تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,777 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,971 |
داستان/ حیاط خانهی ما | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 292، تیر 1393 | ||
نویسنده | ||
محمد رمضانی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
حیاط خانهی ما روزها یک وجب جا داشت برای مادرم تا رختهای خود، شوهر و پنج بچهی قد و نیمقدش را بشوید و روی بند پهن کند. حیاط کوچک بود؛ با مستراحی در یک گوشه. کنار مستراح شیر آب بود و دهانهی چاهک زیر آن. نه حوض داشتیم و نه باغچه. کاشیهای کف حیاط ترک خورده بودند. از ترک کاشیها و از فاصلهی نفرتانگیز آنها، گاه برگ و بوتهای میرویید که مادرم با عصبانیت میکند و دور میانداخت. حیاط هیچ نداشت، غیر از شیر آب و کاشیهای ترکخورده و مادرم، که رختها را میشست. روزهای زمستان، مادرم لباسهای من و چهار بچهی دیگرش را توی حیاط میشست. تمام آن لحظهها، من، خواهر و برادرهایم، اگر مدرسه نرفته بودیم، توی اتاق درس میخواندیم؛ و اگر درس نداشتیم، به سر و کول هم میپریدیم. گاهی از پنجرهی بخارگرفتهی اتاق، مادرم را میدیدم که زیر برف لباس میشوید و هر چند یک بار دستانش را به دهان میبرد و هو میکند. آن زمانها نمیدانم چرا دلم برای مادرم نمیسوخت! حیاط خانهیمان چهارده چشمه داشت که از کوههای بلند و مرتفع سرازیر میشدند. شبها، از اتاق که خارج میشدم، تا به مستراح برسم، سرود میخواندم و زیر نور ماه از کنار چشمهها رد میشدم. از دامنهی کوهها عبور میکردم. سایههای بزرگ درختان را، افتاده بر سنگهای سیاه تماشا میکردم. چشمهها از آب پر بودند و در سرمای سخت زمستان یخ نمیزدند؛ اما فردا صبح لباسهای خیسمان، که عصر روز قبل مادر شسته بود، روی بند رخت یخ میزد. یک شب، یک شب سرد زمستان، از مستراح که برمیگشتم، وسط حیاط پروانهی درشتی دیدم. روی برفهای تازهباریده نشسته بود. خم شدم و نگاه کردم. بالهایش را آرام تکان میداد. ـ سلام! ـ من هم سلام! فردای آن شب، ملاقات با پروانه در شب سرد زمستان را برای مادرم تعریف کردم. مادرم پشت و کف دستش را تف کرد و گفت: «زود باید بسمالله میگفتی؛ بلند باید میگفتی!» و معلم مدرسهیمان، خانم فروغی گفت: «پروانه؟ زمستان!» گفت و خندید. یادش نبود شاید، چند مدت قبل دربارهی پروانهها چه گفته بود. ـ پروانهها پرواز میکنند و سنگها یهجا میمونن! و ادامه داده بود: «پروانهها کوتاهترین عمر از دنیا رو دارن؛ ولی خوش به حالشون که میتونن پرواز کنن.» جریان پروانه را به خیلیها گفتم؛ اما هیچ کس باور نکرد. فقط پروانه باور کرد خودش را. شبهای دیگر هم در سرمای حیاط به ملاقاتم آمد. اسمی هم برایش انتخاب کردم. خودش گفت... یکی از شبها، پروانه در گوشم گفت: «از فردا تا میتونی مامانت رو بوس کن! نیگاش کن! خندیدنش رو توی یادت نگه دار! صدای نفس کشیدنش رو توی یادت نگه دار!» خندیدم و فراموش کردم حرفش را. مدتی بعد مادرم مریض شد. مریض شد و مریض ماند. یک شب حالش بد بود. گفت: «دلم میخواد همه بیایین رو تخت من!» تخت را بابا از سمساری خریده بود تا مادرم رویش بخوابد و رطوبت پکوپهلویش را داغون نکند. همه روی تختش نشستیم؛ همهی همه؛ بابا، من، خواهرها و برادرهایم. - مامان این همه بچه داشت؟ به خاطر همین بچهها بود شاید که مریضتر از زنهای همسایه بود. روی تخت که نشستیم، مادرم خندید؛ بعد از مدتها خندید. حالش خوب شده بود انگار! مرا بغل کرد و بین خودش و بابا خواباند. کوچکترین بچهی خانواده بودم و کوچکترین بچه شاید حق داشت در بهترین جای تخت بخوابد! آنجا که خوابیدم، برای اولین بار بوی بدن بابا و مامان را یکجا حس کردم. خواهرم سمت راست مادرم بود. رو به مادر برگشته و او را بغل کرده بود. دستش از روی شکم مامان، سمت من دراز شده بود. انگشتانش را با نوک انگشتانم لمس کردم. دستم را توی دستش گرفت. خیلی وقت بود این کار را نمیکرد. بزرگ و خانم شده بود. دستانش از زور ظرف شستن و در روزهای برفی بدون دستکش به مدرسه رفتن، ترکترک شده بود؛ اما همین دستهای ترکترک را مثل دستهای یک ملکه نگهداری میکرد. بابا لالهی گوشم را لای دندانهایش فشار داد... داد کشیدم و بلند خندیدم. مادرم هم خندید؛ بابا هم، و خواهرها و برادرهایم. بس که خندیدیم آن شب...، و به خیلی چیزها خندیدیم، تخت مادرم به حرکت درآمد. بال درآورده بود انگار! پرواز کرد و رفت نزدیک سقف. فکر کردم به سقف میخورد؛ اما به راحتی از سقف گذشت. رفت توی آسمانها. همه خوشحال بودیم. مادرم، بعد از مدتها، دیگر ناله نمیکرد و نمیگفت: «درد دارم!» تخت مادرم توی آسمانها اینطرف و آنطرف رفت. گشت همه جا را. نصف شب بود که دیدم برادرها و خواهرهایم یکییکی به خواب میروند. مادرم آن شب ناله نمیکرد و انگار خوابش هم نمیآمد. شبهای قبل میدیدم یکسر ناله میکند و بین نالهها خوابش میبرد و توی خواب باز هم ناله میکند و بین نالهها از خواب بیدار میشود و انگار نه انگار که خوابش برده بود! روی ابری بودیم و از سوراخ سمبههایش چراغهای شهر را میدیدیم. مادرم با لذت اطراف را نگاه میکرد. بابا پرسید: «برگردیم؟» مادرم گفت: «بذار کمی بگردیم. دلم برای آسمون خیلی تنگ شده!» چشمم سنگین شد. شایلا آمد و دور سرم شروع به چرخیدن کرد. - مامان چرا مثل هر شبش نیست که دوست داشت زود بخوابه و دوست داشت صدایی نباشه و دوست نداشت از جاش بلند بشه؟ الآن چه عجب دوست داره باز هم بگرده و همهی آسمون رو میخواد خوب تماشا کنه؟ تخت مادرم باز هم بالاتر رفت. حالا چراغهای شهر دیده نمیشدند. بابا خمیازه میکشید. مادرم گفت: «حیف از آسمون به این قشنگی نیست که با خمیازهات خرابش میکنی!» بابا چیزی نگفت. گمانم خوابش برده بود. مادرم هنوز بیدار بود. شبهای قبل، هر وقت مادرم خوابش میبرد، بابا هنوز بیدار بود. انگشت روی لبهایش میگذاشت و... دوست داشت صدایی نباشد تا مادرم راحت بخوابد؛ اما اتاق هرگز ساکت نمیشد. همه هم که ساکت میشدیم، نالههای مادر اتاق را پر میکرد، که توی خواب از لای لبهای نیمهبازش بیرون میآمد. و بابا چهقدر هر شب پیرتر از قبل میشد، وقتی نالههای مامان را میشنید! پلکهایم به هم چسبید. شایلا روی پلکهایم مینشست، بلند میشد و دور سرم میچرخید. نمیتوانستم چشمانم را باز نگه دارم. مادرم هنوز با لذت... ـ چی شده که مامان هنوز بیداره؟ چرا من خوابم میآد و مامان هنوز بیداره؟ با چه لذتی هم اطراف رو نگاه میکنه! چی چی رو این طور...؟ کجا رو نگاه...؟ چرا...؟ آخرین نفر نبودم که میخوابید. اولین نفر هم نبودم. بابا، برادرها و خواهرهایم، بعضیهایشان قبل از من خوابیده بودند. بعضیهایشان هم هنوز بیدار بودند. من که خوابم برد، آبجی بزرگم هنوز بیدار بود. چشم دوخته بود به من و لبخند میزد. لحظههای آخر، از پشت پلکهایی که روی هم میرفت لبخندش را میدیدم. شایلا آمد و روی چشمهای نیمهبازم... نه، روی لبخند خواهرم نشست. پروانهی مهربان، وسط ابروانم نشست. بالهایش را باز کرد و هر کدام را مانند پردهای از ابریشم روی یکی از چشمهایم کشید. ـ بلند شو شایلا! نمیخوام بخوابم. میخوام مامان رو نگاه کنم. خودت گفتی هر قدر میتونی...
***** ـ چی میگی داداش؟ گوشم را به لبهای داداش چسبانده بودم. چرت میزد و زیر لب شایلا شایلا میگفت. ـ طفلک داداشی! خوابش برد. او هم کنار بابا، داداشها و آبجیها افتاد روی تخت و خوابید. حالا فقط من بیدار بودم و مامان. بابا، برادرها و خواهرهایم همه خوابیده بودند. مامانم داداش کوچکم را نگاه کرد، لبخند زد و گفت: «مواظبش باش! خیلی کوچیکه. هنوز مادر نیاز داره.» چیزی نگفتم. مامانم گفت: «نگاه کن ابروها و دماغش چهقدر شبیه دماغ و ابروی منه! از این به بعد، هر وقت نگاهش کنید یاد من میافتین.» چند لحظه داداشکوچکم را نگاه کرد و ادامه داد: «دختر بزرگه برای همینه دیگه! همین که مواظب داداشکوچیکه باشه.» از روی تخت بلند شد. گفت: «پیادهروی میچسبهها!» راه افتاد میان ابرها. از ماهها قبل ندیده بودم راه برود. همیشه روی تختش دراز میکشید و دستشویی هم که میخواست برود، روی زانوانش تا درِ حیاط میرفت. توی حیاط عصایی دست میگرفت و خودش را سمت توالت میکشاند. عصای حیاط را دوست نداشت بیاورد توی اتاق. حالا بدون عصا راه میرفت و خوشحال بودم میبینم روی پاهای خودش به این خوبی راه میرود. - شاید هم نباید خوشحال میشدم! شاید لازم بود بازوانم را دور پاهایش حلقه بزنم و التماس کنم راه نرود؛ روی ابرها راه نرود. همان طور مریض باشد، روی تختش دراز بکشد و ناله کند. شاید! مامان که راه افتاد... هر قدم که برمیداشت، جای پایش سیاهی دلآزاری روی ابرها باز میشد. دنبالش بین ابرها دویدم. برگشت و نگاهم کرد. ـ اومدی دخترم؟ گفتم: «هر جا برین با شما میام.» خندید و گفت: «نمیتونی بیای. نمیذارم بیای. بیا؛ ولی تو هم خوابت میبره و...» بقیهی حرفش را نگفت. دستش را گرفتم و گفتم: «هر طور شده بیدار میمونم مامان. هر طور شده..!» مامان خندید و چیزی نگفت. دست در دست او روی ابرها قدم زدم. هر قدم که برمیداشتیم، نالهای به گوش میرسید. با هر قدم مامان، کسی انگار گریه سر میداد! صدای پای مامان روی ابرها، به شکل گریه و زاری به گوش میرسید. کمی که رفتیم، سوراخی بین ابرها پیدا کرد. ایستاد و پایین را نگاه کرد. من هم نگاه کردم. سوراخ از بس کوچک بود، صورتم را چسبانده بودم به صورت مامان و پایین را نگاه میکردم. صورت مامان سرد بود. ته سوراخ، ته چاهی که لای ابرها شاید وجود داشت، حیاط خانهیمان دیده میشد. مامانم، توی حیاط، نشسته بود کنار تشت و لباس میشست. برف میبارید و از جایی که ما ایستاده بودیم، میرفت پایین و میریخت روی سر و کول مامان. بیچاره مامان، هر چند دقیقه یکبار، دستانش را از آب سرد تشت بیرون میآورد، به لبهایش میچسباند و هو میکرد داخل آنها. غرق تماشای حیاط خانهیمان بودم که صدای مامان بلند شد. ـ نگاه کن! توی حیاط، تو نشستی کنار تشت و لباس میشوری! نگاه کردم. درست میگفت. من لب تشت بودم و لباس میشستم. صورتم را چسباندم به صورت مامان تا بهتر ببینم. صورتش سردتر از قبل شده بود. توی حیاط لب تشت بودم. لباس میشستم و هر چند دقیقه یکبار دستانم را به دهان میبردم و هو میکردم. مامان صورتش را از صورتم دور کرد. برگشت رو به من، دستانم را گرفت توی دستانش و گفت: «حیف! حیف از این دستها که باید ظرف و لباس بشورن! دلم میخواست دستهای دخترم مثل دستهای یه ملکه نرم و لطیف بمونه. دلم میخواست..!» دستان مامان را بالا بردم، به لبهایم نزدیک کردم و آرام بوسیدم. مامان گفت: «چشمهاتو ببند! بخواب!» دلم نمیخواست بخوابم. میخواستم تا میشود بیدار بمانم و مامان را، وقتی از راه رفتن روی ابرها دلزده شد، برگردانم توی تختش. ـ نمیخوابم! نمیخوابم! بیدار میمونم و هر طور شده مامان رو برمیگردونم توی تختش. هر طور شده، مطمئن هستم. هر طور شده بیدار میمونم و... دلم میخواست بیدارم بمانم؛ اما... ـ نتونستم! نتونستم بیدار بمونم. نمیدونم کی خوابیدم. نمیدونم کجا، روی کدوم تکهابری افتادم و پلکهایم روی هم رفت. نمیدونم چه طور شد خوابیدم و... فردا صبح چشم که باز کردم، توی خانهی خودمان بودم. همه توی خانه بودیم؛ فقط...
*****
از آن به بعد خواهر بزرگم لباسهای من، بابا و خواهرها و برادرهایم را میشست. از آن به بعد، حیاط خانهی ما روزها یک وجب جا داشت و شبها هیچ کوهی نداشت که چشمهها از آنها سرازیر شوند. از آن به بعد، مادرم دیگر توی حیاط نبود؛ هیچ وقت نبود و دستانش را از تشت بیرون نمیآورد و به دهان نمیبرد و هو نمیکرد. از آن به بعد، هیچ وقت شایلا را ندیدم. نه در شبهای سرد زمستان و نه در روزهای آفتابی بهار!
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 453 |