تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,789 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,974 |
داستان/ هدیهی روز معلم | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 294، شهریور 1393 | ||
نویسنده | ||
سیده محبوبه حسینی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
روز معلم نزدیک بود و مربی پرورشی، آقای قاسمی مسؤولیت برپایی جشن روز معلم را به کلاس ما واگذار کرد و از آنجا که من نماینده بودم آقای قاسمی تصمیم گرفت من را به عنوان سرگروه انتخاب کند و کارها را به من بسپارد. بعد از مدتها تلاش به کمک دوستانم، بیژن، مرتضی و فرزین، سرود، دکلمه، نمایش و خیلی از بخشهای مراسم آماده شده بود و این بار با خلاقیّب و پیشنهاد من تصمیم گرفته شد که امسال از یک معلم نمونه در مدرسهیمان تشکر و قدردانی به عمل آوریم و بالأخره پس از بررسی و جستوجو و پرسش از بچههای مدرسه، دبیر عربی، آقای شیرازی را برای این قسمت در نظر گرفتیم. چرا که آقای شیرازی در ذهن شاگردانش، معلمی مهربان و دلسوز معرفی شده بود و زبانزد شاگردانش چه در امر آموزش و چه در امور دیگر بود؛ اما هیچگاه مورد تقدیر و تشکر قرار نگرفت و خودش هم آنقدر متواضع بود که همیشه در برابر تعریفهای شاگردان مغرور نمیشد و همیشه میگفت: «من وظیفهام را انجام میدهم.» پس آقای شیرازی با نظر بچهها و من مناسبترین گزینه بود و او انتخاب شد؛ اما دست بر قضا چند روز مانده به جشن متوجه شدیم آقای شیرازی به دلایلی که نمیدانستیم، دیگر برای تدریس به مدرسهی ما نخواهد آمد. روز بعد از این خبر بد، برای تزیین به نمازخانهی مدرسه رفته بودیم. همه در حال جنب و جوش بودند. من هم روی چهارپایه بودم و تورهای سفید را آویزان میکردم. یک لحظه از بالا به بچهها نگاه کردم، بچهها ناامید کار میکردند و کمی غمگین به نظر میرسیدند و هیچ کس حرفی نمیزد، حتی بیژن هم مسخرهبازی درنمیآورد. در همان حال گفتم: «باید یک فکری بکنیم و معلم دیگهای رو برای این بخش انتخاب کنیم.» اما هیچ کس راضی نبود تا معلم دیگری قسمت تقدیر و تشکر را پر کند. شاید به این دلیل که بچهها بیشتر دلشان برای آقای شیرازی تنگ شده بود. جلسهای برای حل این مشکل در کلاس گذاشتیم و از بچهها خواستم نظری بدهند. بیژن گفت: «باید از آقای قاسمی بخواهیم از آقای مدیر بپرسد چه اتفاقی برای آقای شیرازی افتاده است.» همه با هم پیش آقای قاسمی رفتیم و این درخواست را از او کردیم. آقای قاسمی گفت: «چون مادر آقای شیرازی بیمار است مدرسهی محل کارش را نزدیک خانهی مادرش انتقال داده و آموزش و پرورش هم با درخواست انتقال ایشان موافقت کرده است.» از این بدتر نمیشد. زنگ تفریح با ناامیدی و خستگی زیاد روی نیمکتها لم داده بودیم و از این که نتوانستیم از این معلم مهربان تشکر کنیم، خودمان را سرزنش میکردیم، که یهو فکری به ذهنم رسید و بعد از مدرسه تصمیم گرفتیم عملیاش کنیم. ساعت یک بعدازظهر جلو مدرسهی جدید آقای شیرازی پشت درختی پنهان شده بودیم؛ اما دیر رسیده بودیم و کسی در مدرسه نبود. با خستگی ناشی از پا زدن سریعِ دوچرخه کف پیادهرو روی زمین نشستیم. لحظاتی گذشت که فرزین با خوشحالی گفت: «اونجا رو نگاه کنید بچهها! آقای شیرازی.» همه با خوشحالی به سمت مدرسه نگاه کردیم و آقای شیرازی را سوار بر موتور قدیمی و بزرگ و زوار دررفتهاش دیدیم که از مدرسه خارج میشد. به طرز مسخرهای پشت سر فرزین که فرماندهی ما را به دست گرفته بود به صف شده بودیم و آقای شیرازی را تعقیب میکردیم. آقای شیرازی موتورش را جلو خانهای قدیمی که خیلی از مدرسه دور نبود پارک کرد و خود داخل خانه رفت. به پیشنهاد مرتضی نامهای نوشتیم با این مضمون که شاگردان شما در مدرسهی شهید حیدری خواستار بازگشت شما به مدرسه هستند. نامه را در پوشش پشمین دستهی فرمان گذاشتیم تا زودتر آن را پیدا کند. قضیه خیلی هیجانانگیز بود و همهی ما قیافهی جدی به خود گرفته بودیم و حتی مرتضیتپل به جای چهار ساندویچ دو تا ساندویچ خورد تا عظمتش را حفظ کند. بعد از این کار پنهان شدیم و حالا کمی میترسیدیم که عکسالعمل آقای شیرازی چیست و شاید از این که به حریم خصوصی یک معلم وارد شدیم و تعقیبش کردیم ناراحت و عصبانی شود. آقای شیرازی از خانه خارج شد و میخواست سوار موتورش شود که نامه را دید و در همین زمان مرتضی با آن هیکلش ترسیده بود و میخواست از ترس جلو برود و همهی ماجرا را تعریف کند؛ اما ما دهانش را گرفتیم و او را از آنجا دور کردیم که مبادا اشتباهی پیش آید و به خاطر مرتضی نتوانستیم متوجه شویم آقای شیرازی پس از خواندن نامه چه عکسالعملی از خود نشان میدهد و پا به فرار گذاشتیم. بعد از آن روز فکر کردیم آقای شیرازی به سرعت برق و باد به مدرسه برمیگردد؛ اما این اتفاق نیفتاد. روز معلم فرا رسید؛ اما در مدرسهی ما هیچ برنامهای اجرا نشد و من و دوستانم در نمازخانهی تزیینشدهی مدرسهای که آقای شیرازی برای معلمی آنجا رفته بود، نشسته بودیم و از ترس این که آقای شیرازی ما را نبیند پشت بچهها پنهان شده بودیم. مدتی گذشته بود و بچههای آن مدرسه برنامهی روز معلم را آغاز کرده بودند و جشن خوبی هم شده بود. معلمها محترمانه روی صندلی نزدیک سن نشسته بودند و لبخندهای زیبایی بر لب داشتند و آقای شیرازی هم میان آنان میدرخشید. من و دوستانم به نوبت ساعت را اعلام میکردیم و منتظر ورود عدهای بودیم که بالأخره رسیدند. بچههای مدرسه همراه مدیر و معاون و معلمها که با خواهشهای ما حاضر شدند که جشن خود را در این مدرسه و در حضور آقای شیرازی برگزار کنیم و همانجا هم از این معلم وظیفهشناس قدردانی کنیم.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 139 |