تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,137 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,053 |
داستانک/ رنگ خدا – تقدیر | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 294، شهریور 1393 | ||
نویسنده | ||
لعیا اعتمادی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
تقدیر دانهی اولی گفت: «دوست دارم هرچه زودتر با ریشههایم خاک را زیرورو کنم. دوست دارم پوستهی نازکم را پاره کنم و جوانه بزنم. دوست دارم برگهای کوچکم را مانند چتری در دل آسمان باز کنم تا حشرات کوچک در زیر سایهی آن استراحت کنند. دوست دارم صبحها با گرمی دستان خورشید از خواب بیدار شوم!» آن وقت دانه با تمام توان، خودش را بالا کشید. بالا کشید و بالا کشید و بالا کشید و رویید. دانهی دومی گفت: «آهای، کجا میروی؟ صبر داشته باش! چرا اینقدر عجله داری؟ تو که نمیدانی آن بالا چه خبر است. تو که نمیدانی در آن روشنایی چه چیزی در انتظارت است. بهتر است کمی صبر کنی! نکند وقتی...» هنوز حرفهای دانهی دوم تمام نشده بود که مورچهی کوچکی دانه را دید. فوری آن را به دهان گرفت و به سوی لانه راه افتاد.
رنگ خدا نشست روی مبل و دستش را تکیه داد به صورتش: «مادر!» زن دست از نقاشی کشید و نشست کنار او روی لبهی مبل: «چیه دخترم؟» - مادر! خدا چه رنگی است؟ با تعجب دختر را نگاه کرد: «خودت چی فکر میکنی؟» دخترک گفت: «سفید! من فکر میکنم سفید است. آره مادر سفید است!» زن چشم دوخت به تابلوی نقاشیاش و به رنگهای توی پالت. بعد سعی کرد توی ذهنش پاسخی برای دختر پیدا کند؛ اما هجوم بیامان رنگها به او اجازهی فکر کردن نداد و گفت: «نمیدانم، شاید سفید باشد! شاید هم یک رنگ دیگر! اما دخترم تو از کجا فهمیدی که سفید است؟» دختر با صدایی که از هیجان میلرزید، گفت: «هر وقت توی تاریکی خودم به خدا فکر میکنم، یه نقطهی سفید میبینم؛ یه نقطهی سفید و بزرگ.» زن به چشمان خاموش و بیفروغ دختر نگاه کرد. بغض گلوی زن را میفشرد.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 127 |