تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,083 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,028 |
داستان/ خاطرهای در خیابان اصلی | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 290، اردیبهشت 1393 | ||
نویسنده | ||
مریم قلعهقوند | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
از اتوبوس پیاده شدم و به سختی خودم را از میان جمعیتی که برای سوار شدن هجوم آورده بودند، بیرون کشیدم. به آرامی قدم برمیداشتم؛ انگار به پاهایم وزنههای چند کیلویی آویزان شده بود! حسابی خسته بودم. هر وقت به مامان میگفتم خستهام، جواب میداد: «مگر کوه جابهجا کردهای؟» ولی دست و پنجه نرم کردن با مسألههای ریاضی از جابهجا کردن کوه هم سختتر بود. همیشه بعد از امتحان ریاضی حالم گرفته میشد و تا آخر امتحانات کلافه بودم؛ چون میدانستم نمرهی ریاضی وصلهی ناجور کارنامهام میشود. همیشه با خودم فکر میکردم اگر روزی غول چراغ جادو به سراغم بیاید، تنها آرزویم این است که ای کاش ریاضی از صحنهی روزگار محو شود! به خیابان اصلی که رسیدم از دور چشمم به کتابفروشی افتاد! شیفتهی خواندن رمانهای عاطفی بودم. شاید تنها کاری که از آن لذت میبردم همین بود! ساعتها بدون هیچ حرفی مینشستم و کتاب میخواندم. مامان هم ایراد گرفتنش شروع میشد و مرتب غُر میزد: «تو دختر جوانی هستی، کمی شادابتر باش، کمی ورزش کن!» بیاختیار به سمت کتابفروشی رفتم و مقابل ویترین مغازه ایستادم. همانطور که به کتابها چشم دوخته بودم، مردی جوان از کتابفروشی بیرون آمد. توی دستش پر از کتاب بود. یکهو تعادلش را از دست داد و نقش زمین شد. هول شدم. به طرفش خیز برداشتم. گفتم: «حالتان خوب است؟!» مرد جوان که روی زمین نشسته بود، لبخندی زد و گفت: «عالی...!» جلوتر رفتم تا کتابهایی را که روی زمین پخش شده، جمع کنم که همانجا خشکم زد. همهی کتابها، ریاضی بودند! ناخودآگاه ابروهایم گره خورد. مرد جوان سریع کتابها را جمع کرد و با همان لبخند گفت: «چرا؟» با تعجب نگاهش کردم: «چی، چرا؟» - چرا تا این حد از ریاضی بدتان میآید؟ او علم پیشگویی داشت! شاید هم فالگیر بود! با چشمان گِردشده توی صورتش نگاه کردم. ده - دوازده سالی از من بزرگتر بود. پوست تیرهای داشت. در شیشههای عینکش عکس خودم را دیدم. صورتی بیحال، با مقنعهی کج و کوله! خجالت کشیدم. خودم را جمع و جور کردم. مقنعهام را مرتب کردم و گفتم: «شما از کجا فهمیدید؟» ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «چنان اخمی به کتابهای ریاضی انداختی که تمام فرمولهایش ترسیدند و فرار کردند! در ضمن به برگهی سؤالهای ریاضی که در دستت مچاله شده نگاهی بینداز!» در حالی که با دست، شلوارش را تمیز میکرد، ادامه داد: «حتماً امتحانت را هم حسابی خراب کردهای؟» من که هنوز مات و مبهوت مانده بودم سرم را به نشانهی تأیید تکان دادم. او که از نگاهم تعجبم را خوانده بود، گفت: «مگر شما دانشآموز دبیرستان الزهرا نیستید، من برای امتحان ریاضیِ امروز، چند شاگرد خصوصی از دبیرستان شما داشتم!» بعد در حالی که سرفهاش گرفته بود، با دستش به روبهرو اشاره کرد، که به راهمان ادامه دهیم. صورتش از سرفه سرخ شد. گفتم: «کسالت دارید؟» لبخندی زد و گفت: «ببخشید دیشب غذایی برای خوردن نداشتم مجبور شدم سرما بخورم!» خندهام گرفت. عینکش را روی چشمش جابهجا کرد: «نگفتی چرا اینقدر ناامیدی؟» نفس بلندی کشیدم و گفتم: «همیشه ریاضی اوقاتم را خراب میکند. میدانم تابستان هم گرفتارش هستم.» سرفهای کرد و گفت: «ولی ریاضی جزء شیرینترین درسهاست. کافی است با اعداد دوست باشی، آن وقت حل کردن مسألهها برایت لذتبخش میشود. مطمئن باش ریاضی به دردت میخورد. مثلاً در آینده حساب روزهای زندگی را داری و همیشه راهحلهای تازه برای حل مشکلات پیدا میکنی.» کمکم به خانه نزدیک میشدم، گفتم: «به هر حال چارهای ندارم باید تحملش کنم!» برگهای از جیبش بیرون آورد و به دستم داد: «اگر نیاز به کمک داشتی میتوانی روی من حساب کنی!» و بعد خداحافظی کرد. به برگه نگاه کردم، با خطی زیبا نوشته بود «علیرضا حسینی، مدرس ریاضی». *** خانم ناظم با صدای زنگدار همیشگیاش صدایم زد: «مهتاب براتی» و به حالت تأسف سرش را تکانی داد. وقتی کارنامهام را دیدم انگار سطلی آب سرد روی سرم ریخته بودند! نمرهی ریاضی، کارنامهام را از ریخت و قیافه انداخته بود. آن شب خواب به چشمانم نیامد. باید راهی پیدا میکردم. نزدیکیهای صبح بود که چیزی در ذهنم جرقه زد، آن مرد جوان، در خیابان اصلی! تمام اتاقم را زیر و کردم تا آن برگه را پیدا کردم. *** وقتی در را به رویم باز کرد، جا خوردم، حسابی لاغر شده بود. حلقهی سیاهی دور چشمانش خودنمایی میکرد. با تردید پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟» قهقههای زد و گفت: «چه اتفاقی مهمتر از این که خانم براتی تصمیم گرفتند با ریاضی صلح کنند!» آقای حسینی فقط معلم ریاضی نبود، معلم اخلاق هم بود. با حرفهایش احساس میکردم با دنیا آشتی کردهام. دیگر از چیزی بدم نمیآمد. شاد و سرحال بودم. او میگفت: «مگر انسان چهقدر زنده است! پس در همین چند صباحی که در دنیا هستیم، کم یا زیاد، تلاش کنیم تا مهربانترین و مفیدترین باشیم.» *** وقتی نمرهی ریاضیام را دیدم باورم نمیشد. چند بار چشمهایم را باز و بسته کردم، درست میدیدم. «مهتاب براتی 5/18». مثل بچهها جیغ بلندی کشیدم و از مدرسه بیرون دویدم. باید این خبر را به آقای حسینی میدادم. به گلفروشی رفتم. چند شاخه رز زیبا خریدم و بعد مثل یک خانم باوقار با قدمهایی آهسته؛ اما محکم به راه افتادم. مقابل خانهاش چند نفری تجمع کرده بودند و پارچههای سیاهی بالای درِ خانه نصب میکردند. تنم لرزید. آهی کشیدم و گفتم: «وای خدا، مادرش فوت کرده!» جلوتر رفتم. چند خانم با چادرهای مشکی ایستاده بودند و صحبت میکردند. صدایشان در گوشم پیچید: - چند سالی میشد که بیمار بود. - جوان خوبی بود. - بیچاره مادرش، تنها مانده. خدا صبرش دهد! نفس در سینهام حبس شد. آنها چه میگفتند؟ به اعلامیهای که روی دیوار چسبیده بود نگاه کردم؛ «جوان ناکام علیرضا حسینی». دنیا دور سرم چرخید. چشمانم دیگر جایی را نمیدید. زمزمهای در گوشم نجوا کرد: «در چند صباحی که در دنیا هستیم کم یا زیاد، تلاش کنیم تا مفید باشیم!» شاخههای گل از دستم رها شد و به زمین افتاد. گلبرگهای سرخ، پخشِ زمین شدند. زنها با تعجب نگاهم کردند. تاب ایستادن نداشتم. در حالی که اشک تمام صورتم را خیس کرده بود بیامان دویدم.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 121 |