تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,123 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,041 |
داستان/ کتابچهی آرزوها | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 295، مهر 1393 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
نسرین نوش امینی برای پارسا که کلاس سوم دبستان بود، هیچ چیز به اندازهی بازیهای کامپیوتری، هیجانانگیز نبود. از مدرسه که برمیگشت، کیف مدرسهاش را به گوشهای پرتاب میکرد و پشت کامپیوترش مینشست. بازی کامپیوتری «در جستوجوی دایناسورها» آنقدر او را هیجانزده میکرد که پاک فراموش میکرد، یک عالم تکالیف انجامنشده دارد. از روی تپههای سرخ میپرید و به دل جنگل میزد. جنگل آتش میگرفت و دایناسورها نعره میکشیدند. دایناسورها را توی غارها پناه میداد و آتش را خاموش میکرد. خرگوشهای سفید را برای غذای دایناسورها به دام میانداخت. از لابهلای بوتهها، استخوانهای طلایی را ذخیره میکرد، امتیازش بالا میرفت و به مرحلهی بعدی میرسید؛ اما دفتر مشق و ریاضی و فارسی، دستنخورده و تمیز توی کیفش باقی میماندند و تا فردا صبح که به مدرسه میرفت، سراغی از آنها نمیگرفت. نمرههای کلاسیاش روز به روز افتضاحتر میشد. آقای معلم، نمرههای او را با خودکار قرمز، گوشهی صفحهی دفتر مشقش مینوشت. او با رنگ قرمز خودکارش، به پارسا هشدار میداد که تا پایان این دورهی تحصیلی چند هفتهای بیشتر باقی نمانده است. پارسا در بازی «در جستوجوی دایناسورها» به مرحلهی 75 رسیده بود؛ اما از اول دورهی تحصیلی، تقریباً هیچ چیزی یاد نگرفته بود. چشمهایش که از خیره شدن به صفحهی کامپیوتر درد میگرفت، بلند میشد و به پارک روبهروی خانه میرفت. زمین فوتبال کوچکی وسط پارک بود که پارسا و دوستانش در آن گُلکوچیک بازی میکردند. بعد از آن نوبت تاب و سرسره بود. پارسا عاشق آویزان شدن از درخت بود؛ اما اصلاً به درس و کتاب علاقهای نشان نمیداد. همه از او ناامید شده بودند. روزهای دوشنبه برای پارسا، روزهای خوبی بودند. مادرش او را به دیدار پدربزرگ میبرد. پارسا باقی روز را پیش پدربزرگ میماند و مادر به دنبال کارهای عقبافتادهاش میرفت. پدربزرگ پارسا، پیرمرد کوچکی بود که ریشهای سفید و توپی بانمکی داشت. پدربزرگ یک مغازهی عجیب و غریب داشت. پر از مجسمههای کوچک و بزرگ چوبی. مجسمههای پدربزرگ اسب بودند و گوزن، عقاب بودند و نهنگ، فیل بودند و شیر. مجسمهها روی میزها چیده شده بودند. اسبها و گوزنها در حالت دویدن تراش خورده بودند. به ظاهر بیحرکت بودند؛ اما انگار که از گوشه گوشهی مغازهی پدربزرگ، صدای پیتیکو پیتیکوی دویدن اسبها، گرومپ و گرومپ راه رفتن فیلها، صدای بال زدن عقابها و غرش شیرها، به گوش میرسید. پارسا، از گردش در مغازهی پدربزرگ، لذت میبرد. پدربزرگ، پشت میز نشسته بود و تکهچوبی را برای ساختن اسبی جدید، تراش میداد. نگاهی به پارسا کرد و گفت: «کیف مدرسهات کجاست؟ باید تکالیفت را بنویسی.» پارسا دستی به پیشانیاش زد و گفت: «ای وای پدربزرگ! دوباره فراموش کردم آن را بیاورم.» پدربزرگ سری تکان داد و به کارش ادامه داد. پارسا گفت: «هیچ چیز به اندازهی تکالیف مدرسه، خستهکننده نیست. واقعاً حوصلهی آدم را سر میبرد. اگر مجبور نبودیم که به مدرسه برویم، چه خوب میشد.» پدربزرگ همانطور که قلم چوبتراش را روی مجسمهی جدیدش بالا و پایین میبرد، لبخندی زد؛ اما چیزی نگفت. پارسا به کنار میز او آمد و گفت: «میدانی پدربزرگ! من میخواهم وقتی بزرگ شوم، بزرگترین و پرهیجانترین بازی کامپیوتری دنیا را بسازم، آنقدر پرهیجان که تمام بچههای دنیا را پشت کامپیوترهایشان میخکوب کند.» پدربزرگ فوت محکمی به مجسمهی جدیدش کرد، تراشههای چوب توی هوا پخش شدند. پدربزرگ گفت: «برای این کار هم لازم است که درس بخوانی.» پارسا با بیحوصلگی آهی کشید و گفت: «آه، همه همین حرف را میزنند. کاش یک نفر پیدا میشد و به جای من تکالیفم را انجام میداد!» پدربزرگ از جا بلند شد. آنقدر کوچک و بانمک بود که فقط کمی بلندتر از پارسا به نظر میرسید. برای خودش در لیوانی بزرگ چای ریخت. چشمهایش را ریز کرد و رو به پارسا گفت: «من در مورد «کتابچهی آرزوها» به تو چیزی نگفتهام. گفتهام؟» پارسا هیجانزده شد. - نه پدربزرگ! نگفتهای. «کتابچهی آرزوها» چیست؟ پدربزرگ به سمت کشوی چوبی کنار دیوار رفت. کشوی اول را جلو کشید و مشغول جستوجو در آن شد. نفس پارسا داشت بند میآمد. پدربزرگ کتابچهی بسیار کوچکی را بیرون آورد. خیلی کوچک، فقط به اندازهی دو بند انگشت. کتابچه یک جلد قرمز و ورقهای کاهی داشت. پدربزرگ کتابچه را گشود و به دست پارسا داد. - آرزویت را رویش بنویس و دوباره آن را در کشو بگذار. *** روز سهشنبه بود و باد پاییزی برگ درختان پارک را به اینسو آنسو میبرد. پارسا تازه از پشت کامپیوتر بلند شده بود و به پارک آمده بود. حالا در حال تاب خوردن بود. تصویر دندانهای تیز و خونآلود دایناسورهای توی بازی، مدام میآمد جلوی چشمهایش و به خودش افتخار میکرد که مرحلهی 105ام را هم پشت سر گذاشته است. گربهی سیاه و گندهی پارک، کمی آن طرفتر زیر درخت کاج، مشغول بازی کردن با چیزی بود. چیزی را روی زمین قل میداد، رهایش میکرد. خرناسه میکشید و دوباره مشغول قل دادن میشد. چیزی که زیر پنجههای گربه قل میخورد، ناگهان برقی زد. توجه پارسا جلب شد. به سمت گربه رفت. صدای ریزی میآمد که انگار فریاد میکشید. پارسا با دقت نگاه کرد. اول فکر کرد که یک عروسک است؛ اما ناگهان فهمید که چیزی که زیر پنجههای گربه قل میخورد، یک آدمکوتولهی بسیار کوچک است. آدمکوتوله فقط به اندازهی دو بند انگشت بود. لباس پشمی قرمزی به تن داشت. وحشتزده بود و فریاد میکشید. رو به پارسا داد زد: « مگر نمیخواستی آرزویت را برآورده کنم؟ من را از دست این گربهی وحشی نجات بده.» پارسا به سمت گربه خیز برداشت. گربه خرناسهای کشید و فرار کرد. آدمکوتوله بلند شد و ایستاد. پارسا نشست و آدمکوتوله را کف دستش گذاشت. تمام لباسهای آدمکوتوله خاکی شده بود. آدمکوتوله خودش را میتکاند و پارسا فهمید چیزی که برق میزد، کلهی کوچک و کچل آدمکوتوله بود که نور خورشید را بازتاب میداد. *** آدمکوتوله، بیحوصله و عصبانی نشسته بود بر لبهی کتاب ریاضی پارسا، دستانش را زده بود زیر چانهاش و یکریز حرف میزد. - کاش گذاشته بودی آن گربهی وحشی من را بخورد. بهتر بود آن گربهی سیاه من را بخورد تا مجبور نباشم بنشینم اینجا و تکالیف مدرسهی تو را بنویسم. بلند شد، ایستاد و با تلاش فراوان سعی کرد مداد سیاه پارسا را از جا بلند کند و در دست بگیرد؛ اما مرتب تلو تلو میخورد. - من نمیفهمم؛ یعنی در کلهی تو هیچ آرزویی بهتر از این وول نمیخورد؟ میتوانستی آرزو کنی که برایت یک قصر شکلاتی آماده کنم تا هر چهقدر دلت خواست در و دیوارهایش را گاز بزنی. حتی میتوانستم یک اسب سفید بالدار بیاورم، سوارش شوی و لابهلای ابرها، پرواز کنی. این کارها برای یک آدمکوتوله کار سادهای است؛ اما انجام تکالیف مدرسهی تو... اوووف، تو هیچ میدانستی که آدمکوتولهها هیچ وقت به مدرسه نمیروند؟ پارسا که پشت کامپیوترش نشسته بود و سخت مشغول رسیدگی به دایناسورها بود، چیزی نگفت. آدمکوتوله ادامه داد: - آره، آره اگر نمیدانستی بدان. یک آدمکوتوله سواد درست و حسابی ندارد. نه اینکه فکر کنی به خاطر همچنین چیزی شرمندهام. نه نه، اصلاً و ابداً. من کارهای خیلی مهمتر و بزرگتری از جمع و تفریق کردن اعداد در زندگیام دارم. میتوانستی آرزو کنی که برایت بزرگترین آدامس بادکنکی دنیا را بیاورم. آنقدر بزرگ که وقتی بادش کنی اندازهی یک بالن شود، بتوانی آویزانش شوی و به هر کجای دنیا که دلت خواست سفر کنی. میتوانستم برایت یک کیسه پر از سکههای طلا بیاورم. سکههای طلا خیلی به درد میخورند. نه این که فکر کنی من از خودم چیزی میگویم. نه اصلاً. تو با سکههای طلا میتوانی هر چیزی که بخواهی برای خودت بخری... ولی افسوس... دیگر خیلی دیر شده است. آدمکوتوله آهی کشید و کلهی کچل و براقش را خاراند. نگاهی به پارسا انداخت که غرق در بازی کامپیوتری بود، سری تکان داد و از لب کتاب ریاضی پایین پرید. سعی کرد که کتاب را باز کند. ولی کتاب برایش زیادی سنگین بود. - وای که ببین مجبور به چه کارهایی شدهام. مجبورم بنشینم و با این عددهای بی سر و ته سر و کله بزنم. تقسیم عدد سهرقمی بر دورقمی. وای خدای من! این دیگر چه کوفتی است؟ من ده تا انگشت که بیشتر ندارم. نشست و دودستی کوبید روی سرش. - با این ده تا انگشت فقط میتوانم پنج را به علاوهی پنج کنم که همان ده میشود... ناگهان پارسا، کلافه و عصبانی، کوبید روی صفحهی کلید کامپیوتر. - وای آدمکوتولهی پرحرف! آنقدر حرف زدی که پاک حواسم را پرت کردی. دیدی چه شد؟ باختم. آن هم درست در مرحلهی 107ام. خیالت راحت شد؟ آدمکوتوله که کمی ترسیده بود، عقب عقب رفت. پارسا نشست و کتاب و دفتر ریاضیاش را باز کرد. صفحهای را که تقسیم عدد سهرقمی بر دورقمی را توضیح داده بود، باز کرد و نشان آدمکوتوله داد. - نکند تو فکر میکنی من میتوانم با این چشمهای کوچک آن کلمههای بزرگ را بخوانم. نه، میخواهم بدانم. یک آدمکوتولهی بدبخت با دو تا چشم کوچک و یک کلهی کچل براق، چهطور میتواند آن صفحههای بزرگ را بخواند؟ آن هم با این سواد نمکشیدهاش. چارهای نداریم. تو باید بخوانی و برای من روشن کنی که چهطور آن را انجام دهم... وراجی و غرغرهای آدمکوتوله تمامی نداشت. کاسهی صبر پارسا را لبریز میکرد. مینشست بر سر دفتر و کتابش و برای آدمکوتوله توضیح میداد که چهطور باید مسألههای ریاضی را حل کند. مداد پارسا، برای آدمکوتوله زیادی بزرگ و سنگین بود و پارسا مجبور میشد که خودش مداد را در دست بگیرد و بنویسد. بعد از ریاضی به سراغ فارسی میرفتند و طبق معمول آدمکوتوله غر میزد که: - نکند از من توقع داری که بدانم معنای کلمهی صبور چه میشود که برای آن همخانواده هم پیدا کنم؟ - خب این جا نوشته است که صبور به آدمی میگویند که بردبار است و تحمل و طاقت زیادی دارد. یکی از همخانوادههای آن صابر است. صبور به آدم بردبار میگویند. - نکند توقع داری که من معنای کلمهی بردبار را هم بدانم. من وقتی که ندانم بردبار یعنی چه؟ چهطور باید بدانم که صبور یعنی چه؟ در سرزمین آدمکوتولهها، نه آدم صبور و نه آدم بردبار هیچ کدامشان پیدا نمیشود. پارسا کتاب فارسیاش را میخواند و معنای کلمهها را برای آدمکوتوله توضیح میداد. موقع درس تاریخ، دوباره غرغرهای آدمکوتوله شروع میشد: - من حتی نمیدانم که در گذشته چه بر سر آدمکوتولهها آمده است. آن وقت جنابعالی از من توقع دارید که سرگذشت آدم بزرگها را بدانم. واقعاً که... آن وقت دودستی میکوبید روی سرش و میگفت: «کجایی گربهسیاه وحشی! کاش میآمدی و من را یک لقمهی چپ میکردی.» و شروع میکرد به اشک ریختن. پارسا کم کم از کامپیوتر و بازی دایناسورها فاصله میگرفت. از مدرسه که برمیگشت، غرغرهای آدمکوتوله شروع میشد. کتاب و دفترش را باز میکرد و چندین و چند ساعت بر سر آنها میماند و با آدمکوتوله درسها را مرور میکردند. به هر حال پارسا، خیلی از کلاس عقب مانده بود و باید بیشتر و بیشتر درس میخواند. حالا احساس میکرد که درسها برای او شیرین شدهاند و هرچه بیشتر یاد میگرفت، بیشتر لذت میبرد. آقامعلم که متوجه پیشرفت پارسا شده بود، بیشتر او را تشویق میکرد. *** کم کم فصل امتحانها فرا رسید. پارسا امتحانها را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشت. سؤالها برایش آسان شده بودند و تند تند به آنها جواب میداد. روزی که آخرین امتحان را داد با خوشحالی به خانه آمد. درِ اتاقش را باز کرد و آدمکوتوله را صدا زد. جوابی نشنید. همه جا را گشت. نه، خبری از آدمکوتوله نبود. پنجرهی اتاق باز مانده بود و باد میزد داخل و پرده را تکان تکان میداد. پارسا به پارک روبهرو خیره شد. با خودش گفت: «مثل اینکه آدمکوتوله واقعاً واقعاً رفته است. حالا چه کسی تکالیف مدرسهام را انجام دهد؟» *** بعد از تمام آن روزهای پرتلاش، آن روز اولین دوشنبهای بود که پارسا به دیدار پدربزرگ میرفت. پدربزرگ در طول این روزها، مجسمههای فراوانی ساخته بود. چندتایی مجسمهی کبوتر هم ساخته بود که سفید بودند و زیر نور چراغهای مغازه، حسابی زیبا به نظر میرسیدند. پارسا دور و بر پدربزرگ میچرخید و به او کمک میکرد. منتظر فرصت بود. عاقبت گفت: «پدربزرگ! میتوانم دوباره آرزویم را در کتابچهی آرزوها بنویسم؟» پدربزرگ چهره در هم کشید و به پارسا خیره شد. - کتابچهی آرزوها دیگر چیست؟ پارسا به سمت کشوی کنار دیوار رفت. - کتابچهی آرزوها که اینجا توی این کشو بود. - توی آن کشو، فقط قلمهای چوبتراشی من است. من کتابچهای آنجا ندارم. خودت باز کن و ببین. پارسا با عجله کشو را جلو کشید و خوب داخلش را گشت. پدربزرگ راست میگفت. خبری از کتابچه نبود. پارسا با خودش گفت: «نکند تمام این مدت را خواب دیدهام؟» رو به پدربزرگ گفت: «دیگر چه کسی تکالیف مدرسهی من را بنویسد؟» پدربزرگ لبخندی زد و مجسمهی کبوتری را که تازه تراشیده بود، بالا گرفت و نگاه کرد. اینجا رازی هست که پارسا آن را نمیدانست. آن راز را فقط من و شما و پدربزرگ میدانیم. شما که میدانید من از چه رازی حرف میزنم؟ مگر نه؟
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 95 |