تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,960 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,989 |
داستان/ دوئل امین | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 293، مرداد 1393 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
مائدهسادات سبطنبی – 13 ساله – قم برق از سرم پرید. اصلاً یادم رفت داشتم چهکار میکردم. فقط موبایل را انداختم زمین و دویدم توی آشپزخانه. لباسشویی چپّه شده بود روی زمین. سیمش از پریز درآمده بود و پریز را هم با خودش کنده بود. درش نیمهباز بود. چند تا لباس از تویش ریخته بود بیرون. فرش را زدم بالا ببینم مثل دفعههای پیش چاه کف کرده یا نه؟ ولی نه. از کف خبری نبود؛ حتی یک ذره. فرش را برگرداندم. نزدیک لباسشویی که شدم، یکدفعه یک دست از توش افتاد بیرون! جیغ زدم. داشت تکان میخورد. نفسم بند اومده بود. وای خدای من، واقعاً یک دست بود! یاد دست سیاه و استخوانی مامان قلابی کورالین افتادم. دستش از مچ کنده شده بود. از سرزمین ارواح اومده بود توی دنیای واقعی تا کورالین رو ببرد... دست سفید کوچولو چنگ انداخت به در لباسشویی... چشمهایم را بستم و سعی کردم نفس عمیق بکشم. چشمانم سیاهی میرفت. تصویر دست اومد جلو چشمهایم. فوری چشمم را باز کردم. کلهی لیلا از تو لباسشویی اومد بیرون. لیلا کامل از لباسشویی بیرون اومده بود. نشسته بود بین لباسها. یک دسته از موهایش را گرفت و گذاشت پشت گوشش. به من نگاه کرد و یکدفعه زد زیر گریه. منم یکهو گریهام گرفت. حس میکردم یک چیزی داره از تو دلم میاد بالا... جلو لیلا وایسادم و گفتم: «اون تو چیکار میکردی دیوونه؟» لیلا دستهایش را آورد بالا و محکم هلم داد عقب و جیغ زد. خوردم زمین. سرم و آرنجم درد گرفت. سرم را گرفتم. دردش کمتر شد. زل زدم به لیلا که روی زمین نیمخیز شده بود. گفتم: «ایشششش چرا اینجوری میکنی؟ مگه با مامان و امین نرفته بودید پارک؟» لیلا چشمهایش را به هم فشار داد و گفت: «خیلی بدی.» بلند شد. چپ چپ به من نگاه کرد و همینجوری که پاهایش را میکوبید زمین، از آشپزخانه رفت بیرون. در را هم محکم بست. دوباره داد زد: «خیلی نامردی پریا، نامرد» سرم دوباره درد گرفت. داشت باد میکرد. حواسم نبود روش یخ بذارم. لیلا جیغ و داد میکرد. چرا نرفته بود پارک؟ کلّی اتیکت1 جمع کرده بود که برود شهر بازی و باهاشون جایزه بخرد. لیلا آرام شده بود. به کابینت تکیه داده بودم. توی فکر این بودم که با لباسشویی چه خاکی به سرم بریزم. مامان و امین دیگه کم کم پیداشون میشد. یکهو از بیرون صدای خرد شدن چیزی آمد. دویدم توی هال. لیلا یکی از ادکلنها رو کوبونده بود توی آینه. موهاشو کشیدم و انداختمش روی مبل. داد زدم: «چیکار میکنی روانی؟» گفت: «تو درِ لباسشویی رو بستی؟» - چی؟ - داشتیم قایمباشکبازی میکردیم، تو درِ لباسشویی رو بستی؟ من و امین نقشه کشیده بودیم که یه کاری کنیم توی خونه بمونی و نیای شهر بازی. ما هم اتیکتهای تو رو برداریم. هرچی دلمون خواست باهاش بخریم. امین میگفت این یک دوئله2. امین هر دومون رو گول زد. خودش رفت و ما رو قال گذاشت. - من از اول نمیخواستم بیام پارک. اتیکتهام رو هم داده بودم به امین. درِ لباسشویی رو هم من نبستم. تهمت میزنی چرا؟ لیلا صورتش رو با دستاش پوشاند: - دست و پام درد گرفت. تو صدام رو نمیشنیدی که میگفتم در رو باز کن؟ کر بودی؟ اومدم جواب بدم که آیفون زنگ خورد. در را باز کردم. مامان و امین بودند. هول شدم. فوری درِ آشپزخانه را بستم. آمدن تو. امین کفشهایش را جلو در، درآورد. مامان بهش گفت: «بذارشون توی جاکفشی.» امین گوش نکرد. مامان هم دیگه اصرار نکرد. مامان کیفشو انداخت کنار میز تلویزیون. گفت: «به اندازهی یه ماه اینور و اونور کردی منو توی پارک. دفعهی دیگه با بابات میری...» همینجوری که دکمههای مانتویش را باز میکرد، رفت سمت اتاقش. امین کنار لیلا که روی مبل دراز کشیده بود، ورجه وُرجه میکرد. یک تفنگ ساچمهای از توی جیبش درآورد. رو به من گفت: «با اتیکتهات که بهم قرض داده بودی اینو گرفتم. البته اتیکتهای من و تو خیلی کم بود. از یه نفر دیگه هم قرض گرفتم.» به لیلا چپ نگاه کرد. گفت: «فکر نمیکردم آنقدر زیاد جمع کرده باشی... ممنون! خیلی به کارم اومد... پیش لباسا چهطور بود؟ اون خرسه هم که تصمیم گرفتیم با هم بگیریم به نظرم خیلی لوس بود.» نیشخند زد: «هنوز دوئل امین رو نشناختی.» جاکلیدی را تکان داد: «اینو باهاش خریدم.» لیلا زل زده بود به جاکلیدی... امین بلند بلند خندید. لیلا دوباره زد زیر گریه.
1. کارت امتیاز. 2. شرطبندی. شرطبندی نیست؛ اما به این معروف شده است.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 80 |