تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,083 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,027 |
داستان/ قفس | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 295، مهر 1393 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
یاسمن درستی شب به نیمه رسیده بود و نقاشی در حال کامل شدن. آخرین میلههای قفس داشت تکمیل میشد. نقاش، شیر و گربه را پشت میلههای قفس طراحی کرده بود. طرحهای نیمهتمام همه جای اتاق به چشم میخورد. نقاش، کش و قوسی به بدن خود داد و چشمهای قرمزش را مالید. همه چیز را همانطور که بود رها کرد رفت. در آخرین لحظه، برگشت و پنجره را باز کرد تا هوای دلانگیز بهار داخل اتاق جریان پیدا کند. اتاق در سکوت شبانه فرو رفته بود. گربه حوصلهاش سر رفت و میویی سر داد تا سر صحبت را با شیر باز کند. شیر که از شرایط موجود کفری بود فقط تهصدایی از خودش درآورد و گربه را سر جای خودش نشاند. گربه میوی ظریفی سر داد و گفت: «شیرجان چرا ترش میکنی؟ ما که به هر حال فامیل هستیم، توی این چند متر در چند متر هم گیر افتادیم. بیا با هم حرف بزنیم تا لااقل حوصلهمون سر نره.» شیر با صدای چندرگهاش (انصافاً از دورگه خیلی خشنتر بود) گفت: «فسقلی چه نسبتی بین یک شیر و یک گربه وجود داره جز اینکه هر دو چهارپا هستیم؟ من با این هیکل و قدرت. تو با این هیکل و میوهای شرمآور و رقتانگیز.» گربه جانب احتیاط را از دست نداد و کمی از شیر فاصله گرفت. او سرش را بالا گرفته بود و یالهایش را تکان میداد. گربه خودش را به دیوار قفس چسبانده بود و زیبایی و شکوه شیر را تحسین میکرد. بعد با لحن دوستانهای گفت: «شیرجان کمی کوتاه بیا. میدونم تو قدرت زیادی داری. میدونم سلطان بودن برازندهی توست. بیا کاری کن از این مخمصه بیرون بیایم. الآن هر دومون اینجا گرفتاریم.» شیر با پرخاش غرشی کرد و گفت: «اگر هم تلاش کنم واسهی خودمه نه به خاطر تو.» گربه با لبخند گفت: «خیلی خب، اگر درِ قفس باز بشه هردومون فرار میکنیم.» و بعد انگار منظرهای را در دوردست میبیند: - اونجا، کنار برکهی سرسبز، وسط جنگلهای ساکت و زیبا، سلطان جنگل، ای ای ی ی... بابا پیشی میگفت بیشههای منطقهی ما روزگاری پر از زرافه و گوزن بودن. حالا هم هستن. فقط کافیه تو اراده کنی. شیر که جای زیادی برای تکان خوردن نداشت، بدنش را به میلهها کشید و صدایی از ته گلویش بیرون داد. گربه حس کرد شیر دارد به حرفهایش فکر میکند. خودش دست به کار شد و شروع کرد به کوبیدن. شیر با تمسخر به او گفت: «خیلی تأثیرگذار بود، ادامه بده...» گربه گفت: «من که عرض کردم خدمتت، خداییش تو عطسه بکنی منو باد برده، میخوای تو هم امتحانی کن ببین چی میشه؟ خودمم کمکت میکنم.» شیر تکانی به خود داد، غرشی از ته دل کشید و خودش را به در و دیوار قفس کوبید. بارها و بارها، اما آب از آب تکان نخورد. قفس محکمتر از آن بود که فکرش را میکرد. نزدیکتر شد و نگاه دقیقتری به میلهها انداخت. نقاش آنها را با خودکار کشیده بود در حالی که جنس شیر از مداد طراحی بود. شیر عصبانی شد و محکمتر به میلهها فشار آورد. آن را گاز زد و با چنگ و دندان به آن حملهور شد. لحظههایی بعد هر دو ناامید ایستاده بودند و به میلهها نگاه میکردند. گربه گفت: «رفیق به نظرم حساتی گیر افتادیم. فکر کنم باید خودم تنهایی یه فکری واسه خودم بکنم.» شیر از بس به قفس کوبیده بود زبانش بیرون آمده بود و نفسنفس میزد. گوش گربه را گرفت، او را بین زمین و آسمان بلند کرد و گفت: «من با این هیکل و این قدرت نتوانستم میلهها را بشکنم، تو فسقلی چهطور میتونی به تنهایی از این دام فرار کنی؟» گربه که حسابی ترسیده بود، گفت: «حق با توئه. حالا لطفاً منو بذار زمین!» شیر گربه را زمین گذاشت، یک گوشه دراز کشید و استراحت کرد. گربه هم کنار او خوابید. صدای رعد و برق سکوت شب را میشکست. باد از پنجره به داخل اتاق آمد و ورقهای روی میز را به هم ریخت. گربه و شیر با کنجکاوی به صفحههایی که دور و برشان به هم ریخته بود، نگاه کردند. هر دو آیندهی خود را دیدند. نقاشیها نشان میداد که آنها قرار است به یک سیرک بروند. شیر خود را دید که دارد از حلقهی آتش میپرد. یالش کز خورده بود. مردی با شلاق او را وادار میکرد از یک چهارپایهی بزرگ بالا برود و روی یک قرقرهی مسخره تعادل خودش را حفظ کند. گربه که لباس پرزرق و برقی به تن داشت، روی یک طناب باریک راه میرفت. آنها قهرمان یک کتاب قصه شده بودند. شیر از این صحنه هیچ خوشش نیامد. بدتر از همه اینکه به او برخورده بود با گربه همکار بشود. با غرور و تکبر گفت: «این نقاش بیتربیت چهطور جرأت کرده منو دلقک سیرک کنه؟» گربه گفت: «زود باش پسرعمو؛ یه کاری کن. ما صفحهی اولیم. اگر فرار نکنیم تا ما رو به صحنهی سیرک نبرند ول کن نیستن. تازه اگر ما رو رنگ کنن ممکنه اونقدر خوشمون بیاد که دیگه نخوایم فرار کنیم. اگه هم بخوایم ممکنه روی کاغذ گلاسه چاپ و صحافی بشیم و وضعمون وخیم بشه.» شیر نگاه پر از خشمی به گربه انداخت و گفت: «تو رو اول میخورم فسقلی. ولی اولش بگو ببینم تو اینا رو از کجا میدونی؟» گربه گفت: «حکایتش خیلی طولانیه. (بعد میوی نازک و کوتاهی کشید و کف قفس دراز کشید) میدونی منو یه دختر ده ساله کشید. خواست بَبر بکشه؛ اما منو کوچیک کشید. مامانش که تصویرگر کتاب کودکان بود از من خوشش اومد، ولی دیدم عذابهای من و موش باعث خندهی آدمهاست. حالا منو توی قفس کنار تو کشیدن. میبینی که قراره چیکار کنند!» صدای رعد و برق بیشتر شد. باد در پردهی اتاق پیچید و در پی آن باران هم شروع به باریدن کرد. باران از پنجره به داخل اتاق آمد و چند قطره روی کاغذها ریخت. گربه که منتظر یک فرصت بود متوجه شد که چند قطره آب روی قفس ریخته. نگاهش از خوشحالی برق زد. در همین موقع صدای پایی به گوش رسید. یکی داشت از پلهها بالا میآمد. سر و کلهی نقاش توی اتاق پیدا شد. شیر با عصبانیت گفت: «نقاش بیتربیت.» البته صدای او به گوش نقاش نرسید. نقاش پنجره را بست و رفت. آه از نهاد گربه برخاست. این تنها فرصت خوبی بود که میشد به دست بیاورد. دقایقی بعد گربه با همان پنجههای نرم طراحیشدهاش شروع کرد به خراشیدن آن قسمت از کاغذ که خیس شده بود. کاغذ رفته رفته سوراخ شد. گربه با حوصله سوراخ را هر لحظه بزرگتر و بزرگتر کرد. شیر با تعجب به او نگاه میکرد و سوراخ به اندازهای بزرگ شد که گربه به راحتی از آن خارج شد. شیر نزدیک شد و سوراخ را امتحان کرد. او توانست دستش را از سوراخ خارج کند. حالا دیگر کاری نداشت. او هم میتوانست با بزرگتر کردن روزنه از قفس خارج شود؛ اما همین که شروع به این کار کرد متوجه شد که اگر سوراخ را زیادی بزرگ کند قسمتی از بدنش را بر اثر پاره کردن کاغذ از دست خواهد داد. در واقع فرار او برابر بود با قطع دست یا پا یا هر دوی آنها. شیر اندکی تأمل کرد. به پنجره نگاه کرد. افق در حال روشن شدن بود. زمان زیادی تا صبح باقی نمانده بود. گربه با لبخند به او نگاه کرد و گفت: «پسرعمو میبینم بدجور گیر افتادی.» شیر با همان غرور چشمهایش را ریز کرد و به او نگاه کرد. گربه دمش را تاب داد و گفت: «من دیگه باید برم. قبل از هر کاری باید از اینجا دور شم.» شیر تمام غرورش را جمع کرد و گفت: «صبر کن. اگر ممکنه با پاککن یه قسمت از قفس رو پاک کن تا بتونم بیام بیرون.» گربه گفت: «اگر من از بیرون، قفس رو پاک کنم قسمتهایی از بدن تو هم پاک میشه. بهتره خودت این کار را بکنی. از داخل قفس رو پاک کنی مشکلی نیست.» و بعد با نوک پنجه پاککن را به سمت قفس هل داد. شیر آن را برداشت و شروع کرد به پاک کردن میلهها. به سرعت و با هیجان این کار را میکرد. نگاهش به پنجره بود و گربه را میدید که دارد به آن سو میرود. به زودی میلهها پاک میشدند و او میتوانست از آنجا خلاص شود. در بیشه اکنون بهار آمده بود و بوی شببوهای وحشی و شبدرها همه جا پیچیده بود. شیر همچنان که پاک میکرد متوجه شد مدت زمان زیادی گذشته بدون اینکه میلهها تغییر کرده باشند. ناگهان متوجه یک واقعیت ترسناک شد. میلهها پاک نمیشدند. آنها با خودکار کشیده شده بودند. اولین بار بود که اینقدر احساس ناتوانی میکرد. با لحنی که مهربان شده بود و در واقع از روی ناچاری و یأس بود به گربه گفت: «تو چهطور تونستی از اینجا بیای بیرون؟» گربه گفت: «آخه من کوچیکم. راحت از اینجا رد میشم.» شیر گفت: «یعنی اگر منم کوچیک بشم میتونم بیام بیرون؟» گربه گفت: «حتماً. به هر حال تلاشت رو بکن.» شیر شروع کرد به پاک کردن یالهایش. به زودی یک شیر کچل شد. به زودی به همه جا خبر میرسید که یک شیر کچل وارد بیشه شده... نه نه... اصلاً چه کسی او را میشناخت تا بداند شیر است. او پس از ریختن یال و کوپالش دیگر شیر نبود. شیر آهستهتر از قبل به پاک کردن یالش ادامه داد. به راحتی میتوانست نعره بکشد، چون دیگر گربه نبود که بخواهد جلوی او خودداری کند. او با از دست دادن یال دیگر حتی یک شیر کچل هم به حساب نمیآمد. جانواران بیشه به چشم یک جانور جدید به او نگاه میکردند؛ حتی گروه شیرها هم او را به درون خود راه نمیدادند. لحظههایی به فکر فرو رفت. به خود گفت: «چه عیبی دارد، موها بالأخره دوباره رشد میکنند.» و دوباره دست به کار شد؛ اما خیلی زود متوجه شد که او یک نقاشی است و امیدی هم به روییدن مجدد یال و کوپالش نیست. شیر دست از پاک کردن کشید. به روزنهی قفس نگاه کرد. اگر دست یا پایش را از دست میداد حداقل هنوز هم او را یک شیر میدانستند؛ اما نمیتوانست یالش را از دست بدهد. صبح شده بود. آفتاب روی ساختمانهای مقابل پنجره گسترده شده بود. صبح شده بود. صدای پا نشان میداد که نقاش دارد از راهپله بالا میآید. او باید تصمیمش را میگرفت. *** نقاش وارد اتاق شد. نگاهی به اطراف انداخت. باد و باران پنجره را باز و همه چیز را به هم ریخته بود. نقاشی شب گذشته پاره شده و از شیر و گربه فقط یک پا به جا مانده بود.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 101 |