تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,106 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,036 |
داستان ترجمه/ حادثه در باتولیچین | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 292، تیر 1393 | ||
نویسنده | ||
رفیع افتخار | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
نوشتهی: آمی سوبریلیو از کشور سنگاپور حسین، سنگریزهای را با لگد به هوا پراند. پشت گردنش از تابش نور مستقیم خورشید میسوخت و دانههای درشت عرق از سر و رویش میریخت. با بدخلقی فکر کرد ممکن است دوستانش کجا رفته باشند. لحظهای احتمال داد دچار دردسر شده باشند. زیر لب غرغر کرد: «کیمبون و پانجانگ کدام گوری هستید؟» چند بار جادهی باریک و پُرگردوخاک را بالا و پایین کرد. نور تند خورشید چشمهایش را میزد. از دورترین نقطهی جاده دو سیاهی به سمتش میآمدند. خواست به سرعت به سمتشان برود که صدای خشنی در گوشهایش نشست: «آهای پسر! کجا؟» حسین صدای گدای دهکده را تشخیص داد. مرد گدا زیر درخت انجیر کنار جاده دراز کشیده و به او زل زده بود. حسین گفت: «منتظر دوستانم هستم. تو آنها را ندیدی؟» گدا جواب داد: «آنها را ندیدهام؛ اما میدانم اتفاقی در دهکده افتاده. تمام جادهها پر از پلیس است. همه جا را میگردند و به هرکه برسند، از او سؤال میکنند. من همینجا مینشینم و از جایم تکان نمیخورم. تو هم بهتر است نروی؛ چون به دردسر میافتی.» حسین بیاعتنا به حرفهای مرد گدا به سرعت به طرف دهکده به راه افتاد. در حالی که گدا از خشم به خود میلرزید و فریاد میکشید: «برو به دهکده! برو و بعد بیا برای من هم تعریف کن!» حسین زیر لب غرید: «پیرمرد فضول! نخود هر آش!» و قدمهایش را تندتر برداشت. مدتی نگذشت که به بازار کوچک ابتدای دهکده رسید. با یک نگاه متوجه شد مرد گدا راست گفته است. هر پنج پلیس پاسگاه آنجا بودند. دو نفر از آنها با چهرههای کاملاً جدی مشغول صحبت با آقای«لی» بقال بودند. حسین حدس زد اتفاق مهمی افتاده باشد. نگاهش را از پلیسها برداشت و به جمعیت خیره شد. ناگهان دوستش«پانجانگ» را دید. هیکل لاغر و درازش از میان جمعیت کاملاً مشخص بود. او از بقیهی بچهها یک سروگردن بلندتر بود. حسین به طرفش رفت و داد زد: «هی پانجانگ!» نزدیکتر که شد دوست دیگرش «کیمبون» را هم دید. به تندی پرسید: «شما دو نفر کجا بودید؟ من همهجا را برای پیداکردنتان زیر پا گذاشتم.» کیمبون دستی به موهایش کشید و با بیحوصلگی جواب داد: «پسر چونگ بازرگان را دزدیدهاند!» حسین با حیرت پرسید: «همان پسر بچهی مغرور و ازخودراضی که همیشه سوار درشکهی آبیرنگ میشود؟» کیمبون با تکان دادن سر تأیید کرد. پانجانگ که به صحبتهای آقای لی و افسر پلیس گوش میداد، زیر لب غرید: «ساکت باشید!» همان موقع، درشکهای با سرعت زیاد در حالی که گردوخاک به پا میکرد، از گوشهای دیگر نمایان شد. درشکه ایستاد. رئیس پلیس واتسون در حال پایین آمدن از درشکه پرسید: «بازرس! چیزی پیدا کردید؟» بازرس پلیس، آقای«لیتلمن» جواب داد: «خیر قربان! البته آقای لی درشکهای یکاسبه و ناآشنا را ساعت ششونیم صبح نزدیک منزل مرد تاجر دیده است.» رئیسپلیس اخم کرد: «این پنجمین بچهدزدی امسال است. اوضاع بدی پیش آمده. کمیساریای پلیس مثل مرغ پَرکنده بالوپر میزند و دولت میخواهد هرچه زودتر موضوع روشن شود. کلنل فارکوهار هم ناخشنود است.» حسین و دو دوستش از حرفهایی که میان رئیسپلیس و بازرس«لیتلمن» رد و بدل میشد سردرنمیآوردند؛ چون آنها به زبان انگلیسی حرف میزدند. کیمبون رو به حسین پرسید: «هی! چیزی خوردی؟» حسین جواب داد: «بله.» کیمبون به پانجانگ نگاه کرد. او اهل چین بود. پانجانگ به زبان چینی معنای دراز میدهد. شاید به خاطر قد بلندش اسمش را پانجانگ گذاشته بودند. کیمبون پرسید: «امروز بعدازظهر چه کار کنیم؟» پانجانگ گفت: «چهطور است به پانتاییباتو برویم و ماهیگیری کنیم.» لبخند به لبهای حسین آمد: «فکر خوبی است. موافقم.» آنها با این فکر به طرف مغازهی «انکلکو» راه افتادند. آقای انکلکو مطابق معمول روی صندلیاش لم داده بود. داخل مغازه پُر از مگس بود. مگسها روی ماهیهای نمکزده غژوغژ پرواز میکردند. او آن ساعت از روز سر کیف بود. با خوشرویی پرسید: «خب بچهها، چه میخواهید؟» آنها جواب دادند: «آقای انکلکو، چوب ماهیگیری و تور به ما قرض میدهی؟» انکلکو تکانی به خود داد: «زمانی که من به سنوسال شما بودم، در چین به مدرسه میرفتم؛ اما متأسفانه اینجا مدرسه ندارد. اگر شما درس بخوانید، آرام میشوید و شیطنت را کنار میگذارید.» حسین با ناراحتی گفت: «ما فقط میخواهیم ماهی بگیریم.» انکلکو در حالی که تور، سطل و چوبهای ماهیگیری را به آنها میداد، ابروهایش را بالا پراند: «شما روزی به حرفهای من میرسید. دانش نور است. شما از بیسوادی ضربه خواهید خورد.» و چند سر ماهی از یخدان بیرون آورد: «از این سرها بهعنوان طعمه استفاده کنید.» سپس با لحنی جدی هشدار داد: «در باتولیچین کاملاً مواظب باشید.» باتولیچین، صخرهای صاف و لغزنده بود و اتفاقهای بدی در آنجا رخ داده بود؛ به همین دلیل همه از باتولیچین میترسیدند. سه دوست با خوشحالی راه جاده را در پیش گرفتند. به طرف دریا رفتند و از میان جنگل نارگیل گذشتند. کیمبون پابندهای چوبی و قرمز را که مادرش به زور پایش کرده بود درآورد و زیر درخت نارگیلی انداخت. دقایقی بعد آنها شاد و سبکبال به طرف صخرهها میدویدند. *** حسین، کیمبون و پانجانگ قلابهای ماهیگیری را به آب انداختند. مدتی گذشت؛ اما از ماهیها خبری نبود. رفتهرفته حوصلهیشان سرمیرفت. کیمبون قلابش را بیرون کشید و از جایش بلند شد: «من جای دیگری میروم. اینجا ماهی پیدا نمیشود.» سپس چهاردستوپا از صخرههای صاف و بلند بالا کشید. حسین نهیب زد: «هی! آنجا باتولیچین است؛ برگرد.» اما کیمبون بیتوجه بالا میرفت و با خنده فریاد میکشید: «نگران نباش، من کاملاً مواظبم!» آنگاه در حالی که قلاب میانداخت با اطمینان گفت: «شرط میبندم ماهی بزرگی بگیرم.» دقایقی بعد کیمبون قلابش را بالا کشید. ماهی نقرهایرنگی به قلاب افتاده بود و پیچوتاب میخورد. با خوشحالی فریاد کشید: «بچهها! اینجا را! ببینید چی گرفتم!» پانجانگ و حسین به وی ملحق شدند تا ماهیهای بیشتری بگیرند. طولی نکشید که خورشید پشت ابرها پنهان شد. باد شدیدی زوزهکشان از راه رسید و باران با شدت شروع به باریدن گرفت. حسین داد زد: «ما نباید اینجا میآمدیم. زود باشید، زود باشید برگردیم.» آنها با عجله قلابهای ماهیگیری را جمع کردند و به پایین سرازیر شدند. ناگهان حسین لیز خورد و هراسان به بدن پانجانگ، چنگ انداخت. پانجانگ که غافلگیر شده بود، فریادی کشید و تعادلش را از دست داد. کیمبون از ترس به خودش لرزید. دو پسر به دریا پرت شدند. سرهایشان زیر آب میرفت و بالا میآمد. حسین به سطح آب که رسید وحشتزده فریاد کشید: «کمک!... کمک!...» کیمبون مات و متحیر به آن دو نگاه میکرد که آب آنها را با خود میبرد. با عجله؛ اما با احتیاط از روی صخرههای لیز پایین رفت. به طرف ساحل دوید و راه جادهی دهکده را در پیش گرفت. و در حالی که از باران خیس شده بود به دهکده رسید. بیدرنگ نزد انکلکو رفت و با اضطراب جریان را برایش شرح داد. او همسایهاش «پاکصمد» را به کمک گرفت و شتابان به طرف ساحل دویدند. پاکصمد قایق بادبانیاش را به آب انداخت. انکلکو و کیمبون هم سوار شدند. ابر سیاهی آسمان را پوشانده بود و باران به بدنهایشان شلاق میزد. کیمبون گفت: «به طرف ساحل پارو بزنیم. چارهای نیست، باید برگردیم!» وقتی به ساحل رسیدند، کیمبون طاقت نیاورد و به گریه افتاد. مقصر اصلی او بود. او بود که به حرف انکلکو گوش نداده و به بالای صخرهی باتولیچین رفته بود. *** پانجانگ بازوی راست حسین را چسبید و در میان هیاهوی باد و باران با تمام نیرویش فریاد کشید: «نباید همدیگر را گم کنیم.» آن دو رفتهرفته به طرف ساحل کشیده میشدند. آنجا پرتگاهی صخرهای بود که تا دوردستها ادامه داشت. حالا دیگر سرعت آب کمتر شده بود. موج دریا آنها را به طرف دهکدهی مجاور، یعنی«تان جانکاتونگ» میبرد. حسین به دوستش گفت: «حالا وقتش است.» و پاها و بازوهایشان با تلاشی دوچندان به کار افتاد تا سرانجام پاهایشان کف دریا را لمس کرد. تا چشم کار میکرد، صخرههای سر به فلک کشیده و گودالهای عمیق محاصرهیشان کرده بود. گودالهایی که یک آدم به راحتی میتوانست داخل آن بشود. آنها افسرده و ساکت جلو میرفتند. ناگهان صدای ضعیفی به گوش حسین رسید. صدا از طرف گودال بزرگ میآمد. حسین قدمهایش را سست کرد: «هی پانجانگ! این صدای چه بود؟» پانجانگ به او خیره شد: «کدام صدا؟ حتماً خیالاتی شدی.» و به راهش ادامه داد؛ اما حسین دوباره آن ناله را شنید: «صدا از داخل این حفره میآید. پانجانگ برگرد.» آنجا به یک غار بزرگ ختم میشد. شعاع باریکی از نور به داخل غار میتابید. آنها به داخل غار خزیدند و کورمال در حالی که دیوارهی غار را لمس میکردند، جلو رفتند. ناگهان در گوشهای پسربچهای را دیدند که پاهایش طنابپیچ شده و دستهایش را از پشت بسته بودند. او گریه میکرد و به خود میپیچید. آنها چند قدم دیگر به جلو برداشتند. با پارچهای محکم جلوی دهان پسرک را بسته بودند. حسین نگاهی به اطرافش انداخت. در گوشهای از غار، ستون بزرگی از صندوقهای چوبی روی هم چیده شده بودند. حدس زد آنجا پناهگاه بچهدزدها باشد. پانجانگ خواست پارچه را از دهان پسرک بردارد که ناگهان صدایی شنید. با عجله پشت صندوقها خزیدند. صدای خشنی گفت: «بیا ببینیم، بچهی لوس و فینفینو در چه حالی است!» مرد دوم خندهی بلندی کرد: «هاها! من انتظار عمارت باشکوهی را داشتم نه این دخمهی تاریک. از اینجا خوشم نمیاد. هاها!...» و پسرک را مسخره کرد. حسین زیر پرتو نوری که از بالا میتابید، چهرهی گدایی را که در راه دیده بود، شناخت؛ اما آن یکی را که صورتی خشن و بیرحم داشت قبلاً ندیده بود. صدای او را شنید که به مرد گدا میگفت: «چرا سگ سیاه نیامد؟» مرد گدا جواب داد: «او با پدر این جوجه تماس گرفته و گفته باید بابت آزادیاش پول زیادی پرداخت کند. رئیس بزرگ آقای«تونگ» خوشحال است. این پنجمین بچهدزدیِ موفق باند ماست.» سپس روی زمین، پشت به صندوقها نشستند. ناگهان چشمهای حسین به نوشتههای روی صندوقها افتاد. روی صندوقها به زبان چینی چیزهایی نوشته شده بود. احساس کرد خطوط روی صندوقها خیلی مهماند. به اطرافش نگاه کرد. تکهکاغذ مچالهشدهای روی زمین افتاده بود. او خواندن بلد نبود؛ اما تا حدودی نقاشی را از پدرش که روی پارچهها طراحی میکرد آموخته بود. دوباره اطرافش را پایید. تکهچوب نیمسوختهای در شن فرورفته بود. آن را برداشت و خطوط کج و معوج روی صندوقها را با تکهذغال روی کاغذ کشید. پانجانگ ساکت و بیصدا نگاهش میکرد. ناگهان صدایی برخاست و شخص بدقیافهای وارد شد. مرد گدا پرسید: «خب، اوضاع چهطور پیش میره؟» - عالی، بازرگان تمام شرایط ما را پذیرفته. مرد بدقیافه بلند خندید. حسین و پانجانگ از پشت جعبهها نمیتوانستند شخص تازهوارد را ببینند. تازهوارد گفت: «بچه را ببرید انبار.» مرد بدقیافه پرسید: «صندوقها را چه کنیم؟» حسین با ترس به پانجانگ نگاه کرد. - به زودی چند نفر میآیند و صندوقها را به انبار رئیس بزرگ میبرند. صدای کشمکشی آمد. پسربچه مقاومت نشان داد؛ اما بیفایده بود. دقایقی بعد فقط رد پای آنها روی کف غار باقی مانده بود. *** رئیسپلیس واتسون پرسید: «بازرس! چه خبر؟» بازرس لیتلمن جواب داد: «دو پسر بچه از صخرهها لیز خورده و در دریا غرق شدهاند.» رئیسپلیس زیر لب غرید: «گرفتاریهای ما کم بود، این هم اضافه شد!» و ادامه داد: «همین حالا خبر رسید در ساحل مالاکه به قایقی حمله شده و صندوقهای داخل آن به سرقت رفتهاند.» *** حسین و پانجانگ بالأخره به جادهی اصلی رسیدند. راهی که آنها آمده بودند به دهکدهی مجاور، یعنی دهکدهی «تانجونگکاتونگ» منتهی میشد. مدتی بعد، آنها موفق شدند یک گاری را که از آنجا میگذشت متوقف کنند. همه در پاسگاه پلیس جمع شده بودند. لامپ بزرگی از سقف آویزان بود، حشرات کوچک خاکستریرنگی دور آن در پرواز بودند و به آن ضربه میزدند. حسین و پانجانگ بار دیگر ماجرا را شرح دادند. رئیسپلیس پرسید: «آیا بچهها میتوانند ما را به غار راهنمایی کنند؟» بازرس جواب داد: «بله؛ اما پیداکردن غار در تاریکی خیلی مشکل است. اینجور که بچهها میگویند، سارقین میخواستند صندوقها را خارج کنند؛ بنابراین وقتی ما به غار برسیم آنها رفتهاند.» رئیسپلیس با ناراحتی با مشت روی میز کوبید. بازرس فکری کرد: «البته ما میتوانیم مرد گدا را دستگیر کنیم.» چهرهی رئیسپلیس درهم بود: «فایدهای ندارد. او چیزی افشا نخواهد کرد. ما رئیس بزرگ را میخواهیم» و ادامه داد: «طبق اطلاعات ما، در صورت افراد باند تونگ جای زخمهای عمیقی وجود دارد. بچهها این نشانهها را دیدهاند؟» بازرس نگاهی به بچهها انداخت. آنها چای داغ مینوشیدند. - نه قربان! متأسفانه صورتشان را ندیدهاند. ناگهان چیزی به یاد حسین افتاد. با عجله دست به جیب برد و کاغذ مچالهشدهای را بیرون کشید. جنبوجوشی میان حاضران درگرفت. آن کاغذ میتوانست سرنخ خوبی باشد. رئیسپلیس جلوتر آمد و با کنجکاوی به تکهکاغذ نگاه کرد. بازرس لامپ را پایینتر آورد. اتاق مثل روز روشن شد. انکلکو به نوشتههای روی کاغذ نگاه کرد و گفت: «این نام یک شرکت تجاری مشهور چینی به نام چلچلهی آبی است.» رئیسپلیس فاتحانه خندید: «آهان! شرکت قدیمی آقای ونگلی. مدتی است به او مشکوکم؛ اما فکر نمیکردم با دزدان دریایی، بچهدزدها و قاچاقچیها همدست باشد.» آنگاه سرش را خاراند و ادامه داد: «و حتماً الآن پیش بچهدزدهاست. زود باشید ما باید به انبار ونگلی حمله کنیم!» سپس با دست راستش محکم روی بازوی چپش کوبید. بازوی چپ رئیسپلیس از نیش یک پشهی مزاحم میسوخت.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 134 |