تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,821 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,981 |
داستان/ بندهی خدا | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 293، مرداد 1393 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
سپیده بشیری – اراک صدای زنگ همه را از فکرهایشان بیرون کرد. مادر با عجله به طرف اتاق رفت، چادرش را سرش کرد و بابا هم رفت و شلوار کتانش را پوشید. بابا در را باز کرد. با شنیدن صدای آقای محمودی، صاحبخانهی ما که طبقهی بالا زندگی میکردند، حال همهی خانواده از این که بود بدتر شد. بعد از مدتی صحبت با آقای محمدی، پدر در را بست. معلوم بود که دوباره آقای محمودی اخطاری، تذکری، چیزی داده بود. به ساعت نگاه کردم. ساعت هشت و ربع بود. دو هفته بود که در این خانه بودیم. به خاطر اوضاع مالی بابا مجبور بودیم تا آن خانهای را که در هر گوشهاش خاطرهای داشتیم، بفروشیم و بیاییم و اینجا خانه کرایه کنیم. این اولین باری بود که شب یلدا را جشن نمیگرفتیم. یک ساعت گذشته بود؛ ولی هیچ تغییری احساس نمیشد و حتی من هم داشتم امیدم را از دست میدادم که زنگ در دوباره به صدا درآمد. این بار من به طرف در رفتم و فقط دعا میکردم تا آقای محمودی را نبینم. در را باز کردم. با دیدن چهرهای که مثل همیشه لبخند بر لب داشت، لبخند بر لبهای من هم نشست. رفتم و او را محکم بغل کردم. خیلی خوشحال بودم. مادربزرگ، بهترین کسی بود که میتوانست در این اوضاع و احوال پیشمان بیاید. با ورود مادربزرگ انگار همه جان گرفتند! نیم ساعتی از آمدن مادربزرگ نگذشته بود که متوجه بیحالی و بیحوصلگی همهی ما شد و بالأخره صدایش درآمد. اولش هیچ کس چیزی نمیگفت؛ ولی یواش یواش همه شروع به نالیدن کردند. مادرم که بغض کرده بود، گفت: «آخه هرسال توی خونهی خودمون یه شور و حال دیگهای داشتیم. حالا من با این صاحبخونهی شمر ذلجوشن چی کار کنم.» مادربزرگ گفت: «این چه حرفیه؟ بندهی خدا که بد نمیشه. تو اگر کمی با آنها دوست میشدی یا اونا رو به خونهتون دعوت میکردین اینطوری نمیشد.» امیر گفت: «آخه هروقت دوچرخهمو میآورم با من دعوا میکنه.» مادربزرگ گفت: «امیرجان! اگر تو یکبار برای آنها نون میخریدی دعوایت نمیکردند.» برای چند لحظه همه به فکر فرورفتند؛ ولی مادربزرگ گفت: «مگر امشب شب یلدا نیست؟ چرا به آنها نمیگویید بیایند پایین تا با هم شب یلدا را جشن بگیریم. به هر حال آنها که یک پیرزن و پیرمرد بیشتر نیستند.» بعد از شام پدر بالا رفت، آنها را دعوت کرد و ما هم خوراکیها را آماده کردیم. وقتی آمدند، امیر هی میگفت هندونه، هندونه؛ ولی مثل این که بیپولی پدرم باعث شده بود جای هندوانه خالی باشد. من هم با حرفهای امیر دلم هندوانه میخواست. ناگهان خانم محمودی رفت بالا و با هندوانههایی که تیکه تیکه در ظرفی قرار داشت پایین آمد و من یکدفعه یاد حرف مادربزرگ افتادم که میگفت بندهی خدا که بد نمیشه!...
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 72 |