تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,043 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,990 |
گزیده/ عکس | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 294، شهریور 1393 | ||
نویسنده | ||
لعیا اعتمادی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
آن روز صبح، خیلی خوشحال رفتیم مدرسه؛ چون قرار بود از بچههای کلاس عکسی بگیرند تا یادگاری باشد که به قول خانممعلم، تا عمر داریم از آن لذت ببریم. خانممعلم گفت که همه لباس تمیز بپوشیم و سر و وضعمان مرتب باشد. من با سر روغنزده وارد حیاط مدرسه شدم. بچهها همه داخل حیاط بودند و خانممعلم داشت ژوفروا را، که با لباس مریخی آمده بود، دعوا میکرد. ژوفروا، بابای خیلی پولداری دارد که هر اسباببازیای که او بخواهد برایش میخرد. ژوفروا پاش را توی یک کفش کرده بود و میگفت که حتماً باید با لباس مریخی اَزَش عکس بگیرند؛ وگرنه میرود. عکاس هم با دوربین عکاسیاش آنجا بود و خانممعلم به او گفت که باید هرچه زودتر کارش را تمام بکند؛ وگرنه ممکن است به درس حساب نرسیم. آنیان که شاگرد اول کلاس است و عزیزکردهی خانممعلم، گفت: «حیف است که به درس حساب نرسیم. من درس حساب را خیلی دوست دارم و همهی مسألههایم را هم درست حل کردهام!» اود، یکی از همشاگردیهایمان که خیلی پرزور است، میخواست مشتی بکوبد روی دماغ آینان؛ ولی آینان عینک دارد و آدم نمیتواند هروقت که دلش بخواهد بزندش. خانممعلم بنا کرد به فریاد کردن که: «شما بچههای تحملناپذیری هستید؛ و اگر دست از این کارهایتان برندارید، از عکس خبری نیست و باید بروید سر کلاس!» آن وقت عکاس گفت: «یالّا، زود باشید، آرام، بیصدا. من میدانم با این بچهها چه جور باید حرف زد. حالا ترتیبش را میدهم.» عکاس گفت که ما باید به سه صف بایستیم. صف اول همه باید روی زمین بنشینند؛ صف دوم همه دو طرف خانممعلم بایستند. عکاس خوب فکری کرده بود. رفتیم تا از زیرزمین مدرسه جعبهها را بیاوریم. توی زیرزمین خیلی خوشمزگی کردیم. زیرزمین زیاد روشن نبود. روفوس گونی کهنهای سرش کشیده بود و داد میزد: «هو هو! من شبحم!» ناگهان خانممعلم سر رسید. اوقاتش خیلی تلخ بود. همهیمان زود با جعبهها رفتیم بالا. فقط روفوس بود که همانجا مانده بود؛ چون گونی را روی سرش کشیده بود و نمیدید که چه اتفاقی افتاده است. همانطور، پشت سر هم، داد میزد: «هو هو! من شبحم!» آخر، خانممعلم رفت و گوی را از سرش کشید بیرون. نمیدانید روفوس چهقدر بور شده بود! داخل حیاط که آمدیم، خانممعلم گوش روفوس را رها کرد، زد روی پیشانی خودش و گفت: «وای، شما که سر تا پا سیاه شدهاید.» راست میگفت، با آن مسخرهبازیهایی که توی زیرزمین درآورده بودیم، همهیمان سر و وضع کثیفی پیدا کرده بودیم. خانممعلم عصبانی بود، ولی عکاس گفت: «عیب ندارد، هنوز وقت داریم. تا من جعبهها و صندلی را میچینم، بچهها میروند دست و صورتشان را میشویند.» فقط ژوفروا بود که صورتش تمیز مانده بود. برای اینکه سرش توی کلاه مریخیاش بود که مثل یک دیزی بزرگ بود. ژوفروا به خانممعلم گفت: «دیدید، اگر همهیشان مثل من با لباس مریخی آمده بودند، اینطور نمیشد.» من دیدم که خانممعلم خیلی دلش میخواست گوشهای ژوفروا را بگیرد، ولی گوشهای ژوفروا توی آن دیزی بزرگ بود! واقعاً که چه چیز عجیبی است این لباس مریخی! صورتمان را شستیم و موهایمان را شانه کردیم و برگشتیم. همه کمی خیس شده بودیم، ولی عکاس گفت عیبی ندارد، توی عکس نمیافتد. بعد گفت: «بچهها، دلتان میخواهد خانم معلمتان را خوشحال کنید؟» همه گفتیم بله، برای اینکه خانم معلممان را دوست داریم؛ ولی اگر اوقاتش را تلخ نکنیم خیلی مهربان است. عکاس گفت: «بسیار خب، خیلی آرام بروید سر جاهایتان تا عکستان را بگیرم. بزرگترها روی جعبهها، متوسطها ایستاده و کوچکها نشسته.» ما رفتیم به طرف جاهایمان و عکاس داشت برای خانممعلم میگفت که اگر آدم حوصله داشته باشد، میتواند با بچهها کنار بیاید، ولی خانممعلم نتوانست تا آخر به حرفهایش گوش کند، برای اینکه مجبور شد بیاید ما را از هم جدا کند؛ آخر، ما همهیمان میخواستیم روی جعبهها بایستیم. اود، داد میزد: «اینجا فقط یکی هست که از همه بزرگتر است و آن هم منم!» داد میزد و بچههایی را که میخواستند روی جعبهها بایستند هل میداد و میانداخت پایین. چون ژوفروا اصرار داشت که روی جعبهها بایستد، اود مشت محکمی زد روی دیزی بزرگِ روی سرش؛ البته دست خودش درد گرفت، ولی دیزی توی سر ژوفروا فرو رفت و ما مجبور شدیم که چند نفری آن را از سرش بیرون بیاوریم. خانممعلم گفت: «برای آخرین بار اخطار میکنم! بعد، اگر گوش نکنید، باید بروید سر کلاس حساب!» این بود که به هم گفتیم که باید آرام باشیم و آن وقت رفتیم و هرکدام سرجاهایمان قرار گرفتیم. ژوفروا رفت پیش عکاس و پرسید: «این دستگاهتان چیه؟» عکاس لبخندی زد و گفت: «این یک جعبه است، آقاکوچولو. حالا ازش پرندهی کوچولویی درمیآید.» ژوفروا گفت: «این دوربین شما کهنه است. بابام یک دوربین برام خریده که ضد نور است با اوبژکیتو کانون کوتاه و تله اوبژکینو و البته، با اکران...» عکاس که جا خورده بود، لبخندش را جمع کرد و به ژوفروا گفت: «برگرد سر جات!» ژوفروا پرسید: «ببینم شما لااقل فوتوالکتریک دارید؟» عکاس که حسابی عصبانی شده بود، گفت: «میروی سر جات یا نه!» همه سر جاهایمان قرار گرفتیم. من روی زمین، کنار آلسست نشستم. آلسست، دوست من است، خیلی چاق است و دایم چیز میخورد. او داشت یک گاز به نان و مرباش میزد که عکاس بهش گفت چیز نخورد، ولی آلسست جواب داد که لازم است که چیز بخورد. خانممعلم که درست پشت سر آلسست نشسته بود، فریاد زد: «بگذار کنار آن نان و مربا را!» این فریاد چنان آلسست را از جا پراند که نان و مربا از دستش افتاد روی پیراهنش. آلسست در حالی که سعی میکرد با نانش مربا را روی پیراهنش جمع کند، گفت: «آهان گرفتمش.» خانممعلم گفت که چارهای نیست جز اینکه آلسست در صف عقب بایستد تا لکهی روی پیراهنش دیده نشود. بعد به اود گفت: «اود جایت را به دوستت بده.» اود گفت: «این دوست من نیست. من جام را بهش نمیدهم. بهتر است همانجا که نشسته است پشتش را به دوربین کند. اینطوری هم لکهی روی پیراهنش دیده نمیشود و هم صورت گندهاش.» خانممعلم عصبانی شد و برای اینکه او را تنبیه کند، گفت که باید این فعل را صرف کند: «من نباید از دادن جای خود به دوستی که مربایش روی پیراهنش ریخته است، خودداری کنم.» اود چیزی نگفت، از روی جعبهها آمد پایین و رفت صف اول نشست و آلسست هم رفت صف آخر. این کار باعث شد که کمی شلوغ شود، بهخصوص که اود، از کنار آلسست که گذشت، با مشت زد روی دماغش. آلسست خواست جوابش را با یک لگد بدهد، ولی اود، که خیلی فرز است جا خالی کرد و لگد آلسست خورد به آینان. منبع: نیکولاکوچولو، سامپه گوسینی، ترجمهی ویدا سعادت، تهران، هرمس(کیمیا)، 1380. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 145 |