تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,078 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,025 |
یک روز از زندگی مگس مگسوویچ | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 294، شهریور 1393 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
فاطمه عبدالوهاب – قم روز گرمی بود. صبح رو مثل همیشه شروع کردم؛ ولی نمیدونم چرا یه حس خاصی داشتم. برعکس دوستای مگسی خودم به آدما یه عشقی توی وجودم بود؛ البته این رو بگم که من با ویزویز کردن میخوام علاقهم رو به آدما نشون بدم. اون روز مأموریت مگسوویچ رفتن به سطل زبالهی خونهای در خیابان هفتم بود. همگی پرواز رو شروع کردیم و به خونهی مورد نظر رسیدیم؛ اما وجود یه شیشهی شیر توی آشپزخانه توجه من رو به خودش جلب کرد و این یعنی یه بچه توی خونهس و من خیلی بچهی آدما رو دوست دارم. خیلی ویز و ویزانه پرواز کردم؛ طوری که رئیس ویزو منو نبینه از گروه خارج میشم. به طبقهی دوم رفتم. روی درِ یکی از اتاقها عروسک آویزان شده بود. فهمیدم اتاق بچه همینجاست. از لای در وارد اتاق شدم. با دیدن بچه ویزویز کردم. به تک تک عروسکها سلام کردم. یکی از عروسکها که متوجه شده بود من به خاطر چی اومدم، گفت: «به صلاحت نیست اطراف این بچه ویزویز کنی؛ چون مامانش الآن میاد و تو رو نابود میکنه.» گفتم: «آخه دوستش دارم. میخوام باهاش بازی کنم.» این رو که گفتم، همهی عروسکها خندیدند و گفتند: «از نظر آدما تو یه موجود مزاحمی و یه صدای بد هم داری که گوش اونها رو آزار میده.» همینطور داشتیم صحبت میکردیم که ناگهان برق اتاق روشن و خانم قدبلندی وارد شد. وقتی منو روی صورت بچهش دید، عصبانی شد و رفت تا مگسکش رو بیاره. درِ اتاق رو هم بست تا من نتونم خارج بشم؛ اما من واقعاً اون بچه رو دوست داشتم. همینجوری داشتم فکر میکردم که یهدفعه اون خانم اومد. با خودم گفتم بهتره باهاش منطقی صحبت کنم و بگم که نمیخواستم بچهشو اذیت کنم. رفتم نزدیک گوشش تا صدای منو بهتر متوجه بشه؛ اما اون گفت: «الآن میکشمت مگس بدجنس! در گوش من ویزویز میکنی؟» و ضربهی محکمی به من زد. بعد از اون ضربه، در حالی که سرگیجه داشتم و پای راستم درد میکرد، فرار کردم. هر طوری بود خودمو به خونه رسوندم. دکتر مگسپور منو معالجه کرد و پدرم هم که از عشقم به آدما باخبر بود، منو پیش بزرگ خاندان، یعنی ویزویز دانا برد تا کمی نصیحتم کنه. اون گفت ما با آدما متفاوتیم؛ پس بهتره کاری به کار اونا نداشته باشیم. با ویزویز دانا خداحافظی کردم و داشتم فکر میکردم که پدرم گفت: «ویزویز بابا! مأموریت داریم سطل زباله در خیابان هشتم...»
یادداشت: دوست خوبم! داستانت کوتاه بود. خوب توانسته بودی یک سوژه رو تا پایان داستان، بیان کنی؛ اما باید توجه داشته باشی که سوژه باید جالب باشد و بتواند توجه خواننده را به خود جلب کند. در داستان شما بهتر بود که حادثهی بهتر و جالبتری رخ میداد تا خواننده با یک داستان متفاوت روبهرو شود؛ نه یک برخورد عادی انسان با مگس. نکتهی دیگر که در داستان شما به چشم میخورد نثر و شیوهی روایت و بیان داستان است که به صورت عامیانه و به اصطلاح شکسته نوشتن کلمهها، بیان شده است. در حالی که به راحتی میشد روایت داستان شما به صورت زبان معیار – درست نوشتن کلمه – صورت گیرد و ضرری به داستان وارد نشود. آسمانه
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 74 |