تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,076 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,024 |
سوا کن جدا کن | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 294، شهریور 1393 | ||
نویسنده | ||
هاجر زمانی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
دردِدلهای یک کمددیواری آدم اسمش کمد باشد، فامیلش دیواری، همین برای خودش به اندازهی کافی درد هست؛ حالا جای وسایلی مثل جوراب نشسته و لباسهای بوگرفته هم باشد، دیگر بدتر! از همه بدتر، میخ شده باشی توی دیوار؛ ثابتِ ثابت و هیچ راه فراری نداشته باشی. بعد کلی قسمتبندی شده باشی، مخصوص پـــــــنج نفر! یک پنج نفری میگویم، یک پنج نفری میشنوید! قشون مغول؛ یکی از یکی شلختهتر. اسمش است من را طبقهبندی عادلانه کردهاند؛ اما همهی لباسها و وسایلشان روی هواست. وقتی یکیشان میخواهد برود بیرون، میآید سراغ من و حالا نگرد، کی بگرد. دل و رودهی من را حسابی پیچوتاب میدهد که چی؟ یک لنگه جوراب گمشدهاش را پیدا کند. بعد هم عوض دستت درد نکند، درِ من را محکم میکوبد. اینکه خوب است، مسئلهای نیست! شده تا حالا جا برای خوردن نداشته باشید، بقیه بخواهند تا خرخره به شما غذا بدهند؟ مامان خانواده میآید، هر روز با کلی خریدهای جدید. بعد نمیگوید مگر من چهقدر جا دارم؟ هر چی هست، هُل میدهد توی حلق من. بیادبی است. معذرت میخواهم. گاهی دست خودم نیست، بالا میآورم؛ درهایم باز میشوند و هرچی توی دل و رودهام است، میریزد بیرون! بعد دوباره مامان خانواده پیدایش میشود، انگار نه انگار که حال من چهقدر بد شده! باز وسایل را میچپاند توی دهانم و مجبورم جلو حالت تهوعم را بگیرم. من به عنوان یک کمد دیواریام به شما میگویم قدر نعمتهایی را که دارید خوب بدانید؛ مثلاً همین نعمت پا. باور کنید تنها آرزویم این است که چهار تا پا داشتم، چهار تای دیگر قرض میگرفتم و از این خانه میرفتم. راستی شما پای اضافی ندارید؟
آقایی که اسمش بود: «نبود» یک آقایی بود که اسمش بود: «نبود». رفت درِ خانهای که صاحبش نبود. آنقدر در زد که در کنده شد؛ انگار که از اول هیچ دری نبود. کسی هم در خانه نبود. آقایی که اسمش بود، نبود، دنبال نشانی جایی بود که هرچه میگشت، نبود. البته آن نشانی بود؛ ولی او بلد نبود. آقایی که اسمش بود، نبود، رفت دنبال کسی که بلد بود؛ ولی او هم نبود. آقایی که اسمش بود، نبود، خسته بود، با نشانی که بود؛ ولی بلد نبود. نشست درِ خانهی کسی که بلد بود؛ اما نبود. بیمزه، یخ، لوس و اینها هم خودتان هستید، این داستان براساس واقعیت بود!
ماجرای رستوران یک روز اعضای خانواده برای صرف غذا به رستوران رفتند. پیشخدمت آمد تا سفارش غذای آنها را بگیرد. پسر خانواده، سوسک بزرگی را روی کلاه او دید. داد زد: «بابا! مامان! کلاه پیشخدمت را ببینید، یک سوسک گنده روی آن است!» پیشخدمت اصلاً هول نشد. لبخندی زد و گفت: «پسرجان! به نظر میرسد بچهی آپتودِیتی باشی. حتماً کارتون «موش سرآشپز» را دیدهای؟» پسر گفت: «بله، چه کارتون قشنگ و اثرگذاری هم هست. بیست بار دیویدیاش را دیدم. صد بار هم از شبکهی پویا پخش کردهاند. چهطور مگه؟» پیشخدمت لبخندش را کش داد و گفت: «معرفی میکنم: ایشان هم سوسک سرآشپز هستند!»
خاطرات یک بستنی سوپری عباسآقا با پیک رایگان، بوی خیارشور و لبنیات تاریخگذشته میدهد. من توی یک یخچال پُرِپُر زندگی میکنم. از این نوشمکهای رنگی یخزدهی بیخاصیت بگیر تا بستنیهای کیلویی در بستهبندیهای شیک و مجلسی با آخرین تکنولوژی روز که کسی بدون رَصد قیمت رویشان، آنها را برنمیدارد. البته منِ سالارِ همهچیزتمام را نباید نادیده گرفت که اُبهت خاصی به سرتاسر یخچال بخشیدهام. حالا از بدشانسی فقط من یک دانه سالار ماندهام تنهای تنها میان سیل غمها. برای همین مجبورم یک گوشه بنشینم و به حرفهای بیسروته بستنی یخیهایی که تنها خاصیتشان این است که زبان را رنگی میکنند، گوش بدهم. یک روز بعد: خدا را شکر جمعیت نوشمکها و یخیها نصف شده، جا برای همه باز شده و من به زور خودم را میآورم بالا که توی چشم باشم و البته بیرون را دید بزنم. نیم ساعت بعد: اوه اوه! آن بچهی کثیف را ببین، دست مامانش را گرفته. معلوم است یک ساعت پایش را به زمین کوبیده و گریه کرده تا مامانش راضی شده برایش بستنی بخرد. هی به آن دستهای چرکش نگاه میکنم و چندشم میشود. بچهی کثیف میآید در یخچال را باز میکند. اثر انگشتهای کِبِرهبستهاش روی شیشه میماند؛ اما خدا را شکر نوک انگشتش هم به من نمیخورد. یکی از این عروسکیهای بدقیافه را برمیدارد که نیاز مُبرم به عمل جراحی زیبایی دارند و میرود پی کارش! بیست دقیقه بعد: چندتا پسربچه با هم میریزند توی مغازه. یادم به گروه نوشمکها میافتد. یکیشان میآید طرف یخچال. مثل اینکه میخواهد بقیه را مهمان کند. چهقدر خوب که من یک دونهام دردونهام و این بچههای نوشمکی نمیتوانند من را بردارند. ده دقیقه بعد: یک خانم بسیار فرتوت (چیه؟ ما سالارها همه اینقدر مؤدب هستیم) وارد سوپری عباسآقا با پیک رایگان میشود. خیالم راحت است، حتماً آمده ماست کمچرب بخرد؛ اما نه! صاف میآید طرف یخچال. امیدوارم که من را نبیند؛ اما انگار بیچاره چشمهایش درست نمیبیند! دست میآورد یکی از این یخیهای تُرشآلو را برمیدارد. بیچاره خانم بسیار فرتوت! حتماً نمیداند این یخیها چهقدر ترش هستند. اصولاً یک بستنی تا توی بستهبندی است، هیچکس نمیفهمد داخلش چیست! خانم بسیار فرتوت میرود، من میمانم و یک یخچال نیمهخالی. بیست دقیقه بعد: یخچال نیمهخالی است. اگر امروز فروش نروم، هر لحظه امکان دارد ماشین بستنی بیاید. عباسآقا هم، باز چند تا کارتن نوشمک خالی میکند روی من و من ته یخچال مدفون میشوم. چهقدر باید منتظر بمانم تا یخچال دوباره خالی بشود و من دیده بشوم. این هم آخر و عاقبت یک سالار! یک ساعت و نیم بعد: بغض گلویم را فشار میدهد. چهقدر بد که نمیشود گریه کرد. اصلاً دوست ندارم یک سالار از ریخت افتاده باشم. باید قوی باشم. من میتوانم. توی همین خیالها هستم و دارم خودم را برای مسخره شدن از سوی سالارهای جدید آماده میکنم که یک نفر میآید توی مغازه. دوست ندارم نگاهش کنم تا کورسوی امید توی دلم روشن و بعد باز حالم گرفته بشود. آن مرد میآید سمت یخچال. عجب هیکلی! دوبرابر عباسآقاست. یک کیلو هم سبیل دارد. چهقدر قیافهاش ترسناک است! میخواهم خودم را بکشم کنار؛ اما من را میبیند. دست میآورد و من را میبرد توی هوا. باهاش چشم در چشم میشوم. عوض قیافهی ترسناکش، چشمهای مهربانی دارد. اشکالی ندارد، به خاطر چشمهایش میشود سبیلهایش را تحمل کرد. این هم یک جورش است دیگر. یک سالار داخل شده و حالا دو تا سالار دست در دست هم، دارند از مغازه بیرون میروند.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 122 |