تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,083 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,027 |
نثر ادبی/ خداخواهی | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 292، تیر 1393 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
مهدیهسادات تاجزاده – قم آیا خداوندی هست؟ دوباره این سؤال در ذهنم نقش میبندد. آیا خداوندی هست؟ سردرگم و حیران. روی تخت نشستهام و به دیوار روبهرو خیره شدهام. آیا خداوندی هست؟ ناگهان دیوار میجوشد و بالا میآید و صدها چهره از میان دیوار برمیخیزد. همه را میشناسم؛ اما گویی چهرهها همه مبهماند. نمیدانم کجا دیدمشان و همه را میشناسم. چهرهها نزدیکتر میشوند. بدنم عرق کرده است. از ترس، پتو را زیر گردنم بالا میکشم... آیا خداوندی هست؟ چهرهها جلوتر میآیند، حالا همه دورتادورم را فرا گرفتهاند. ناگهان همه با هم و همزمان سیاه میشوند و با دهانی گشوده به اعتراض به سمتم میآیند. آیا خداوندی هست؟ زیر پتو پنهان میشوم صداهای مهیب کمکم میخوابند. اکنون صدای تیکتاک عقربهها را میشنوم که با حالتی رعبانگیز و تهدیدآمیز مرا به سمت آینده هل میدهند. آیا خداوندی هست؟ پتو را کنار میزنم و با احتیاط از تخت پایین میآیم. همه چیز گیجکننده است. صدای پدر و مادر را که با یکدیگر مشاجره میکنند. میشنوم همه چیز متشنج است. دنیا پیش چشمانم تیره و تار است. آیا خداوندی هست؟ ندایی درونی از قلبم میشنوم. نمیدانم از کجا پیدایش شده. صدای زمزمهای دلانگیز که انگار با صدای گوشخراش در جوش و خروش است. کمکم صدای گوشخراش محو میشود. کمکم زمزمهها تبدیل به کلمه میشوند و با وضوح بیشتری به گوشم میرسند. دنبال چه میگردی؟ در پاسخ صدا میگویم: «آیا خداوندی هست؟» صدا پاسخ میگوید: «من در سفرههای خالی شما هستم. من در صدای پربغض مادر هستم. من در سرفههای مادربزرگ هستم. من در دل مردی هستم که با دست خالی به سمت خانه میرود؛ اما خجالت زن و بچههایش را میکشد.» میپرسم: «آیا خداوندی هست؟» صدا پاسخ میدهد: «من در خندهی پاک بچههای در حال بازی هستم. من در بندبند انگشتان امام جماعت مسجد هستم. من در کلمه کلمهی قرآنی که سال پیش هدیه گرفتهای هستم.» آیا خداوندی هست؟ «من در تو هستم. من در الهی شکرهای مادرت هستم. من در همه چیزم. همه چیز در من خلاصه میشود، حتی تو.» چشمانم تار میشود و سرم گیج میرود. روی زمین مینشینم و فکر میکنم. خداوند، خداوند، خداوند... آیا خداوندی هست؟ از پنجرهی باز به آسمان نگاه میکنم. جواب سؤالم را یافتهام. به بادبادکها نگاه میکنم که بچهها هوا کردهاند. به جایی که بادبادکها رسیدهاند به خداوند...
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 68 |