تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,837 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,983 |
داستان/ سرباز کلاه آهنی نمیخواهد | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 294، شهریور 1393 | ||
نویسنده | ||
یوسف قوجق | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
کف سنگر دراز کشیدم و به آسمان بالای سرم نگاه کردم. هوا گرم بود و از آسمان انگار آتش میبارید! برای لحظهای، خنکیِ دلچسب و نمور هشتی خانهیمان به یادم آمد. اگر توی روستا بودم و هوا آن همه داغ میشد، هر کجا بودم، سریع خودم را میرساندم به هشتی خانه و از بوی نم و هوای خنکش لذت میبردم. قلوهسنگهای کف سنگر، مهرههای پشتم را بدجوری به درد آورده بود. بلند شدم و نشستم. حمید داشت با دوربین، دشمن را میپایید. تپهای که روی آن، در پناه سنگر نشسته بودیم، سنگر دیدهبانی بود. آخرین سنگر خودی، و نزدیکترین سنگر به خط دشمن. پرسیدم: «کی تو سنگره؟» منظورم سنگر دیدهبانی دشمن بود. همانی که دو نفر عراقی، از آنجا مدام مواضع ما را زیر نظر داشتند. حمید گفت: «چیزی معلوم نیست. فقط...» صدای سوت خمپارهای، پرید توی حرفش. حمید، سرش را میان دستهایش گرفت و به گوشهای از سنگر خزید. خمپارهای زوزهکشان از راه رسید و در فاصلهی چند متریِ سنگر، مثل گراز وحشی، سر توی خاک کرد و زمین را لرزاند. خاک و سنگریزه به هوا بلند شد و توی سنگر ریخت. بوی خاک، نفسم را بند آورده بود. بلند شدم و لباسم را تکاندم. حمید داشت پشت سر هم، سرفه میکرد. پرسیدم: «فقط چی؟» دوربین را گرفت طرفم. سرفهاش که تمام شد، گفت: «به گمانم، افسره توی سنگره. اونه که داره مرتب گرا میده.» خزیدم و رفتم آن طرف سنگر. دوربین را گرفتم جلو چشمهایم و نگاه کردم. چیز زیادی معلوم نبود؛ اما از برق شیشهی دوربین و کلاه آهنی که مدام تکان میخورد، معلوم بود آنکه داشت ما را میپایید، افسر عراقی بود؛ چون جوانک لاغر، هیچوقت کلاه آهنی سرش نمیکرد. یعنی، ما ندیده بودیم که سرش بکند. حمید پرسید: «خودشه یا نه؟» برنگشتم نگاهش کنم. حواسم به سنگر دشمن بود. فقط گفتم: «درست حدس زدی. خودشه. همان افسره هست.» دوربین را چرخاندم به اطراف. حمید گفت: «انگار این افسره، تا ما رو با این سنگر به هوا نفرسته، دستبردار نیست!» راست میگفت؛ چون هر وقت سر و کلهی افسر توی سنگر دیدهبانی پیدا میشد، خمپاره بود که چپ و راست میآمد و میخورد اطراف سنگرمان. آن وقت، با شنیدن سوت هر خمپاره، نذربندی ما هم شروع میشد. همیشه هم منتظر بودیم تا خمپارهای سوتکشان بیاید و درست بخورد توی سنگرمان. ما زیاد نمیتوانستیم گلولههایمان را مصرف کنیم؛ چون برای زمان حمله، به آنها خیلی نیاز داشتیم. دستور بود که فقط در مواقع ضروری، گرا بدهیم. ما هم فقط جابهجاییهای مشکوک دشمن را که میدیدیم، گرا میدادیم که بزنند؛ اما برای افسر عراقی، فرقی نمیکرد. وقتی میآمد توی سنگر، مرتب گرا میداد و اطرافمان را به خمپاره میبست. دوربین را چرخاندم به اطراف و با نگاه، شروع به پرسه زدن دو تپهی روبهرویی کردم. همه چیزِ آنجا، برایم آشنا بود. آن تختهسنگ بزرگ پایین تپه، بوتههای خشک خار و گون که لب گودال سبز شده بود. آنجا را خیلی خوب میشناختم. قبل از عقبنشینی تاکتیکی، آنجا بودیم. درست روی همان تپهای که حالا شده بود سنگر دیدهبانی دشمن. چند روز پیش، دستور عقبنشینی که رسید، به اندازهی یک تپه، کشیده بودیم عقب. هدفمان فریب دشمن بود؛ چون قصد داشتیم، حملهی چندجانبهای را شروع کنیم. تا آن وقت، بنا بود گردان امام حسین A هم آنجا برسند. حمید گفت: «معلوم نیست اون جوانک کجا غیبش زده؟» منظور جوانکی بود که همراه افسر عراقی، توی سنگر دیدهبانی بود. گفتم: «هنوز وقتش نرسیده که پیداش بشه.» حمید گفت: «امروز چرا اینقدر دیر میگذره؟ مگه وقت اذان نشده؟» نیمنگاهی به ساعتم کردم. چند دقیقهای به اذان ظهر مانده بود. گفتم: «هنوز نه، اما نزدیکه.» ما هر روز، سه بار آن جوانک را میدیدیم: صبح اول وقت، ظهر، آن هم وقت اذان، و دمدمای غروب خورشید؛ هر بار هم حدود نیم ساعت. انگار خواستِ خدا بود که توی این ساعتها، فقط جوانک توی سنگر دیدهبانی باشد. چون او که میآمد تو سنگر، افسره میرفت و ما میتوانستیم نفس راحتی بکشیم و با خیال آسوده، نمازمان را بخوانیم. هر بار هم، یک احساس درونی، مطمئنمان میکرد که جوانک هیچ وقت پشت قبضهی تیر نمینشیند و به طرفمان شلیک نمیکند؛ چون تا آن وقت، ندیده بودیم که گرایی بدهد تا سنگر ما را به خمپاره و توپ ببندند. یکدفعه به یاد تنها نخل نیمسوختهای افتادم که در میان شاخههایش، کبوتری لانه کرده بود. درست در سمت راست سنگر دیدهبانی دشمن بود. نگرانش شدم. دوربین را چرخاندم به آن سمت تا ببینمش. دیدمش. لانهاش هنوز آنجا بود. تا چند روز پیش، قبل از عقبنشینی، وقتی روی آن تپه بودیم، هر روز میآمد کنار سنگرمان و ما خمیر نانها را ریز میکردیم و میانداختیم طرفش. آن روزها، مدام، شاخههای شکسته و بوتههای خشک گون را به منقار میگرفت و میپرید، میرفت سمت درخت خرما. کبوتر، با چه صبر و حوصلهای لانه را بین شاخهها درست کرده بود. آن روز، هیچ نمیدانستیم که میخواهد تخم بگذارد؛ ولی حالا میدیدیم که تخم گذاشته و روی آنها خوابیده است. گاهی هم با بالهایش، تکانی به خودش میداد. جابهجا میشد و تخمها را زیر سینهی سرخش میچرخاند. صدای اذان، توی منطقه طنین انداخت. مؤذن گردان که پشت بلندگو، توی خط اذان میگفت، چه صدای دلنشینی داشت. چه خوشآهنگ اذان میگفت. حتم، صدایش به عراقیهای آن طرف تپه هم میرسید. حمید گفت: «حالا ببین، کی تو سنگره؟» دوربین را از روی لانهی کبوتر گرفتم و چرخاندم طرف سنگر دیدهبانی دشمن. خودش بود. همان جوانک لاغراندام که صورت ریزنقش و آفتابسوخته داشت. همانی که وقتی میدیدیمش، بیترس و واهمه، میتوانستیم توی سنگر به نماز بایستیم. داشت با دوربین، به طرفی غیر از ما نگاه میکرد. مسیر نگاهش را دنبال کردم. میتوانستم حدس بزنم به کجا خیره شده بود؛ به نخل نیمسوخته، بین شاخههایش. آنجا که کبوتر سینهسرخ صحرایی، لانه داشت. نمیدانم چه شد که یکدفعه، ترس توی دلم خزید و لانه کرد. گفتم: «نکند قصد بدی داشته باشد؟» نگران حال کبوتر شدم. چند بار ته دلم به خودم بد گفتم. ظاهراً او مرا دیده بود که به آن طرف نگاه میکنم. حتم، کنجکاو شده بود و با نگاه کردن به مسیر نگاهم، به همه چیز پی برده بود. حمید پرسید: «نگفتی اونجا چه خبره؟» گفتم: «خبری نیست. همان جوانک اومده.» با دوربین، حرکتهایش را زیر نظر داشتم. کار خاصی نمیکرد. فقط داشت به لانهی کبوتر نگاه میکرد. مدتی بعد، دوربین را چرخاند و نگاهش را به من دوخت. هر دو، دوربینهایمان رو به هم بود. بعد، لبهایش جنبید و اشاره به درخت کرد. چیزی از حرکتهایش نمیفهمیدم. قضیه را به حمید گفتم و دوربین را دادم به دستش. نگاه کرد؛ اما او هم چیزی سر در نیاورد. جوانک نشست. ما هم نشستیم کف سنگر. حمید گفت: «تو چیزی سر در آوردی؟» گفتم: «نه. تو چی؟ چیزی فهمیدی؟» فکری کرد و گفت: «به گمانم...» حرفش را خورد. گفتم: «به گمانت چی؟» گفت: «نمیدونم. شاید خیال بدی برای کبوتر داره!» رفتم توی فکر. از عراقیها چیزی بعید نبود. میتوانستند پشت تیربار بنشینند و نخل را به تیر ببندند. اگر افسر عراقی بویی از قضیه میبرد، حتماً این کار را میکرد؛ اما جوانک اینطور نبود. به نظر، روستایی میآمد. اولین بار که با دوربین دیدمش، نمیدانم چرا دلم گواهی داد که با بقیهیشان فرق دارد. حتماً او را از سر مزرعه، به صحنهی جنگ کشانده بودند. حالت چهرهاش این را میگفت. حمید گفت: «شاید به سرش بزنه و...» پریدم توی حرفش و گفتم: «نه؛ اون این کار رو نمیکنه.» گفت: «ولی یه وقت اگه خواست این کار رو بکنه، چی؟» دستی به قنداق تفنگ دوربیندارم زدم و گفتم: «میزنمش!» هیچ دلم نمیخواست آسیبی به کبوتر برسد. کسی داشت پشت بلندگو، قرآن میخواند. هر دو بلند شدیم. خاکها را کناری زدیم و بعد از تیمم، ایستادیم به نماز. هر دو میدانستیم که جوانک با دوربینش مثل همیشه ما را میپاید؛ اما دلمان قرص و خیالمان راحت بود. *** احساس تشنگی شدیدی میکردم. لبهایم به شدت داغمه بسته بود. قمقمه را برداشتم و رو لبهای ترکخوردهام گذاشتم. یک قطره کافی بود تا تر بشود؛ اما نبود. چند بار تکانش دادم. خالی خالی بود. به آسمان نگاه کردم. نور خورشید، مستقیم به چشمانم خورد. چند بار پلک زدم. دستهایم را سایبان چشمهایم کردم و چشم دوختم به حمید. وضعی بهتر از من نداشت. گفتم: «عجب هوای داغیه!» چیزی نگفت. هر چند دقیقه، خمپارهای میآمد و میخورد به اطراف، سینهی خاک را جر میداد و سنگریزهها را میپاشید توی سنگر. حوصله نداشتیم مثل روزهای قبل، بلند شویم و به سنگر دیدهبانی دشمن زل بزنیم؛ یعنی رمقی برای این کار نداشتیم. دشمن هم که میدید تحرکمان کمتر شده، به شدت میکوبید. از همان جایی که نشسته بودم، میتوانستم بفهمم توی دل افسر عراقی چه میگذرد. حتماً مثل روزهای پیش، توی یک دستش دوربین بود و تو دست دیگرش، میوه و خوراکی؛ اما جوانک، هنوز هم مثل روزهای قبلش بود. هرچند زیاد نمیرفتیم بالای سنگر که ببینیم، از آن روز به بعد، وقت اذان، یک - دو بار، دیده بودیمش که با اشارهی دست، میخواست توجه ما را به چیزی جلب کند؛ اما هر کاری کرده بود، از حرکتهای دستش چیزی دستگیرمان نشده بود. آن روز، حتی نماز صبح را هم، نشسته خوانده بودیم. دلم بدجوری ضعف میرفت. گفتم: «حمید! یعنی میگی، کی به ما آب و آذوقه میرسه؟» حمید سرش را بلند کرد و به کمک تفنگ، خودش را بالاتر کشید و تکیه داد به دیوارهی سنگر. گفت: «نمیدانم. شاید سه روز دیگه، شاید هم بیشتر!» نمیدانم چه شد که دوباره یاد روستایمان افتادم. جبهه با آنجا خیلی فرق داشت. اینجا، به جای زوزهی شغال، زوزهی خمپارهی دشمن بود و به جای رطوبت هشتی خانهیمان، تا دلت بخواهد، گرما. حمید گفت: «جای شکرش باقیه که هنوز زندهایم. بچههای دیگه همین یه قمقمه آب رو هم ندارند.» بعد، ادامه داد: «راستی، چیزی از آب مونده؟» قمقمه را گرفتم دستم تکانش دادم. گفتم: «نه، حتی یه قطره.» حمید، چینی به پیشانیاش انداخت و گفت: «حالا، چه کار کنیم؟» گفتم: «هیچی. فقط دعا میکنیم و شکر خدا.» صدای اذان توی خط پیچید. صدای مؤذن، مثل روزهای پیش بود. شاید هم دلچسبتر و رساتر از قبل! حمید دوربین را برداشت و رفت تا سر و گوشی آب بدهد. من هم بلند شدم و رفتم تا تیمم کنم. سنگریزهها را به کناری زدم و کف دستهایم را زدم به خاک. حمید گفت: «بازم شروع شد.» منظورش را فهمیدم. اشارههای جوانک را میگفت. حتماً داشت مثل روزهای قبل، درخت نخل را نشان میداد. هنوز مسح دستهایم مانده بود که حمید صدایم زد. گفتم: «چی شده؟» گفت: «جوانک داره یه کاری میکنه. بلند شو بیا!» صدایش مضطرب بود. جوری که ته دل آدم را میلرزاند. گفت: «به سرعت به طرف نخل میدوه.» پریدم به طرف حمید. داشت از هیجان میلرزید. گفتم: «مگه چی شده؟» دوربین را داد دستم و گفت: «بیا خودت ببین!» گرفتم و چشم چرخاندم تا ببینم. اول از همه، سنگر دیدهبانی آمد جلو چشمهایم. سیاهیِ کسی را دیدم که مرتب بلند میشد و مینشست. دقیقتر شدم. چشمم افتاد به کلاه آهنی که روی سر سیاهی بود. خود افسره بود. انگار داشت تلوتلو میخورد! به زور بلند میشد، اما دوباره میافتاد. باز، دقیقتر شدم تا از کارش سر در بیاورم. بالأخره، دستش را گرفت لبهی سنگر و خودش را بالا کشید. چشمم که خورد به لکهی سرخ روی سینهاش، خشکم زد. افسره زخمی بود. حمید گفت: «چی میبینی؟» گفتم: «افسره رو. مثل این که زخمی شده.» حمید گفت: «خب. حتماً کار اون جوانکه.» به یاد جوانک افتادم. پرسیدم: «راستی، اون حالا کجاست؟» حمید گفت: «گفتم که، داشت میدوید طرف نخل.» ترس برم داشت. دوربین را چرخاندم به طرف نخل نیمسوخته. جوانک رسیده بود پای درخت. داشت مثل گربه، چهار چنگولی بالا میرفت. هنوز به اولین شاخه نرسیده بود که صدای چند تیر پی در پی شنیده شد. ته دلم لرزید. دوربین را چرخاندم به طرف سنگر دیدهبانی. حدسم درست بود. افسر عراقی، نیمهجان خوابیده بود پشت تیربار و داشت نخل را زیر رگبار میگرفت. همه چیز دستگیرم شد. دوربین را دادم دست حمید و گفتم: «چشمت به جوانک باشه.» بعد، رفت سراغ تفنگ سیمینوفم. با غیظ برداشتم و ضامنش را زدم. جای درنگ نبود. اگر دیر میجنبیدم، افسره کار خودش را میکرد. با آرنج دستم، افتادم روی گونیهای لب سنگر و تفنگ را گرفتم طرف سنگر دیدهبانی دشمن. نیمتنهی بالای افسر عراقی، آمد جلوی دوربین. رو خط بهعلاوهی دوربین تفنگ، دیدمش که داشت درخت نخل را نشانه میگرفت. انگار دمآخری وسواس داشت! میخواست درست بزند به هدف. آنجا که لانه بود و جوانک دستهایش را بالا برده بود. تفنگ را بردم بالاتر. خط بهعلاوه افتاد روی صورتش. آنجا که هر وقت میدیدمش، مرتب تکان میخورد و در حال خوردن بود. نباید دیر میشد. بنابراین، ماشه را چکاندم. تفنگ، تکانی خورد و از آن طرف، افسر عراقی، از حرکت افتاد. نفس راحتی کشیدم. حمید گفت: «چی شد؟ زدیش؟» گفتم: «آره.» بعد، تفنگ را چرخاندم به طرف درخت خرما. اول، شاخههاش آمد جلو چشمهایم، بعد هم جوانک که داشت پایین میآمد. انگار دستش پر بود. چیزی مثل لانهی کبوتر دستش بود. پایین که پرید، سرش را بلند کرد و نگاهی به طرف تپهی ما انداخت. لانه را بالا گرفت و نشانمان داد. باز هم همان اشارههای همیشگی. بعد، دوید طرف ما. جلوتر که آمد، دقیقتر نگاهش کردم. سنگین بود. نمیتوانست راحت بدود. مدام، تلوتلو میخورد؛ اما دودستی به لانه چسبیده بود. چیزهایی هم به دور کمرش بسته بود که از آن فاصله، تشخیصشان مشکل بود. کیسهای هم کولش بود که مرتب لیز میخورد و میافتاد روی دستهایش. فکر کردم شاید وسایل انفرادیاش است. در همین وقت، یکدفعه صدای سوت چند خمپاره بلند شد. جوانک خودش را کشید بین تپهی ماهورها. بهترین کاری که در آن موقعیت باید انجام میداد، همین بود. داشتند آنجا را به شدت میکوبیدند. با دوربین، مدتی بین شیارهای تپهی ماهورها پرسه زدیم؛ اما هر چه منتظر شدیم، چیزی ندیدیم. تا چند ساعت بعد، عراقیها، آنجا را گرفته بودند به توپ و خمپاره. انتظارمان بیفایده بود. با آن همه آتش سنگین، بعید به نظر میرسید که موجودی در آن اطراف، زنده مانده باشد. *** آن روز هر دو، تا غروب به جوانک فکر میکردیم. با آن همه آتشی که رو سرش ریخته بودند، نمیتوانستیم نگرانش نباشیم. عراقیها دو نفر دیگر را فرستاده بودند توی سنگر دیدهبانی. هر دو کلاه آهنی به سر داشتند؛ درست مثل افسر قبلی. آنها خیلی دقیقتر از قبل، منطقه را زیر نظر گرفته بودند. اذان را که گفتند، بیشتر به یاد جوانک افتادیم. تا نماز بخوانیم، هوا کاملاً تاریک شده بود. تصمیم گرفتیم، در تاریکی هوا، سری به تپهی ماهورها بزنیم و سر و گوشی آب بدهیم. قرار شد حمید آنجا بماند و مراقب اوضاع باشد. از سنگر آمدم بیرون و از پشت تپه، دویدم به سمت تپهی ماهورها. دشمن، گهگاه، منور میزد. با چند خیز بلند، بالأخره خودم را به آنجا رساندم و بین شیار تپهها، شروع به گشتن کردم. مدتی بعد، از دور، یک سیاهی به چشمم خورد. حرکتی نداشت. با احتیاط، رفتم جلو. رفتم جلوتر. خودش بود. رسیدم بالای سرش. غرق در خون بود. با صورت افتاده بود روی زمین. شانههایش را گرفتم و برگرداندم. خون سرخی روی صورت گندمگونش، دلمه بسته بود. ترکش خمپاره، سینهاش را بدجوری چاک داده بود. چند تا قمقمهی آب هم بسته بود به کمرش. انگار فهمیده بود که ما تشنهیمان است! آنطرفتر، کیسهاش افتاده بود رو زمین. چند تا قوطی کنسرو و مقداری نان هم ریخته بود کنارش. همانجا نشستم و با خشم، زل زدم به اطراف. نگاهم به لاشهی پرنده افتاد. خودش بود؛ همان کبوتر صحرایی سینهسرخ که حالا تمام پرهایش، مثل سینهاش، سرخ و خونی شده بود.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 151 |