بود. انگار بیچاره میدانست اگر بگیرمش، دستور میدهم برای شام شب سر سفره بگذارندش. هیچی بیشتر از این نمیچسبد که آدم شامش را خودش شکار کند. این لشکریان بیعرضه هم که باز عقب ماندند. یک مشت بیدستوپا را دور خودم جمع کردم. مثلاً آمدهاند از من محافظت کنند. وای چهقدر تشنهام شده! زبانم انگار به دهانم چسبیده. اگر بخواهم بایستم تا لشکریان برسند، حتماً از تشنگی تلف میشوم. بهتر است فکری به حال خود بکنم. انگار آن دورها یک دهکده است! باید اسب را هی کنم و تندتر بروم آنجا. حتماً آب خوردن پیدا میشود. زود باش اسب قشنگم، زود برو! مگر نمیدانی که تشنه هستم؟ اگر تندتر بدوی، به تو هم آب میدهم. دهکدهی کوچکی است. به اولین خانهای که میرسم در را میکوبم. تشنگی بیطاقتم کرده است. دختر جوانی در را باز میکند. بدون هیچ حرفی میگویم: «آب، خیلی تشنهام است. آب بده!» دختر هم بدون هیچ حرفی داخل خانه میرود. در نیمهباز است. لحظهای وسوسه میشوم دنبالش بروم تا زودتر به آب برسم؛ اما بعد منصرف میشوم. مردم روستایی اخلاق عجیبی دارند. شاید از این کار بدشان بیاید و اصلاً بهم آب ندهند! دارم از تشنگی میمیرم. دختر جلو در ظاهر میشود. ظرف زیبایی از سفال به دست دارد. بدون هیچ حرفی ظرف را از دستش میگیرم. خنکی آب را از دیوارهی ظرف احساس میکنم. آب، خنک و گواراست. فقط ته ظرف چیزی شبیه خاک میبینم. درمیآیم بگویم: این چه آبی است، برو عوضش کن... مگر کوری این خاکها را ته ظرف نمیبینی؟ هیچ یک از این حرفها را نمیزنم. در عوض لبهی ظرف را روی لبهای خشکم میگذارم، کمی مینوشم. آب، طعم و بوی خیلی خوبی دارد. باید مراقب باشم خاکهای ته ظرف را نخورم. آرام آرام آب ظرف را به حلق خشک و تشنهام میریزم تا خاک تهنشینشده ته ظرف وارد دهانم نشود. آب که تمام میشود تازه متوجه دختر میشوم که جلوم ایستاده و به آب خوردنم زل زده است. - سیراب شدید؟ - بله. - آب چطور بود؟ - خیلی خوشطعم و خوشبو بود؛ اما حیف که ته ظرف خاک داشت. با این حرف، دختر لبخندی میزند. تازه متوجه زیبایی او میشوم. لبخند، زیباییاش را چندبرابر میکند. - من عمداً آنها را ته ظرف ریختم. با این حرف اخمهایم توی هم میرود. دختر میگوید: «اگر آن خاکها را ته ظرف نمیریختم، شما آب را یکدفعه سر میکشیدی و برای بدنتان ضرر داشت؛ اما وقتی دیدی ته ظرف خاک است با احتیاط و آرام آرام آن را نوشیدی.» عجب دختر فهمیده و باتجربهایست. ظرف را به او پس میدهم و با لبخند تشکر میکنم. - آفرین بر تو! حالا بگو ببینم چه چیزی توی آب ریخته بودی که آنقدر شیرین و خوشطعم شده بود؟ - ما توی روستایمان نیشکر میکاریم. یک نیشکر برداشتم و آن را توی ظرف فشردم و آب شیرین شد. از دختر تشکر میکنم. یکی از لشکریان مرا دیده و به سوی من میآید. نمیخواهم دختر مرا بشناسد. از او خداحافظی میکنم و به سوی لشکر میروم. شب که توی قصر تنها نشستهام یاد امروز و تشنگی و دختر جوان میافتم. نگهبان را صدا میزنم و لیست مالیات شهرها و روستاها را میخواهم. نگهبان لیست را میآورد. نام روستا را پیدا میکنم. با این که نیهای پرشکر و مرغوبی دارند، مالیات کمی به دربار میدهند. اگر من که حاکم این مملکت هستم به این مسائل توجه نکنم، سر دو روز خزانه خالی میشود. حرفهای دختر ذهنم را مشغول کرده. با این که سنش کم بود، دختر فهمیدهای به نظر میرسید. با این فکر که فردا باز هم به شکار میروم، میخوابم. امروز توانستم بالأخره یک پرنده شکار کنم. آهوی دیروزی فرار کرد و نمیدانم دیگر کی بتوانم آهو پیدا کنم؛ اما خوب است که امروز دست خالی برنمیگردم. تشنهام شده. یاد دیروز میافتم. بهتر است دوباره به خانهی آن دختر بروم و از او بخواهم به من آب بدهد. طعم گوارای آب دیروز هنوز زیر زبانم است. به مأمورها میگویم کناری بایستند و خودم در میزنم. خود دختر در را باز میکند. تا مرا میبیند لبخند میزند و به داخل خانه برمیگردد. آمدنش طول میکشد، خیلی بیشتر از دیروز. حوصلهام سر میرود. به دیوار خانه تکیه میدهم. از درِ نیمهباز خانه دزدکی توی خانه را نگاه میکنم. خانهی ساده و کوچکی است. حیف دختر به این خوبی در اینجا زندگی کند. بهتر است او را با خودم به قصر ببرم. دختر بالأخره دم در پیدایش میشود. ظرف سفالی را از دستش میگیرم. امروز آب، صاف صاف است. آب را مینوشم؛ اما آرام آرام. از دختر میپرسم: «امروز چرا اینقدر معطل کردی؟» - ببخشید داشتم نیشکرها را میفشردم تا آب را شیرین کنم طول کشید. - شیرینی آب امروز از دیروز کمتر بود. امروز هم یک نیشکر توی آب ریختی؟ - نه، امروز چهار نیشکر را توی آب فشردم و ریختم؛ اما عجیب بود که هر چهار تای آنها به اندازهی آن یکی دیروز شکر نداشت. - خب، علتش چیست؟ - چون نیّت پادشاه دربارهی سرزمین ما تغییر کرده است. عجب دختری است. انگار همه چیز را میداند! شاید کسی به او حرفی زده؛ اما من که هنوز از زیاد کردن مالیات آنها به کسی چیزی نگفتهام. - تو از کجا فهمیدی که نیّت پادشاه تغییر کرده است؟ - از قدیمیها شنیدهام که هر وقت نیت پادشاه نسبت به سرزمینی عوض شود، برکت از آن سرزمین میرود. امروز هم برکت از نیشکرهای ما رفته است. لحظهای توی چشمهای دختر نگاه میکنم. فکر نمیکنم من را شناخته باشد. به خاطر این که مطمئن شوم میپرسم: «تو مرا میشناسی؟» - نه، اما از لباسهایت معلوم است که آدم ثروتمندی هستی و احتمالاً از درباریان پادشاه باشی. حالا برای بردن دختر به قصر مطمئنتر شدهام. میگویم: «نگران نباش، پادشاه نظرش را نسبت به سرزمین شما تغییر نمیدهد.» دختر دوباره لبخند میزند.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 174 |